دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
قصه کودک، گل سرخ وصله ناجور
شهرزاد: «گل سرخ ، وصله ناجور» عنوان داستانی از «محمد نظیری» دانش آموز سال اول دبیرستان است كه جهت انتشار در اختیار آتیبان قرار گرفته .
کویر بزرگ انگار هیچ انتهایی نداشت... وسط خاک ترک خورده بیابان ، گله به گله ، بوتههای خار و خس به چشم میخورد. آسمان هم خیلی وقت بود که از این زمین خدا قهر کرده بود. از آخرین باری که ابر در آسمان دیده شده و آسمان نم نمک گریسته بود مدتها گذشته بود. زمین از بس تشنگی لبهایش ترک برداشته بود.انگار خیال نداشت دست از غرور خود بردارد و از آسمان طلب آب کند. شاید زمین یادش رفته بود تشنه است. کوه هم نمیخواست دست از آن غرور کذایی خود بردارد. هر چه بود ، بالاخره دل کوه از سنگ بود. بتههای خار نه بلد بودند بخندند و نه گریه کنند... نسبت به همه چیز بیتفاوت بودند.توی این زمین خدا ، همه چیز پیرو قانون و مقررات بود. هر روز صبح آفتاب آفتاب کم کم شروع به تابش میکرد و خورشید از خواب ناز بیدار میشد. بعداز ظهر نسیم ملایمی میوزید و تن صحرا قدری خنک میشد. پس از آن تا غروب،خورشید دست داغش را روی تن بیابان میکشید. هیچ حرکتی خارج از قاعده اتفاق نمیافتاد. دیروز مثل امروز بود و امروز مثل فردا. حتی بین ابر و خورشید و کوه و صحرا یک کلمه حرف هم رد و بدل نمیشد. اما همه چیز از روزی شروع شد که یک نفر از قوانین بیابان سر پیچی کرد. مرد جوانی که به صحرا پناه آورده بود زارزار گریست. کاری که مرد جوان کرد مخالف قانونی بود که بر اساس آن هر ابراز احساساتی در بیابان ممنوع شده بود. او یک قانون شکن به حساب میآمد. مرد جوان آنقدر اشک ریخت و زارید تا قطره آبی در چشمانش باقی نماند. با هر قطره اشک که میچکید زمین جان تازهای مییافت. آن روز گذشت. اما این پایان ماجرا نبود... زمین تازه یادش آمده بود تشنه است و آب میخواهد. چند روز بعد جوانه کوچکی از دل زمین بیرون آمد.
روز اول کسی به جوانه کوچک توجهی نکرد. اما روزهای بعد جوانه ، بزرگ و بزرگتر میشد. تا این که یک روز دیدند آن جوانه کوچک یک گل سرخ زیبا شده است. گل سرخی وسط بیابان برهوت از دل خاک ترک خورده سر بیرون آورده بود و لبخند ملیحی بر لب داشت. گل سرخ که تازه متولد شده بود و چشم باز کرده بود با صدای بلند گفت: سلام.... من تازه به دنیا آمده ام... میخواستم بدانم کسی اینجا نیست تا با هم دوست شویم؟
همه با شگفتی به گل سرخ نگاه کردند. گل سرخ یک بار دیگر به خیال این که کسی صدایش را نشنیده با صدای بلندتری گفت: صبح بخیر ، من همین امروز چشم باز کردهام... کسی هست تا با من دوست شود؟
بالاخره کوه زبان باز کرد و با لحنی خشک ، جدی و قاطعانه گفت: شما با کدام مجوز رسمی اینجا وسط بیابان سر از خاک بیرون آوردهاید؟... مگر نمی دانید این سرزمین جای گلهای سرخ نیست؟
گل که تعجب کرده بود گفت: ببخشید ، اول سلام نکردید. دوم این که من اینجا دنبال یک دوست میگردم. شما حاضرید با من دوست باشید؟
کوه بار دیگر انگار حرف گل سرخ را نشنیده باشد گفت: پیدا شدن یک گل سرخ وسط بیابان مخالف قانون و مقررات اینجاست. تو غیرقانونی در این محل سر از خاک بیرون آوردهای. باید بدانی کسی که اینجا زندگی میکند میبایست کاملا پیرو مقررات اینجا باشد.
گل گفت: من اصلا نمیدانستم روییدن در اینجا غیرمجاز است.ولی دیگر نمیتوانم به جای اولم زیر خاک برگردم. اینجا کسی نیست با من دوست شود؟...
کوه با خشم گفت: اینجا دوست داشتن مفهومی ندارد، ما اینجا فقط قانون و مقررات داریم.
گل سرخ که از صحبت کردن راجع به قانون و مقررات حوصلهاش سر رفته بود ، سکوت کرد. اما ناامید نشد. گل سرخ همچنان لبخند بر لب داشت و امیدوار بود که بتواند دوستی برای خودش پیدا کند. در همین هنگام باد گرم با هوهوی تند خود از راه رسید. گل سرخ فکر کرد که باید حتما باید مهربانتر از کوه باشد. این بود که گفت: سلام آقای باد ، من امروز تازه متولد شدهام و دنبال دوست میگردم. شما حاضرید با من دوست شوید؟...
باد که عجله داشت هرچه زودتر برود گفت: من عجله دارم. باید فورا بروم و به جای بعدی برسم. فرصت صحبت کردن ندارم.
تا گل سرخ آمد چیزی بگوید باد رفته بود. چشم گل به خورشید درخشان افتاد و گفت: سلام آقای خورشید.... خوشحالم که شما را میبینم. دوست دارید با من دوست شوید؟
خورشید که با غرور همیشگی زیر پایش را نگاه میکرد گفت: تو کی هستی؟ ... تو با چه اجازهای از من میخواهی با تو دوست باشم؟ ... نمیدانی من چقدر بزرگ هستم؟ ... نمیدانی بین ما چقدر فاصله هست؟ ...
گل سرخ گفت: ولی من فکر کردم ما دو تا میتوانیم با هم دوست باشیم....
خورشید با تندی جواب داد: فکرت کاملا اشتباه بود ، چون من بزرگتر از تو هستم و فقط میتوانم با هم قد و قوارههای خودم دوست باشم.
گل که از حرفهای خورشید غمگین شده بود با ناامیدی سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. چند بوته خار که در کنار او روییده بودند با حسادت گل سرخ را نگاه میکردند و آرزو داشتند که به زیبایی او باشند. اما خداوند آنها را خار آفریده بود و همسایهشان را گل. دل گل سرخ از شیشه بود و دل آنها از سنگ.
صبح فردا مثل همیشه از خواب بیدار شد و چشمش به درخشندگی خورشید افتاد. از دیروز تا حالا محو این درخشندگی شده بود. هر چه بود او یک گل بود و نور را دوست میداشت. با لذت بدنش را مقابل نور خورشید گرفت و به خورشید صبح بخیر گفت. اما خورشید جوابش را نداد. گل سرخ تعجب میکرد که چطور خورشید با آن همه گرمی دلی اینچنین سرد دارد. توی این زمین خدا انگار هیچ کس گل سرخ را دوست نداشت. اما او با تمام وجود یک دل نه ، صد دل عاشق خورشید شده بود. با این وجود خورشید به او توجهی نمیکرد. بعد از چند روز کم کم گل سرخ به زندگی بین این جماعت بی احساس داشت عادت میکرد. او میدانست که بدون نور خورشید حتی یک روز هم زنده نخواهد ماند. اما نمیدانست که چه کینهای از او در دل خارهای بیابان جا دارد. گل سرخ گاهی وقت ها فکر میکرد:نکند دل من هم یک روز سنگ شود ...
بتههای خار هر روز که چشم باز میکردند وقتی زیبایی گل سرخ را جلو چشمانشان میدیدند انگار دلهایشان آتش میگرفت. کوه مغرور هم عقیده داشت جای گل سرخ اینجا نیست و او خلاف قانون و مقررات وسط بیابان سر از خاک بیرون آورده است. خورشید هم میگفت: گل سرخ تا شب آنقدر با من حرف میزند که حوصله ام سر میرود. او نمیتواند بفهمد که من او را دوست ندارم. نمیداند که من خورشید هستم و خورشید بزرگ با یک گل سرخ کوچک چقدر تفاوت دارد...
بالاخره یک روز همه دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند تا هر جور شده این وصله ناجور را از تن بیابان بکنند.
کوه گفت: به نظر من وجود یک گل سرخ در این بیابان نه تنها خلاف مقررات است ، بلکه چهرهی بیابان را هم خراب کرده است.
باد گفت: هر روز وقتی من رد میشوم گل سرخ مزاحم راهم میشود. او نمیداند که من عجله دارم و فرصت ندارم با او صحبت کنم.
خورشید گفت: باید هر جور شده خودمان را از دست او خلاص کنیم.
بتههای خار یکصدا گفتند: او بیش از اندازه زیباست و این باعث رنجش ما میشود.
بالاخره آنها آن قدر مذاکره کردند تا راه حل مناسبی را برای کندن این وصله ناجور از تن بیابان پیدا کردند...
صبح روز بعد گل سرخ از خواب بیدار شد و چشمهایش را باز کرد. تنش را جلو نور خورشید گرفت. حالا دیگر فقط به عشق خورشید زنده بود. ناگهان باد به شدت وزیدن گرفت. باد که از گل سرخ دل خوشی نداشت با تمام وجود گل سرخ را خم کرد تا او را از جا بکند. گل سرخ به زور خودش را نگه داشته بود.در همین هنگام خارهای بیابان تیغهای تیز خود را در تن گل سرخ فرو میکردند. گل سرخ هنوز داشت مقاومت میکرد. او با عشق خورشید هنوز زنده بود،اما خورشید هم روی خود را از گل سرخ برگرداند.گل سرخ فهمید که لحظههای پایانی عمر خودش را سپری میکند. برای یک لحظه توی دلش آرزویی کرد...
دل آسمان لرزید و زد زیر گریه... قطرههای اشک آسمان تند تند میبارید و انگار تمام شدنی نبود. روی زمین خشک بیابان جسم بیجان گل سرخ دیده میشد.آسمان آنقدر بارید و بارید تا این که کم کم بیابان سبز شد. چند روز بعد بالاخره چشمه اشک آسمان خشکید. اما بیابان دیگر بیابان سابق نبود... زمین سبز سبز بود و روی آن هزاران هزار گل سرخ دیده میشد... خورشید هم دیگر خورشید سابق نبود. او هم اینک دلی شیشهای داشت. آرزوی لحظهی مرگ گل سرخ کار خودش را کرده بود. او در آخرین لحظات آرزو کرده بود آنقدر گل سرخ باشد تا دیگر هیچ کس نتواند دلهایشان را بشکند. هزاران گل سرخ با دلهای شیشهای .
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست