یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

بهترین هدیه سال نو


بهترین هدیه سال نو

دره رابسون, جایی که من در آن زندگی می کنم, مکان بی نظیری است و قله های پوشیده از برف, جنگل ها و مزارع برفی آن چشم انداز خاصی ایجاد می کند

دره رابسون، جایی که من در آن زندگی می‌کنم، مکان بی‌نظیری است و قله‌های پوشیده از برف، جنگل‌ها و مزارع برفی آن چشم‌انداز خاصی ایجاد می‌کند. برای همین، همه افراد از حضور در این مکان لذت می‌برند و روزهایی متفاوت را تجربه می‌کنند. البته اینجا برای کوهنوردان و کسانی که در اسکی حرفه‌ای هستند هم مکانی فوق‌العاده محسوب می‌شود و فرصت تمرین و ورزش را برایشان فراهم خواهد کرد، اما همین زیبایی‌ها گاهی می‌تواند دردسرساز شود و مشکلات متعددی برای ساکنان فراهم کند.

این دره از شهر دور است و اگر با ماشین شخصی مسیر را طی کنید، حدود شش ساعت باید در راه باشید. به همین دلیل تعداد کسانی که دائم در این منطقه زندگی می‌کنند هم خیلی زیاد نیست. ولی مشکلات این دره فقط به برف‌های سنگین و یخ‌بندان‌های طولانی‌مدت محدود نمی‌شود. بعضی روزها، هوای اینجا تا حدی سرد است که هر موجود زنده‌ای را از پا درمی‌آورد و توان زندگی کردن را از او می‌گیرد، اما من پس از ۱۱ سال زندگی در چنین مکانی، به شرایط زندگی در این دره عادت کرده‌ام.

یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی داشتم خانه را برای جشن سال نو آماده می‌کردم، دوستم مونیکا با من تماس گرفت و با صدایی نگران و آشفته گفت: «دو تا از اسب‌ها در برف و یخ کوه‌ها گیر افتادند. مایک گفته چند نفری اسب‌ها را دیده‌اند که توی برف مانده و گرسنه هستند.»

من که تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم با عصبانیت و البته دلهره پرسیدم: «چطور این وقت از سال، دو تا اسب خودشون رو به اینجا رسوندن؟»

نهم دسامبر بود و در آن وقت از سال، تمام کوه‌ها پوشیده از برف بود؛ برفی که تا چند ماه پس از آن هم آب نمی‌شد. دامنه کوه هم به قدری لغزنده بود که هیچ موجودی براحتی نمی‌توانست مسیر را طی کند و من متعجب بودم از این که اسب‌ها چطور خودشان را به نقطه‌ای میان کوه‌ها رسانده‌اند؟!

مونیکا هم در جواب من تند و سریع گفت: «من نمی‌دونم. فقط یکی باید اسب‌ها را بیاره پایین وگرنه از گرسنگی و سرما می‌میرند.»

من از دوران کودکی، عاشق اسب‌ها بودم و برای همین تصور این که اسب‌های بیچاره در برف و یخ گیر افتاده‌اند برایم غیرقابل تحمل بود. به مونیکا گفتم هر طور شده باید اسب‌ها را نجات دهیم و هر کاری از دستم برآید، انجام می‌دهم.

مونیکا و همسرش تیم هم به کمک یک ماشین مخصوص، راهی کوه شدند تا اسب‌ها را پیدا کنند، اما پس از چند ساعت برگشتند. برف سنگین جاده اجازه حرکت ماشین را نداده بود!

با این حجم برف و سرمای وحشتناک، ما دیگر امیدی به زنده بودن اسب‌ها نداشتیم. روزها همین طور سپری می‌شد و خبری هم از آنها نبود. تا این که بالاخره روز پانزدهم دسامبر، یک گروه نجات برای پیدا کردن کوهنوردان گمشده به منطقه آمد. همزمان با جستجوی کوهنوردان، گروه توانست اسب‌ها را هم پیدا کند. اسب‌ها زنده بودند ولی از سرمای هوا، موهای یالشان قندیل بسته بود و از گرسنگی هم بدحال شده بودند.

من در خانه نشسته بودم و داشتم کارت‌های سال نو را آماده می‌کردم که مونیکا زنگ زد و با صدایی بلند گفت: «آنها زنده هستند. اسب‌ها زنده‌اند.»

سریع از جایم بلند شدم و به مونیکا گفتم خودش را به جایی برساند که اسب‌ها هستند. حتما گروه نجات هم به کسانی نیاز داشتند که بدانند چطور باید با اسب‌ها برخورد کرد و به آنها غذا داد. برای همین من هم همراه با متیو و سارا راه افتادیم و به سمت محل اسب‌ها رفتیم.

وقتی به آنجا رسیدیم، اسب‌ها کمی غذا خوردند و چشم‌هایشان را باز کردند. از این که گروه، اسب‌ها را پیدا کرده و آنها را نجات داده بود، خیلی خوشحال بودم؛ اما وقتی دور و برم را نگاه کردم، فهمیدم این اسب‌ها بوده‌اند که ما را نجات داده‌اند! دور ما پر از آدم بود. آدم‌های غریبه‌ای که هیچ کدام‌شان را نمی‌شناختیم. یکی قهوه درست می‌کرد، دیگری پتویی را که آورده بود روی اسب‌ها می‌انداخت، یکی یونجه جلوی‌شان می‌گذاشت و هر کس به سهم خودش تلاش می‌کرد برای زنده ماندن اسب‌ها کاری انجام دهد.

فکر کردم این بهترین هدیه سال نوست. این که همه آدم‌ها با یکدیگر دوست باشند و با هدفی مشترک به هم کمک کنند. آدم‌هایی که در این ۱۱ سال همه آنها را با هم ندیده بودم.

مترجم : زهره شعاع

guideposts.org