سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

قایقی در سرداب



      قایقی در سرداب
میک جکسون / گلاره اسدی آملی (کارگاه ترجمه انتخاب سعید بهجت)

غیر عادی ترین چیز در مورد آقای موریس این بود که او یک پا نداشت. پای آقای موریس خیلی وقت پیش، زمانی که سرباز بود، از بین رفته بود. در سنگرش، وسط ناکجاآبادی، نشسته بود که ناگهان خمپاره ای زوزه کشان از آسماان صاف آبی فرود آمد. همان خمپاره ی لعنتی که پای آقای موریس را از بین برد، فرانک بهترین دوستش را هم کشت. داخل سنگرشان کز کرده بودند و درباره ی کریکت با هم حرف می زدند، و یک دقیقه ی بعد فرانک بیچاره جوانمرگ شده بود.

بعد از جنگ، آقای موریس در یک ابزارفروشی کار گرفته بود و پیچ . مهره و چسب  می فروخت. اگر کسی می خواست دری نصب کند، آقای موریس راهنمایی اش می کرد که چه جور لولایی نیاز دارد. اگر کسی می خواست قفسه ای درست کند، آقای موریس بود که به او می گفت چه پایه ای برایش بخرد. هر وقت یک مشتری لامپی می خرید، او اصرار می کرد که لامپ را برایش امتحان کند. بعد لامپ را از جعبه ی مقوایی اش در می آورد و در سرپیچ پشت پیشخان می چرخاند. اگر لامپ روشن می شد، آقای موریس می گفت «این خوبه.» اگر نمی شد (که البته خیلی به ندرت اتفاق می افتاد) می گفت «خرابه»، و آن را داخل سطل زباله می انداخت.

چهل و دو سال بود که آقای موریس تربانتین و لاک الکل می فروخت و مشتری هایش را در مورد انواع قلم مو، درفش و جارو راهنمایی می کرد. او تمام روز را با یک پای چوبی (که یک کفش هم به تهش بسته شده بود) لنگ لنگان در فروشگاه راه می رفت، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد. او بین مردم محبوب بود؛ معدنی بود از اطلاعات. وقتی هم که بازنشسته شد، همکارانش او را به شام دعوت کردند و یک ساعت جیبی به او هدیه دادند که رویش این جمله حک شده بود: «وقت آن است که کمی خستگی در کنی، جوان قدیمی.» آخر شب اقای موریس دست دوستانش را فشرد و لنگ لنگان راهی خانه شد. اما صبح دوشنبه که از خواب بیدار شد، فکر کرد باید پروژه ای را شروع کند که سرش به آن گرم شود.

برای بعضی ها بازنشستگی کمی دلهره آور است. این افراد یک دفعه متوجه می شوند که وقت آزاد زیادی دارند. بعضی ها هم زیاد می خوابند تا بی خوابی های گذشته شان را جبران کنند. بعضی ها مطالعه می کنند. بعضی ها هم تمام روز تلویزیون تماشا می کنند. اما ترک عادت های این همه سال کار سختی است. بازنشسته ها بدون این که ساعت را کوک کنند، صبح ها بیدار می شوند. دل شان برای برنامه ی روزانه شان تنگ می شود و گاهی، روز مثل فضایی خالی و سرد مقابل چشم های شان کش می آید.

بعضی ها برای همکاران شان دلتنگ می شوند و آرزو می کنند که ای کاش هیچ وقت کارشان را رها نکرده بودند. آقای موریس چنین احساسی نداشت. اما می دانست به چیزی نیاز دارد که سرگرمش کند و توی فکر بود که برای خودش چه برنامه ای می تواند دست و پا کند.

در هفته ی اول بازنشستگی، هر روز صبح یک قوری چای دم می کرد، یک تخم مرغ برای خودش آب پز می کرد و بعد کنار رودخانه ای قدم می زد که پیچ زنان از وسط شهر عبور می کرد. با خودش فکر کرده بود که می تواند یک کتاب نویسد؛ کتابی در مورد کار در مغازه ی ابزار فروشی، یا  شاید کتابی در مورد جنگ.

از دوچرحه سواری خوشش می امد. شاید می توانست از این طرف کشور تا آن طرفش را رکاب بزند. به کتاب خانه رفت تا ببیند از لندز اند تا جان او گروتز چند مایل راه است، اما وقتی جوابش را گرفت، احساس کرد که اصلا فکر خوبی نیست.

شاید هم می توانست برود ماهیگیری. ماهی خیلی دوست داشت، مخصوصا با سیب زمینی سرخ شده. اما رغبتی هم نداشت که تمام روز منتظر بنشیند تا ماهی ها شناکنان از کنار قلابش عبور کنند.

صبح پنج شنبه، آقای موریس کنار رودخانه ایستاده بود و حرکت آرام آب را نظاره می کرد. می دانست که به زودی فکر خوبی به ذهنش می رسد. این را توی مغز استخوانش هم احساس می کرد. روز تعطیلی را به یاد آورد که پسر کوچکی بود، پدرش قایقی کرایه کرد و با آقای موریس جوان و مادرش روی دریاچه ویندر می یر قایق سواری کردند.

ناگهان فکری مثل برق در ذهنش جرقه زد. می توانست برای خودش قایق پارویی بسازد.

A row-boat in the cellar

The most unusual thing about Mister Morris was the fact that he was missing a leg. It got blown off when he was a soldier a long, long time ago. He’d been sitting in a trench in the middle of nowhere when a shell came screaming out of a clear blue sky. The same terrible shell that blew Mister Morris’s left leg off also killed his best friend, Frank. One minute they were crouching in their trench, talking about cricket, the next minute young Frank was dead.

After the war, Mister Morris got a job in a hardware shop, selling screws and glues and nuts and bolts. If someone was hanging a door, he’d tell them what sort of hinge they needed. If they were putting up a shelf he’d tell them which brackets to buy. Whenever a customer bought a lightbulb Mister Morris would insist on checking it. He’d slip the bulb out of its cardboard sleeve and twist it into a socket behind the counter. If it lit up he’d say, ‘That’s a good un.’ If it didn’t (which wasn’t very often) he’d say, ‘That’s a bad un,’ and throw it in the bin.

For forty-two years Mister Morris sold bottles of turps and methylated spirits and gave his customers advice on brushes and bradawls and brooms. He spent all day hobbling about the shop on his wooden leg (which had a shoe neatly fastened to the end of it), without uttering a single word of disgruntlement. He was a popular man – a mine of useful information. And when he finally retired the other members of staff took him out to dinner and gave him a watch for his waistcoat pocket, with an inscription which read, ‘Time to put your foot up, old son.’ At the end of the night Mister Morris shook hands with his old colleagues and hobbled off down the street. But when he woke on the Monday morning he decided that he was going to need a project to keep him occupied.

For some people, retirement can be a bit of a shock to the system. They suddenly find they have far too much time on their hands. Some stay in bed, trying to catch up on all the sleep they think they’ve missed out on. Some study. Some watch daytime tv. But it can be hard changing the habits of a lifetime. They wake up early, even though they didn’t set the alarm. They miss the old routine. And the days can sometimes seem to stretch out before them like an empty, friendless place.

Some people miss their old work-mates and begin to wish they’d never left their job. Mister Morris felt no such thing. But he knew he needed something to keep him busy, and began to wonder what sort of project he should set himself.

Every morning of his first week of retirement he made a pot of tea, boiled himself an egg, then walked along the river which wound its way right through the town. He could write a book, he thought. A book about working in a hardware store. Or maybe a book about the war.

He liked cycling. Perhaps he could cycle from one end of the country to the other. He went to the library, to find out how many miles it was from Land’s End to John O’Groats, but, having found out, suddenly felt that perhaps it wasn’t such a good idea after all.

He could take up fishing. He was very fond of fish – especially when they had a few chips beside them – but didn’t relish the idea of sitting around all day waiting for them to swim along.

On the Thursday morning Mister Morris was standing on the riverbank, watching the water quietly sliding by. He knew he was getting close to thinking-up an interesting project. He could feel it in his bones. He remembered a holiday when he was a boy. His father hired a boat and rowed young Mister Morris and his mother out on Lake Windermere.

The idea lit up in his head just like a lightbulb. He would build himself a rowing-boat.

 

میک جکسون، ده داستان تاسف بار (ten sorry tales)، گلاره اسدی آملی، چشمه - تهران 1388، صص 29-31

 

سایت جکسون
http://www.mickjackson.com/

جکسون در ویکیپدیا 
http://en.wikipedia.org/wiki/Mick_Jackson_%28author%29