سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

مهاجرت تحمل‌ناپذیر: اشتفان تسوایگ



      مهاجرت تحمل‌ناپذیر: اشتفان تسوایگ
آنکا مولشتاین برگردان گلی امامی

اشتفان تسوایگ و زن جوانش در 23 فوریة 1942 در پتروپُلیس برزیل با هم خود‌کشی کردند.  روز بعد دولت برزیل مراسم تشییع باشکوهی با حضور رئیس جمهور گتولیو وارگاس، برای او برگزار کرد.  خبر به‌سرعت در سراسر جهان پیچید، و خبر مرگ این زوج در صفحة اول نیویورک تایمز به چاپ رسید.  تسوایگ یکی از نامدارترین نویسندگان زمان خودش بود، و آثارش تقریباً به پنجاه زبان ترجمه شده بود.

 

The Impossible Exile: Stefan Zweig at the End of the World. George Prochnik. Other Press, 2014. 390 pp.  

 

اشتفان تسوایگ و زن جوانش در 23 فوریة 1942 در پتروپُلیس برزیل با هم خود‌کشی کردند.  روز بعد دولت برزیل مراسم تشییع باشکوهی با حضور رئیس جمهور گتولیو وارگاس، برای او برگزار کرد.  خبر به‌سرعت در سراسر جهان پیچید، و خبر مرگ این زوج در صفحة اول نیویورک تایمز به چاپ رسید.  تسوایگ یکی از نامدارترین نویسندگان زمان خودش بود، و آثارش تقریباً به پنجاه زبان ترجمه شده بود.  به نظر یکی از دوستانش،  ایرگمارد کوین رمان‌نویس، «تسوایگ به کسانی تعلق داشت که رنج می­برند و نمی‌توانند و نخواهند توانست متنفر باشند. او یکی از آن بهودیان نخبه­ای بود که آسیب‌پذیر و پوست‌نازک، در جهان شیشه­ای کامل روح می­زیست، که خود نیز قادر به آزار رساندن نبود.»

     خودکشی او یک سلسله تظاهرات عاطفی و بازتاب­های گوناگون برانگیخت.  توماس مان، طلایه­دار بی‌رقیب نویسندگان آلمانی‌زبان در غربت، انزجار خود را از عملی که به زعم او بزدلانه بود، مخفی نکرد. وی  در تلگرافی به نیویورک دیلی، صادقانه استعداد نویسندة همکارش را می­ستاید، اما بر «شکاف دردناکی که این نشان دادن ضعفِ تأسف برانگیز، در میان خیل مهاجران ادبی اروپا، به وجود آورد» نیز تأکید می­کند.  او حتی با وضوحی بیشتر این نگرش­اش را  در نامه­ای به دوستی ابراز کرد: «او هرگز نمی‌بایست این پیروزی را به نازی­ها ارزانی می­داشت، و اگر نفرت و انزجارش از آن‌ها بیشتر از این بود، هیچ‌گاه به چنین عملی دست نمی­زد.»  مان در نامه­ای به دخترش اریکا نیز می­پرسد، چرا تسوایگ موفق نشد زندگی­اش را بازبسازد؟  علتش فقر و نداری که نبود.

     و این موضوع کتاب جورج پروچنیک، غربت ناممکن است؛ تحلیلی نفس­گیر، گه‌گاه زیر پوستی، با صداقت و اندوهبار.  پروچنیک می­کوشد با پژوهشی گسترده و سازش­ناپذیر، به دلایلی بپردازد که چرا نویسنده­ای که از موفقیت نادری برخوردار بود، و تازه دو کتاب مهم را به پایان برده بود، از جمله خاطراتش با عنوان دنیای دیروز و برزیل: سرزمین فرداها به سوی خودکشی سوق داده می­شود. تسوایگ حتی یکی از خیره‌کننده‌ترین رمان‌هایش داستان شطرنج را هم تمام کرده بود که سرانجام در آن وحشت زمان خود را بازگو می­کند. این رمان نشانگر آن است که مصایب زندگی کمترین خللی بر نیروی خلاقه­­اش وارد نکرده بود.  وی اخیراً با زن نازنین جوانی (سی سال کوچک‌تر از خودش) ازدواج کرده بود.  و به میل خود تصمیم گرفت امریکا را ترک کند و در برزیل مأوا بگیرد؛ ملتی پرمهر که آتش خلاقیت او را شعله­ور کرده بود.

     چرا غربت این چنین برای تسوایگ تحمل‌ناپذیر بود، در حالی که هنرمندان دیگر از آن شوق و انگیزه گرفته بودند؟  پوچنیک یادآور می­شود کلود لوی اشتروس وقتی برای نخستین بار در سال 1941 در خیابان­های نیویورک قدم می­زد، شهر را این گونه تفسیر کرده بود: جایی که همه چیز در آن امکان‌پذیر است... چیزی که سبب جذابیت آن بود، این بود که شهر در لحظه سرشار از بوی اروپای مرکزی بود ـ قشری از جهانی که دیگر تمام شده بود ـ  و آن را با تحرک امریکایی در آمیخته بود.

     تسوایگ هرگز تجربة لحظات وحشت یا مرگ و زندگی را که مجبور باشد ظرف چند ساعت تصمیم­های سرنوشت‌ساز بگیرد نداشت، همچنین هیچ‌گاه ناچار نشد فرایند طولانی و کشدار بازسازی زندگی حرفه­ای­اش را تجربه کند.  به نظر می­رسد همیشه موفق می­شد پیش از فرود آمدن موج، جان به در ببرد؛ با زمان کافی برای بستن چمدانش، سر و سامان­دادنِ مال و منالش، و از همه مهم‌تر انتخاب مقصدش.  او در اوایل سال­های 1930، خانة زیبایش در سالزبورگ  اتریش را ترک کرد.  یک جست‌وجوی امنیتی توسط پلیس، تحت عنوان کاذب یافتن سلاح‌های بدون مجوز در خانه­اش، وادارش کرد که عازم انگلستان بشود، و همسرش فدریکه و دو نادختری­اش را ترک کند.  برخلاف همکار آلمانی­اش توماس مان، که به محض روی کار آمدن هیتلر در ژانویة 1933، آلمان را ترک کرد (بدون امیدی برای بازگشت، مگر در صورت تغییر حکومت)، تسوایگ آزادانه قادر بود به مدت پنج سال بین لندن، وین و سالزبورگ سفر کند.  پاسپورتی اتریشی تا مارس 1933 و آغاز «آنشلوس» به او اجازه داد سفرهای متعددی به امریکا و امریکای جنوبی بکند.

     اما به قدرت رسیدن هیتلر عواقب جدّی و سریعی برای تسوایگ داشت، به ویژه از دست دادن ناشر آلمانی­اش اینسل فِرلاگ.  با وجود این، در اوایل سر کار آمدن نازی­ها کتاب­های تسوایگ همچنان در آلمان در دسترس بود.  هر چند به نمایش گذاردن آن‌ها (در ویترین کتابفروشی­ها) یا نام بردن از آن‌ها در رسانه­ها ممنوع بود، لیکن میزان فروش آثارش در سال­های 1933 و 34 عملاً تغییری نکرد.  جالب توجه تر این‌که ریچارد اشتراوس ـ که از تسوایگ خواسته بود اشعار اپرایش زن خاموش را بنویسد ـ با سانسور کردن نام تسوایگ روی برنامة اثر مخالفت کرد، آن هم در زمانی که نام بردن از یک هنرمند یهودی ممنوع بود.  اپرا در ماه ژوئن 1935 برای نخستین بار به صحنه رفت، ولی فقط دو اجرای دیگر در پی داشت.  اشتراوس اما، همچنان به کار کردن با تسوایگ علاقه نشان داد.  حتی پیشنهاد کرد که همکاری­شان را تا بهتر شدن اوضاع پنهان نگاه دارند، لیکن حس همبستگی تسوایگ با هنرمندان یهودی دیگر مانع از پذیرفتن این پیشنهاد شد.

     نخستین سال‌های دوره­ای که ما آن را «غربت آسوده» می­نامیم، فاقد هر گونه حادثة ناخوش­آیند سیاسی بود ـ زیرا تسوایگ استاد هنر پرهیز از حوادث ناخوش­آیند در زندگی خصوصی­اش بود ـ لیکن برخی دگرگونی­های خانوادگی آن را مشوش کرد.  تسوایگ و همسرش (فردریکه) روابط حسنه­ای داشتند، و او از همسرش خواسته بود برای زمانی که به لندن سفر می­کند منشی­ای برایش بگیرد.  فردریکه دختر آلمانی مهاجری را انتخاب کرد، لوته آلتمن، زنی جوان و مسئول، حساس و رازدار، که دقیقاً مناسب تسوایگ بود.  لوته اغلب با او به سفر می­رفت، و تسوایگ پیش از آن که با کشتی عازم نیویورک شود، همراه لوته برای دیدن فردریکه به نیس رفت. اقامت در نیس در آرامش پیش می­رفت تا این که تسوایگ از فردریکه خواست به کنسولگری انگلستان برود و مشکلی را حل کند.  وقتی فردریکه به کنسولگری می­رسد متوجه می­شود مدرک مهمی را فراموش کرده است و به هتل بر­می­گردد تا آن را بردارد.  وارد اتاق که می­شود، تسوایگ و لوته را در خواب عمیقی می­یابد که بیدار شدن شرم­آوری را در پی داشت. ولی فردریکه کنترل خود را حفظ می­کند، مدرک را برمی­دارد و به کنسولگری بر می­گردد. در بازگشت به هتل، خواستار اخراج لوته نمی­شود، ولی می­خواهد که او مدتی مرخصی بگیرد. چند روز بعد تسوایگ سوار کشتی می­شود.  فردریکه حتی او را تا کابین باشکوهش در کشتی همراهی می­کند.  نامه­ای خطاب به تسوایگ روی میز توجه آن‌ها را جلب می­کند.  هر دو خط لوته را می­شناسند، و تسوایگ با حرکتی شگفت‌انگیز نامه را بدون باز کردن به فردریکه می­دهد.  کل این ماجرا برای من حاکی از استعداد تسوایگ برای شانه خالی کردن و نفرتش از درگیری است.

     تسوایگ در ژانویة 1935 وارد نیویورک می­شود؛ آن زمان  پنجاه و پنج سال داشت و در اوج موفقیت حرفه­ای­اش بود.  البته رمان‌نویسی در قد قوارة توماس مان نبود و خودش هم به این امر واقف بود.  اما در این حدّ فروتنی داشت که از سوزاندن آثارش در کنار آثار فروید، آینشتاین و برادران مان، به خودش ببالد.  ولی فروش آثارش همچنان رکورددار بود.  در نامه­ای به اشتراوس نوشته بود: « کوتاه‌نویسی و ساده‌نویسی موهبتی است برای نوشتن.»  و طبیعی است  فرم محبوب نوشتاری­اش رمان کوتاه (نوولت) باشد؛ سبکی فشرده که برای موضوع­های پرحادثه و سریع مناسب بود؛ و همین سبک برایش خوانندگان زیادی به دست آورد که از «رمان‌های سه طبقة قرن نوزدهمی» خسته شده بودند.  زندگینامه­هایش که بیشتر به رمان­های تاریخی می­مانست تا پژوهشی دقیق، به همین دلیل بسیار خوش فروش بود.  تازه زندگینامة اراسموس را منتشر کرده بود، که شخصاً آن را خودزندگینامه­ای پوشیده در حجاب می­دانست: اراسموسِ اومانیست (انسان­گرا) ارزش­های خود او را عرضه می­کرد، در حالی که رقیب او، مارتین لوتر، مظهر انسان عمل­گرا بود.

     کتاب بلافاصله با موفقیت روبه‌رو شد، حتی در آلمان.  شهرت و غربت خودخواسته­اش، دوستی­اش با جوزف رات و سایر هنرمندانی که اتفاقات سیاسی نابودشان کرده بود، شبکة دوستانش در سویس، انگلستان و فرانسه، همه و همه کنجکاوی شدید روزنامه‌نگاران را برانگیخت.  همه می­خواستند از زبان او نفی حکومت نازی را بشنوند.  مصاحبه­ای مطبوعاتی در دفتر ناشرش، وایکینگ، برگزار شد. ولی در پاسخ به پرسش‌های رک و صریح خبرنگارانی که می­خواستند نظرش را دربارة هیتلر و نحوة تفکر آلمان­ی‌ها و مهاجران بدانند، تسوایگ طفره رفت، و برخوردش با رسانه­ها همان روش «خوددار و مبهم» معمول بود و با این جملات مصاحبه را خاتمه داد: «من هرگز علیه آلمان حرفی نخواهم زد.  علیه هیچ کشوری حرف نمی­زنم.»

     پروچنیک به‌خوبی آگاه است که وظیفة یک زندگینامه‌نویس داوری نیست، بلکه درک موضوع کتاب است، و به جای آن‌که آسان­ترین روش،  همانا محکوم کردن موضع منفعلانة  تسوایگ را پی بگیرد، از این منظر به آن می­نگرد که چه بسا تسوایگ هنوز امیدوار بود که مردم آلمان سر عقل بیایند ـ اگر همه به سبب این‌که کتاب­هایش خریدار فراوان داشت.  لاجرم، «تسوایگ بر این باور بود که بهترین واکنش به انتخاب هیتلر، از دور خارج کردن حامیان (بخوانید خوانندگانش) نبود، بلکه از طریق نشان دادن ارزش­های فرهنگ غنی­ای بود که توسط سیاست نازی­ها به مخاطره افتاده بود.»  تسوایگ در صدد بود مجلة بررسی­های ادبی ماهانه­ای منتشر کند که حاوی مقالاتی به زبان­های مختلف باشد، تا به این ترتیب با ارزش­های والای ادبی و اخلاقی، نوعی اشرافیت اروپایی را پی بریزد که سرانجام بتواند در مقابل تبلیغات افراطی نیروهایی که می‌کوشیدند ساختار اخلاقی اروپا را به زیر بکشند، مقابله کند.

     کار این مجله به جایی نرسید و تسوایگ سرخورده به انگلستان بازگشت، با این اعتقاد که نفوذ واقعی­اش را از دست داده است. مطمئن بود که نازی­ها را با روش خودشان نمی­توان شکست داد، و باور داشت که سکوتش نوعی محکوم کردن به حساب می­آید. طرز تفکری بیش از حدّ محافظه­کارانه و نامحسوس، که برای مهاجران سیاسی و مردم امریکا قابل درک نبود.

    محکوم نکردن علنی هیتلر از سوی او، به‌خصوص با فعال‌تر شدن روزافزون توماس مان در عرصة سیاست، فشار بیشتری بر او وارد کرد. در سال 1936، و زمانی که دانشگاه بُن دکترای افتخاری مان را فسخ کرد، وی طی مقالة توهین‌آمیزی «نفرت بیش از اندازه­اش را از اعمال شنیعی که در کشورش رخ می­داد» انتشار داد.  این مقاله در آلمان به صورت شب­نامة مخفی دست به دست می­گشت، و تیراژی معادل 20000 نسخه یافت و پس از ترجمه به انگلیسی در امریکا و سراسر جهان پخش شد.  به این ترتیب، مان به سخنگوی بی رقیب هنرمندان در تبعید تبدیل شد و توسکانینی، نوشتة او را «فوق­العاده، عمیق و انسانی» خواند.

     با وجود این، تسوایگ همچنان سکوت اختیار کرد: «آدم دلش می­خواهد به درون سوراخ موشی بخزد... من کسی هستم که صلح و آرامش را بیش از هرچیز دیگری ارج می­گذارم.» و از وقفة نسبی دو سال بعد بهره برد – اتریش تا سال 1938 حکومت دموکراتیک مستقل داشت – خانه­اش در سالزبورگ  و مجموعة گرانبهای مدارک خطی­اش را  فروخت و تنها چند نسخة بسیار نایاب و میز بتهوون را برای خودش نگاه داشت. به ازدواجش با فردریکه هم پایان داد، هر چند دوستی­شان همچنان به خوبی ادامه یافت.  به نظر می­رسید خود را برای دگرگونی عظیمی آماده می­کند: «نسل ما به‌تدریج هنر بزرگ زندگی در عدم امنیت را آموخت. ما برای همه چیز آماده­ایم...  حفظ منطق و استقلال روحانی خود، به خصوص در دوره­ای چنین مغشوش که جنون همه جا را فرا گرفته،  لذت رازآمیزی  دارد.»

     اما او خودش را گول می­زد.

     اوضاع در سوم سپتامبر 1939، پس از حملة آلمان به لهستان و اعلان جنگ انگلستان به آلمان، به شدت دگرگون شد. از امروز به فردا، تسوایگ در انگلستان به دشمنی بیگانه تبدیل شد. ضربة روانی مهلکی بود. در نامه­ای به ناشرش نوشت: «فکر می­کنم که وزارت اطلاعات جدید باید دست کم اندکی دربارة ادبیات آلمانی اطلاع پیدا کند و بداند که من “دشمن بیگانه”  نیستم، بلکه برعکس مردی هستم که (در کنار توماس مان) بیش از هر کس می‌توانم مفید واقع شوم.»

     البته، انگلیسی­ها خیال نداشتند نویسندة پرآوازه­ای را به زندان بیندازند، لیکن تسوایگ مجبور شد به‌کرات مراحل دشواری از تحویل مدارک شناسایی را طی کند که تا باز پس گرفتن آن‌ها حق نداشت بیش از هشت کیلومتر از محل اقامتش دورتر برود، و در هر مراجعه ساعت­ها وقت و بحث با مامورینی که حتی نام او را هم نشنیده بودند، صرف می­کرد.  خشم او زمانی شدت بیشتر گرفت که متوجه شد از زبان مادری­اش محروم مانده.  نه تنها دیگر نمی­توانست چیزی به آلمانی منتشر کند، بلکه به مهاجران اکیداً توصیه شده بود از حرف زدن به آلمانی در انظار خودداری کنند. « زبان ما از ما گرفته شده...در مملکتی زندگی می­کنیم که فقط ما را تحمل می­کند...»  در دفتر روزنگارش نوشت: « در زبانی زندانی شده­ام که برایم قابل استفاده نیست.»

     مع­هذا، علی­رغم خشمش، تمام مراحل لازم را برای شهروندی (انگلستان) انجام داد، و این فرایند در ماه مارس 1940 برای خودش و لوته، که چند ماه پیشتر با او ازدواج کرده بود، به نتیجه رسید. همزمان مقداری اوراق پس­انداز امریکایی (اوراق غیرقابل انتقالی که از 50 تا 1000دلار بها دارد) خرید و از ناشر امریکایی­اش بن هوبش خواست که آن‌ها را برایش حفظ کند.  حوادث به‌سرعت رخ می­دادند. سقوط فرانسه حسابی او را تکان داد.  خطر حمله­ای به انگلستان به وحشت­اش انداخت.  سرانجام، به رسم همیشگی­اش که پیشاپیش تدارک مهاجرت را فراهم می­کرد، در ژوئیة 1940 همراه لوته به امریکا رفت.

     این بار مردی که به خاک امریکا قدم می­گذاشت، انسانی دیگرگون بود.  با قلبی شکسته، کامی تلخ، آزرده از شکوه و جلال نیویورک، و منزجر از پیر شدنش، تا بدان‌جا که آمپول­های هورمون جوانی تزریق کرد، که تأثیری نداشت و او را همچنان مانند سابق بی­حوصله و افسرده بر جای گذاشت. بیچاره شده بود.  تنها نور امید در این موقعیت ورود فردریکه بود که توسط یکی از ویزاهای مخصوصی که برای هزاران روشنفکر در خطر اختصاص یافته بود، به امریکا آمد.

     یکی از روش­هایی که می­توان تسوایگ را درک کرد، در تقابل با توماس مان است، که کمابیش همزمان به امریکا آمد، و با قاطعیت تأکید کرد او نمایندة بهترین­های آلمان است: «هر کجا من هستم، آلمان آن‌جاست...من فرهنگ آلمان را با خود حمل می­کنم.  با تمام جهان در ارتباطم و خود را شکست­خورده تلقی نمی­کنم.»  تسوایگ از چنین اعتماد به نفسی برخوردار نبود، و می­نالید که «مهاجرت به معنی آن است که از مرکز جاذبه­ات جدا می­شوی.»  تفاوت اصلی در این بود که مان فردی از بورژوازی سطح بالای آلمان بود و ریشه­ای عمیق در چندین نسل از کشورش داشت، در حالی که تسوایگ، یهودی­ای که علی‌رغم این‌که صیهونیسم را رد کرد، فراتر از هر چیز، «ارزش آزادی مطلق برای انتخاب مملکت، و احساس مهمان بودن در هر کجا» را ارج می­گذاشت.

     پوچنیک که به‌خوبی از خودفریبی، که معمولاً مهاجران به آن مبتلا می­شوند آگاه  است، آشکارا نشان می­دهد این نویسندة اتریشی «آلامد» – که مدعی بود آزاد است هر جا بخواهد برود، این یهودی بی‌اعتقادی که مادرش گمان برده بود به دین دیگری در آمده چون با یک زن کاتولیک ازدواج کرده بود – وقتی ناگهان خود را در سطح یهودیان سرگردان یافت، چگونه خود را باخت.  «تنازع بقا، واداشته بودش با کسانی شانه به شانه شود که هیچ تشابهی به او نداشتند، و چنان بود که گویی همزمان با آواره شدن، تجربة مهاجرت را به او تفهیم کرد.»

     تسوایگ به‌­رغم تمول فراوان و در مقام یهودی­ای که در آرامش میان اقوام دیگر پذیرفته شده بود، بیشتر رنج می­برد، زیرا همیشه آگاه بود که شرایط برای هم‌دینانش چه اندازه مخاطره‌آمیز است.  در این‌جا پوچنیک داستان جذابی نقل می­کند:

     روزی در سال 1920 که تسوایک همراه نمایشنامه‌نویس اوتو زارِک، در آلمان در حال سفر بود، در مونیخ توقفی کردند تا از نمایشگاهی از مبل و اثاثة عتیقه دیدن کنند... تسوایگ در مقابل چند کمد کشودار عظیم  قرون وسطایی توقف کرد. بی‌مقدمه از دوستش پرسید: «می­توانی بگویی کدام یک از این­ها به یک یهودی تعلق داشته؟»  زارک نامطمئن به کمدها که بسیار خوش‌ساخت بودند و نشانه­ای از مالکیت نداشتند خیره شد. تسوایک لبخندزنان گفت: «به این دو نگاه کن.  زیر هر دوی آن‌ها چرخ دارد.  این‌ها از آن یهودی­ها بوده­.  آن زمان­ها – مثل همیشه – یهودی­ها هرگز نمی­دانستند کی سوت نسل‌کشی یهودی‌ها به صدا در می­آید .  پس مجبور بودند آماده باشند با اولین زنگ خطر فرار کنند.»

     چنین برداشت می­کنیم که گویی وحشت آبا و اجدادی­ای که در ذهنش نهادینه شده بود ناگهان سر برآورده بود.

     تغییر دیگر در نگرش­اش نسبت به کسانی بود که برای کمک به او روی می­آوردند.  در گذشته همیشه بسیار سخاوتمند و دست و دلباز بود، لیکن درخواست کنندگان روزبه‌روز افزوده می­شدند و تسوایگ متوجه شد قادر به ادامه نیست: «من قربانی بهمنی از آواره­ها شده­ام...چگونه می‌شود به تمام این نویسندگانی که در کشور خودشان هم نامی نداشته­اند کمک کرد؟»

     در عین حال، یکدنگی­اش در نگرفتن موضع سیاسی مشخص، که نمی­توانست در این مورد از سرمشق توماس مان پیروی کند، همزمان با هجوم کسانی که طلب کمک می­کردند و نیز حمایت پیاپی از سازمان­های امدادرسان، همه و همه او را فلج کرده بود.  وقتی از او خواستند که در مراسم جمع‌آوری کمک برای موسسة نجات اضطراری، ده دقیقه سخنرانی کند، ساعت­ها وقت صرف کرد تا متنی تسکین‌‌بخش تنظیم کند:  «مایل نیستم حرفی بزنم که به تشویق امریکایی­ها برای شرکت در جنگ تلقی شود، کلامی هم برای پیروزی ندارم، نمی­خواهم چیزی بگویم که جنگ را تأیید یا بزرگ جلوه دهد، با وجود این سخنرانی باید لحنی امیدبخش داشته باشد.»

     تنها راه حلی که برایش باقیمانده بود، غرق شدن در کارش بود.  نیویورک را ترک کرد و به اوسینینگ رفت؛ جایی که توانست، پس از اتمام کتابش در بارة برزیل، زندگینامه­اش را به پایان برساند. انتخاب این شهر تصمیم عجیبی بود؛ شهری مرده و بدون جذابیت، در سایة زندان سینگ‌سینگ. مع­هذا به دلیل حضور فردریکه ، دستیاری بدون جایگزین در تصحیح و ویرایش نوشته­هایش، قابل توجیه بود.  بی‌وقفه کار کرده بود و در پایان تابستان 1941، خسته و نیازمند زندگی­ای که قدری آرامش به او بدهد، تصمیم گرفت به برزیل بازگردد، که اجازة اقامت دائم به او داده بود.

     این تصمیم آرامشی را که انتظار داشت برایش به ارمغان نیاورد.  هر چند کتاب برزیل­اش فروش خوبی داشت، اما منتقدان برزیلی که از تصویر بهشتی و خارق­العادة تسوایگ از کشورشان عصبانی بودند، استقبال خوبی از آن نکردند.  همچنان در جست‌وجوی آرامش بیشتر، ریو را ترک کرد و به شهر کوچکی به نام پتروپُلیس رفت، و به فردریکه نوشت: « در این‌جا انسان به خودش و طبیعت نزدیک­تر زندگی می­کند، حرفی از سیاست نیست... ما نمی­توانیم تمام عمرمان را صرف حماقت­های سیاست بکنیم، که هرگز چیزی به ما نداده و برعکس از ما گرفته.»  بار دیگر خودش را گول می­زد.

     در هفتم دسامبر ژاپنی­ها به ارتش امریکا در پرل هاربر حمله کردند.  روز بعد امریکا اعلام جنگ داد.  بار دیگر تسوایگ دچار تشنج ناشی از بی‌خردی شد. از حملة آلمان به امریکای جنوبی وحشت داشت. به نظر می­رسید راه‌های فرار یکی پس از دیگری بسته شده‌اند.  از این که «هزاران هزار کیلومتر از آن‌چه پیشتر زندگی­ام بود، کتاب­ها، کنسرت­ها، دوستان و مصاحبت­ها دور شده­» است احساس استیصال می­کرد. ولی هنوز تداومی در زندگی تسوایگ وجود داشت، نیاز به نوشتن. مشغول کار بر روی آخرین رمانش، داستان شطرنج شد و برای نخستین بار عملیات نازی­ها را وارد داستان کرد. در این رمان یک وکیل اتریشی در وین دستگیر می­شود.  گشتاپو او را تحت شدیدترین شکنجه­های روانی قرار می‌دهد.  مرد در اتاق هتلی، به دور از تمام تماس­های انسانی محبوس است، بدون کتاب، قلم، کاغذ و سیگار، و محکوم است به این که هفته­ها به چهار دیوار لخت خیره شود:  «کاری برای انجام دادن نبود، نه برای شنیدن، نه برای دیدن، خلأ همه جا را فرا گرفته بود...خلئی کاملاً بی‌حجم و بی­زمان.»  روز 22 فوریه کتاب را تمام کرد.  روز بعد او و لوته محلول کشندة ورونال را سر کشیدند.

     یکی از راویان پروست وقتی «برگو»ی نویسنده می­میرد می­پرسد: «برای همیشه مرد؟»  به زعم پروست، هنرمند هرگز نمی­میرد، مشروط بر این‌که آثارش پس از مرگش به زندگی ادامه بدهند.  در سال 1942، تسوایگ به نظر مرده می­آمد.  دیگر کسی کتاب­هایش را نمی­خواند.  ولی این فقط مرحله­ای دوزخی بود.  پس از پایان جنگ کتاب­هایش به‌سرعت در اتریش، آلمان، ایتالیا و فرانسه – محبوب‌ترین کتابش جهان دیروز بود – و با فاصلة بیشتر در انگلستان و امریکا تجدید چاپ شد.  اخیراً هم به لطف نیویورک ریویو آو بوکز و انتشارات پوشکین، بخش عمده­ای از آثار او با ترجمه­های جدید تجدید چاپ شده­اند. بی‌تردید برای تسوایگ تولدی دیگر در راه است.

 

The New York Review of Books, May 8, 2014.

 

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود.