پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سفرنامه تاجیکستان، بخش دوم: پنجیکنت



      سفرنامه تاجیکستان، بخش دوم: پنجیکنت
فرشته درخشش

صبح، بعد از صرف صبحانه آماده حرکت به ترمینال کوچکی شدیم که سواری‌های پنجکنت آنجا می‌ایستند. در بدرقه آن روز دو اتفاق نیک رقم خورد: ابتدا آقا بختیار از ما به خاطر آمدنمان تشکر کرد! این اتفاق چند روز بعد در دوشنبه هم تکرار شد... میهمان عجیب حرمت و منزلت دارد! و در نهایت وقتی کفشهای‌مان را پوشیدیم و کوله‌پشتی‌هایمان را برداشتیم، گفت: راه سفید! یعنی «خیر پیش» یعنی «سفر به امن و سلامت» این اصطلاح را در ازبکستان یاد گرفته بودیم اما، اولین بار بود که یک تاجیک، وقت سفر دعای خیر بدرقه راه‌مان می‌کرد... بر دلمان عجیب خوش نشست...

(تصاویر به پیوست است)

بهادر ما را به ترمینال رساند و با راننده به جای ما چانه زد و بعد از تعیین مبلغ کرایه، خداحافظی کرد و رفت. از هوای سرد به داخل ماشین پناه بردیم و به انتظار پر شدن ماشین نشستیم. فرصت خوبی بود برای تحلیل خجند و مردمش.

حدس و گمانم درباره مردم درست از آب درآمده بود. در این سه روز، سادگی و بی‌آلایشی و صلح‌دوستی و صفای ساکنان خجند را به چشم دیده بودم. گرچه زمان کوتاه بود اما، فرصت یافتم تلاش مردم را برای حفظ سنت‌ها و فرهنگشان ببینم. هرچند که ما به جشن نوروزی شهر نرسیدیم اما، شنیده‌ها حاکی از آن است که جشن نوروز، با آداب خاص در خجند هم برقرار است. سبزه سبز می‌کنند؛ سمنو می‌پزند؛ لباس نو می‌پوشند؛ تعدادی از مردم سفره هفت‌سین و هفت‌شین پهن می‌کنند و به دیدن هم می‌روند. تنها نکته آزاردهنده، فشار زبان روسی بر قند پارسی است و این همه، حاصل سیاست روس در جداسازی این کشورها از فرهنگ قدیمی آنهاست. از آن رو که خجند و مردمانش در گذر تاریخ تغییر چندانی نداشته‌‌اند، باید امیدوار باشیم نسل جوان تحصیل‌کرده با آگاهی، زبان فارسی را به آرامی به جایگاه اصلی‌اش بازگردانند...  

ویلیام مورکرافت، سیاح بریتانیایی و کارگزار کمپانی هند شرقی در سال 1811 و در پی جستجوی اسب‌های اصیل پرورشی، یک فرد ایرانی به نام «میر عزت‌الله» را به سوی بخارا فرستاد. وی درباره مردم خجند، این چنین نگاشته: «... زیرک و خوش فهم، حرکاتشان زیبنده، خلق و خوی ساکنان آن خوب و نکو و لفظ ایشان پارسی است.»

*********

بالاخره ماشین بعد از ساعت‌ها معطلی، بعدازظهر به راه افتاد. از خجند که دور شدیم، کم‌کم ارتفاع افزایش ‌یافت و جاده کوهستانی‌ ‌شد. میانه راه، بارش برف هم آغاز گردید. هرچه پیش می‌رفتیم، شدت برف بیشتر می‌شد و من کم‌کم نگران می‌شدم که نکند تا شب به پنجکنت نرسیم و در راه بمانیم. راننده برای ناهار در یک رستوران بین‌راهی توقف کرد. «شهرت» صاحب رستوران مرد جالبی بود؛ عاشق شیر و ببر و پلنگ... و این عشق آن قدر جدی بود که با پرداخت دوازده هزار دلار، دو شیر سنگی بزرگ را از ایران برای تزئین ورودی رستورانش به این جاده بیاورد. شش ـ هفت نفر کارمند داشت. تا راننده و مسافر دیگر ناهار می‌خوردند، ما هم یک قوری چای کبود (سبز) و یک گرده نان گرفتیم. موقع حساب کردن، آقا شهرت گفت شما میهمان ما هستید؛ راه سفید... بعد هم بچه‌های کافه‌اش را جمع کرد تا با ما عکس یادگاری بگیرند. هرچه فکر می‌کنم، یادم نیست رستورانش قبل از سه راه عاینی (عینی) بود یا بعد از آن. کنار شهری که بعد از نویسنده صاحب‌نام تاجیک، عینی خوانده می‌شود، یک سه‌راهی به همین نام هست که واسطه دسترسی به خجند، پنجکنت و دوشنبه است. «عاینی» که از شهرهای باستانی تمدن سغد محسوب می‌شود، در سال‌های 1930 تا 1955 به نام «زحمت‌آباد» معروف بوده... هنوز منبع مستندی از دلیل این نامگذاری نیافته‌ام.

کم‌کم جاده آسفالته تمام شد و راه خاکی آغاز؛ رودخانه زرفشان در بیشتر مسیر، چشم‌انداز دلپذیر جاده بود؛ در تمام ساعات لرزش ماشین روی جاده سنگلاخ، من فرصت داشتم که احساساتم را ارزیابی کنم... سفر در این حالت ناراحت، برای خیلی‌ها معنی ندارد اما، قطعا برای من معنا و ارزش زیادی داشت. تمام این سفر 25 روزه زمینی، پر بود از جاده‌های بی‌کیفیت و نامطلوب. اما، روزها بود چشم‌انتظار رسیدن به این یکی بودم! برای زیارت بزرگ‌مردی که جادوی لطیف کلامش، مرا ابتدا به بخارا و سپس به پنجکنت کشانده بود!

در خیالم به عقب بازگشتم؛ می‌خواستم ریشه این چشم‌انتظاری را بیابم و این شوریدگی را معنا کنم... اگر عشق به سفر در خردسالی، با سفرهای پدر شکل گرفت، یا اگر مسبب علاقه به خجند، هم‌کلاسی همیشه خندان و خوش‌خلقم بود، علاقه به رودکی، از اولین ترم دانشگاه آغاز شد؛ آقای محمدی، استاد جوان ادبیات ما، چنان پرشور شعر می‌خواند و قصه می‌گفت که «بوی جوی مولیان» با قصه‌اش شد نقش برجسته‌ی آموزه‌های او و مرا از پی خود کشاند و برد تا به این لحظه رساند...

بعد از غروب به پنجکنت رسیدیم؛ از آن رو که آرامگاه رودکی در روستای پنج‌رود واقع شده، دیدار با او تا فردا به تعویق می‌افتاد؛ بدون این‌ که ما بخواهیم، راننده در تلاش بود برای ما خانه‌ای بگیرد؛ ابتدا فکر کردیم از سر میهمان‌نوازی است؛ کمی بعد متوجه شدیم از آن جایی که پنجکنت تنها یک هتل قدیمی دارد، تعدادی از ساکنین اتاق‌هایی برای کرایه به گردشگران گذاشته‌اند. قیمتی که در ازای اقامت از ما می‌خواست، گران بود. گفتیم که ما را به هتل پنجکنت برساند؛ در یک خیابان فرعی بسیار تاریک جلوی هتل پیاده شدیم. از راننده خواستیم صبر کند تا ببینیم شرایط چگونه است. کارمند هتل، بانوی میانسالی بود که در تاریکی نشسته بود. یک اتاق نه چندان تمیز بسیار سرد را به ما نشان داد؛ پرسیدم چطور گرم می‌شود؟ با دست بخاری برقی را نشان داد و گفت تِز (زود) گرم مِشِد... گفت که آب قطع است... با هم مشورت کردیم؛ شرایط خوب نبود اما، یک شب که هزار شب نمی‌شد. گفتیم به شرط این که نصف قیمت پیشنهادی او بپردازیم، می‌مانیم؛ قبول کرد. کوله‌پشتی‌ها را از ماشین آوردیم و در اتاق مستقر شدیم. از پشت اتاق، صدای همهمه می‌آمد؛ پرده پنجره را کنار زدم؛ چندین نفر در حیاط خانه پشتی، مشغول رفت و آمد بودند؛ برای پیدا کردن فروشگاه، از هتل بیرون زدیم تا برای شام چیزی بخریم؛ کنار ورودی هتل، یک تابلو توجه‌مان را جلب کرد: چایخانه سیاحت... کارمند پذیرش گفته بود باید خیابان تاریک را تا انتها برویم تا به خیابان اصلی برسیم؛ کمی که در تاریکی پیش رفتیم، سرمای زیاد از خرید منصرف‌مان کرد؛ همان طور که به سمت هتل بازمی‌گشتیم، تصمیم گرفتیم تا به چایخانه برویم؛ کسی چه می‌دانست؟ شاید جز چای، شام هم سرو می‌‌کردند... از تمام سفر، آن لحظه‌هایی را بیشتر دوست می‌دارم که خود او تصمیم می‌گیرد کجا باشی و چه ببینی... آن شب نیز، سفر تصمیم گرفت ما در تاریکی به سوی چایخانه برویم. هنوز نمی‌دانستیم همهمه‌ای که از اتاق هتل دیده بودیم، مربوط به همین جا بود! وارد که شدیم، جمع بزرگی از اهالی پنجکنت را سر دیگ سمنو یافتیم! چه خوش‌آمد دلنشینی... با روی باز و لبخند فراوان به استقبالمان آمدند و ما را سر دیگ بردند. گفتند نیت کنیم و دیگ را هم بزنیم؛ چنین کردیم... صاحب چایخانه چند بار دعوتمان کرد در جشن نوروزی فردا شرکت کنیم. اهالی محله برای ناهار میهمانشان بودند. تشکر کردیم و به هتل بازگشتیم. یخ‌ زده بودم؛ از درون می‌لرزیدم و اتاق گرم نمی‌شد! با آن سرما و احتمال بارش برف و آن وضعیت جاده، نگران بودیم که در پنجکنت ماندگار شویم؛ می‌خواستیم دو شب بمانیم اما، تصمیم‌مان را تغییر دادیم و بنا شد فردا بعد از یک گشت کوتاه در شهر، به زیارت رودکی برویم و بلافاصله راهی دوشنبه شویم. خسته بودیم و بعد از خوردن کمی تنقلات به جای شام، خوابیدیم تا صبح زود بیدار شویم.

صبح با صدای پرندگان و رفت و آمد همسایه‌ها چشم باز کردیم. به سرعت آماده شدیم تا قبل از ساعت 9 به موزه رودکی برسیم؛ تندیسی از وی، روبروی موزه قرار دارد. بعد از پرداخت ورودی وارد شدیم؛ خوانده بودم که موزه آثار خوبی دارد و قصد داشتم ورودی دوربین را هم بپردازم و عکس بگیرم اما، گفتم بهتر است اول موزه را ارزیابی کنیم؛ گذشت زمان نشان داد تصمیم درستی گرفته بودم. بیشتر آثار ارزشمند موزه، به موزه ملی دوشنبه انتقال یافته بودند و تنها بدل چند اثر مهم در موزه به چشم می‌خورد. معروف‌ترین اثر موزه، نقاشی دیواری از رستم سوار بر رخش بود که به هوای دیدنش آمده بودیم و حالا دست خالی بازمی‌گشتیم اما، جایی برای افسوس خوردن نبود؛ چند روز دیگر آثار اصلی را در موزه دوشنبه می‌دیدیم. تالار رودکی، یک تابلو فرش با تصویر صورت وی، کتاب اشعار و اخبار و تصاویر مربوط به نبش قبر و تصویرسازی صورت او را نشان می‌داد. سالن دیگری، تصاویر حفاری‌های شهر قدیم پنجکنت و تعدادی از آثار به دست آمده را در خود جای داده بود و تالار مردم‌شناسی، لباس و اسباب زندگی مردم ناحیه را به نمایش گذاشته بود؛ حیوانات منطقه هم به صورت تاکسیدرمی شده در معرض دید قرار داشتند. از سه بانوی موزه‌دار، عکس یادگاری گرفتیم و از موزه بیرون زدیم. با یک ماشین خودمان را به بازار پنجکنت رساندیم؛ وقتی فرصت کافی برای دیدن یک شهر در اختیار نباشد، بازار جایی‌ است که بیشترین اطلاعات را در کمترین زمان در اختیار مسافر می‌گذارد.

مسجد پنجکنت، روبروی بازار قرار دارد؛ اول به آن جا وارد شدیم. دو تابلوی فارسی در قسمت‌هایی از مسجد به چشم می‌خورد؛ «کتابخانه مشترک تاجیکستان و ایران در شهر پنجکینت» و «مدرسه بنام عالم دادخواه شهر پنجکینت». در تعطیلات نوروزی هر دو بسته بودند. یک پیرمرد خوش سیما به خوش‌امد گویی آمد. سپس به تنهایی به شبستان مسجد سرک کشیدیم. ساده و بی‌ریا با سقف و ستون‌های چوبی. با نوشته «لااله الا الله محمد رسول الله» بالای محراب آجر سپید.

وارد بازار کاملا سنتی شهر شدیم. نان پنجکنت تفاوت چندانی با نان معروف سمرقندی ندارد. به هرحال فاصله چندانی بین دو شهر نیست و در حقیقت پنجکت از توابع سمرقند محسوب می‌شود؛ حتی اگر یک مرز بسته میانشان فاصله انداخته باشد... بازار دو راسته مشخص داشت. راسته نان‌فروشان و گهواره‌سازان. گهواره که هنوز در آسیای میانه از مد نیفتاده، در شهر پنجکنت بیش از دیگر شهرها به چشم می‌آید. تنها وسیله‌ی منحصر به فردی که در پنجکنت به وفور یافت می‌شد و کاربردش را نفهمیدم، طناب بود! قطور و در رنگ‌های بسیار متنوع... دمپایی‌های قرمز معروف بانوان ترکمن و ازبک، این جا هم به وفور دیده می‌شد. فروشندگان، از دور آمدن دو غریبه را به هم اطلاع می‌دادند؛ کنجکاو بودند و سوالاتی می‌پرسیدند. تا من به سوالات یکی جواب می‌دادم، دو بانوی جوان سربه‌سر رضا می‌گذاشتند. موقع خداحافظی فریاد زدند: «به سلامت، نامه بده!» هنوز که هنوز است صدای شیرین خنده‌هایشان در گوشمان می‌پیچد.

وقت زیادی نداشتیم؛ باید به هتل می‌رفتیم تا به جشن نوروزی برسیم. بعد هم کوله‌ها را برداشته و به سوی پنج‌رود حرکت کنیم. سوار مارشروتکا شدیم. دختر خردسالی روبروی من نشسته بود که لبخند دلپذیری داشت؛ نازنین بود، همچون نامش...

 به چایخانه که وارد شدیم، مردم محله با لباس‌های نو بر تن، جمع شده بودند؛ مستقیم سر دیگ سمنو رفتیم. خواهش کردم پوشش دیگ را بردارند تا عکس بگیرم. صاحب‌خانه به همراه آشپز مشغول کشیدن آش‌پلو برای میهمانان بودند. ما را به بهترین اتاق هدایت کردند. «اتاق عروس» مخصوص میهمانان خاص. دیوارها با پارچه‌های طرح‌دار تاجیک تزئین شده بودند. سفره‌ی پرخیر و برکت تاجیک پهن بود و ما بر خوان نوروزی نشستیم؛ در اتاق تنها نبودیم؛ دو نفر دیگر و خانم صاحب‌خانه هم آن جا حضور داشتند. از صدا و سیمای پنجکنت برای تهیه گزارش تصویری از جشن آمده بودند. ابتدا خانم مجری در جوار صاحب‌خانه، جلوی دوربین ایستاد و از شادی پیر و جوان، خرد و کلان از رسیدن سال نو صحبت کرد و فرا رسیدن نوروز 2015 را تبریک گفت! بعد از ما خواستند تا خودمان را معرفی کنیم و نوروز را به بینندگان تلویزیون تبریک بگوییم؛ چنین کردیم. میز با نان، سمنو، آش‌پلو، پنیر، کالباس، سبزی، پیراشکی، شیرینی تر و انواع نوشابه و البته چای پر شده بود. بعد از ناهار، با صاحب‌خانه عکس یادگاری گرفتیم و بعد از سپاسگزاری از میهمان‌نوازی بی‌حدشان و خداحافظی با مردم محله، به هتل رفتیم و بعد از تسویه حساب راهی ترمینال شدیم.

راه زیادی تا پنج‌رود نبود اما، بدی جاده بر بعد مسافت می‌افزود و بازگشت به پنجکنت اتلاف وقت بود. یک راننده کوله‌پشتی‌هایمان را گرفت و گفت شما با ماشین دگری بروید پنج‌رود و موقع بازگشت سر دوراهی بایستید تا من مسافر بزنم و بیایم. برای هماهنگی شماره تماس به او دادیم و راه افتادیم. از جاده اصلی که خارج شدیم، کم‌کم طبیعت بکر ،زیبایی‌هایش را به نمایش گذاشت. روستاها در دامنه کوه جا گرفته بودند و صدای پرندگان به گوش می‌رسید. علت طبع لطیف رودکی کم‌کم هویدا می‌شد! پدر شعر پارسی در چنین محیط سرشار از آرامش و چنان طبیعتی قد کشیده که با چند بیت شعر می‌تواند امیری را پابرهنه راهی سفر کند...

بالاخره به پنج‌رود و آرامگاه زیبای رودکی رسیدیم. درب‌های اصلی محوطه بسته بود و مجبور شدیم محوطه را دور بزنیم. در بدو ورود، چند اتاق دیدیم که به گردشگران امکان اقامت در مجموعه را می‌دهند... حسرت شب‌مانی در پنج‌رود به دل‌مان ماند... هر فکر دیگری را کنار گذاشتیم و از پله‌هایی که از دو طرف با درختان سبز احاطه شده بودند، بالا رفتیم تا به بنای قرمز آجری با گنبد آبی آسمانی‌اش رسیدیم... درب آرامگاه بسته بود. بنا را به امید یافتن دری باز، دور زدیم. چند جوان رهگذر اشاره کردند که خودمان قفل در را باز کنیم... چه حس غریبی داشت گشودن درب این خانه... خوشحال بودیم که آرامش این زیارت را احدی برهم نمی‌زند.

سنگ مزارش دو طبقه، مشکی و سپید بود. در سادگی آرامگاهش، زیبایی خاصی به چشم می‌خورد که بیننده را تحت تاثیر قرار می‌دهد. در سکوت با رودکی گفتیم و شنفتیم. حیف که زمان زیادی نداشتیم تا بنشینیم و از اشعارش بخوانیم. همان گونه که وارد شده بودیم، خارج شدیم و درب را بستیم. کتابخانه مجموعه تعطیل بود. بیرون مجموعه سردیسی از رودکی و تابلوهایی از اشعار او به خط فارسی به چشم می‌خورد:

هیچ شادی نیست اندر این جهان

برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلختر

از فراق دوستان پر هنر

بیت اولش را چشیده بودیم و هنوز نمی‌دانستیم تا شب، بیت دومش نیز درخاطرمان ماندگار خواهد شد. شب که در هتل مستقر شدیم و نشستیم تا در دنیای مجازی، از  اخبار چند روز گذشته باخبر شویم، با پیامی روبرو شدیم که بخش بزرگی از شادی آن روز را کدر کرد. دکتر باستانی‌پاریزی که فقط چند ماه پیش در دانشگاه تهران و جلوی مجسمه فردوسی در کنار رضا ایستاده بود و به قاب دوربینم لبخند می‌زد، همان روز به رحمت ایزدی پیوسته بود...

به سوی جاده اصلی راه افتادیم. تشنه بودم؛ رضا برای خرید آب از ماشین پیاده شد. فروشنده در جواب خواسته او، ویترین بزرگی از انواع نوشابه‌های رنگی و آب‌میوه را نشان داده بود. هرچه گفته بود این آب نه... منظورش را نفهمید تا قوطی خالی آب معدنی را نشانش داده و او گفته بود: ها... آب سفید...

ماشین دوشنبه، سر جاده منتظرمان بود. از تاخیرمان پوزش خواستیم و سوار شدیم. بیشتر سرنشینان، دانشجویان دانشگاه دوشنبه بودند. وقتی انتهای ماشین جای گرفتیم، تازه فرصت مزمزه کردن اتفاقات خوب آن روز به دست آمد. سپاسگزار پروردگاری بودم که تجربه‌های آن روز را به من ارزانی داشته بود. دوباره بارش برف آغاز شد و این در حالی بود که جاده مرتفع‌تر می‌شد. دیواره یخ و برف کناره جاده، گاهی آن قدر بلند بود که انتهای آن از داخل ماشین دیده نمی‌شد. به تونل انزاب رسیدیم؛ در مسیر خجند ـ پنجکنت تونل ساخت چین را دیده بودیم و از حرف‌ها و طعنه‌های مردم، گاهی احساس سرافکندگی می‌کردیم. مردم تاجیک، تعداد پرچم‌های نصب شده در مسیر تونل‌ها را نیز با هم مقایسه می‌کردند و تعداد زیاد پرچم‌های ایران را نشان تکبر ما می‌دانستند... دیدن تونل فرصتی بود برای تجربه زندگی کسانی که به فراخور نیاز، مجبور به تردد از تونل ناتمام انزاب بودند. مسیر سنگلاخ و در بیشتر جاها پر از آب بود و این تردد را بسیار سخت و وقت‌گیر می‌کرد. پیش‌تر نوشتم که من نیز مجبور به مقایسه شدم! با این وجود می‌دانستم که حتما دلیل محکمی پشت این داستان وجود دارد. سخت پیگیر پاسخ این سوال بودم و هرچه بیشتر گشتم، کمتر یافتم. تا چندی پیش که در دنیای مجازی افتخار آشنایی با دکتر علی‌اصغر شعردوست را یافتم؛ سفیر و نماینده تام‌الاختیار ایران در تاجیکستان. ایشان در پاسخ به سوالات مطرح شده، مواردی را ذکر کردند که به رفع شبهه کم‌کاری نهاد اجرایی ایرانی انجامید. برایم مهم بود که بدانم در عرصه بین‌المللی کوتاهی نکرده‌ایم. جملات انتهایی پاسخ دکترشعردوست، ختم کلام است:

«آنچه بدیهى است مقایسهٰ این تونل با تونل ساخت کشور چین قیاس مع‌الفارق است. تونل انزاب از نظر سختى کار، ارتفاع موقعیت تونل، وجود مواد رادیو اکتیو، برودت و سردى بسیار زیاد محل پروژه و عوامل متعدد دیگر با تونل ساخت چینی‌ها که در ارتفاع بسیار پائین‌تر، منطقه خوش آب و هواتر و مهم‌تر از همه اینکه با پرداخت کامل مبلغ پروژه از سوى دولت محترم تاجیکان انجام گرفته، متفاوت است.»

بالاخره به دوشنبه رسیدیم؛ روز سه‌شنبه بود! و جالب این که یکشنبه شهر را ترک می‌کردیم... برای شرح گزارش دوشنبه مجالی نمانده اما، اگر بخواهم از جالب‌ترین اتفاقات آن یاد کنم، آشنایی با یک خانواده و سفره تاجیکی، داستان مفرح یافتن آرامگاه «صدر‌الدین عینی» و تماشای بزرگ‌ترین بودای آسیای میانه، از آن جمله‌‌اند. از مشاهیر تاجیکستان که بر روی اسکناس‌های سامانی به چشم ‌می‌خورند، به جز «پورسینا» که در ایران به خواب ابدی فرو رفته، تنها آرامگاه «میر سید علی همدانی» نادیده ماند. کسی چه می‌داند؟ شاید کولاب، مقصد بعدی سفر به تاجیکستان باشد! سفر به آسیای میانه، تبدیل به نقطه عطف سفرهای‌مان شد؛ به یمن این سفر، بسیار جستجو کردیم و بسیار آموختیم. و آخرین خاطره را خلبان پرواز تاجیک ایر برای‌مان رقم زد. قبل و بعد از پرواز، ما را به شنیدن ترانه‌های «آرش» میهمان کرد...

بخش نخست این سفرنامه (خجند) را از اینجا می‌توانید بخوانید.

پیوستاندازه
28803.pdf593.23 KB