سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
مجله ویستا

پشت دریچه نگاه


پشت دریچه نگاه

کوله بار خاطراتم را می گشایم، عکسی را که سال پیش در آخرین دیدارمان قاب کردم، در دست می گیرم.
آن روز روزی بود که عطر گلاب در هوا می پیچید و شاخه گل های سفید با اشک های من طراوت می گرفتند.
حالا …

کوله بار خاطراتم را می گشایم، عکسی را که سال پیش در آخرین دیدارمان قاب کردم، در دست می گیرم.

آن روز روزی بود که عطر گلاب در هوا می پیچید و شاخه گل های سفید با اشک های من طراوت می گرفتند.

حالا هرازگاهی وقتی می خواهم تصمیم زیبایی بگیرم به روزهای کودکی ام بازمی گردم و برگ های کوچکی را که تو با رفتار بزرگوارانه ات بر روح و دل من نصب کرده ای، مرور می کنم.

یادم هست تا دیروقت ها تو با خستگی دسته چرخ خیاطی را می چرخاندی، اما صبح روز بعد چشمان بی قرارت، به ما لبخند می زد و من از پشت دریچه نگاهت، به اندوهی که در قلبت جاری بود، خیره می شدم.

حالا وقتی دشت وجودم پر از اندوه می شود، وقتی دلم از همه چیز و همه کس می گیرد، به یاد لبخندی می افتم که روی آن برگه کوچک ثبت شده است. تو به من آموخته ای، در هر شرایطی، در هر وضعیتی و با وجود تمام خستگی ها باید عشق ورزید و محبت کرد.

سیما موسوی