یکشنبه, ۱۰ تیر, ۱۴۰۳ / 30 June, 2024
مجله ویستا

داستان: چشم‌های سفید بی‌بی روشن


تبیان: بی بی روشن عصای سفیدش را برداشت و یواش یواش آمد توی ایوان و نشست روی صندلی‏‌اش. دلش می خواست بداند الان هوا ابری است با اینکه خورشید آمده و آفتاب را پهن کرده وسط حیاط کوچک خانه‏اش؟ عصای سفیدش را این طرف و آن طرف تکان داد اما انگار گربه‏‌ی پشمالویش توی ایوان نبود.

با صدای بلند گفت: «کجایی ملوس؟ نکند دوباره رفته باشی توی بالکن طبقه بالایی‏‌ها؟! صد سال هم که آنجا بنشینی و توی دلت میومیو کنی، آنها در اتاق‏شان را باز نمی‏گذارند تا تو بروی سراغ قفس پرنده‏‌هایشان.»

اما هیچ صدایی نیامد. بی بی روشن تسبیح دانه درشت قشنگش را از توی جیبش در آورد و شروع کرد به صلوات فرستادن. آن را پارسال، پسرش برایش آورده بود و گفته بود که رنگش فیروزه‏ای است. پیرزن نمی‏دانست که فیروزه‏ای چه رنگی است. بقیه‏ی رنگ‏ها را هم نمی‏شناخت. به جایش بو می‏کشید و با دست‏هایش لمس می‏کرد.

وقتی که باران می‏آمد و عطر خاک خیس، حیاط کوچک خانه‏اش را پر می‏کرد با خودش می‏گفت رنگ سبز که می‏گویند درخت‏ها را قشنگ می‏کند یعنی همین!

یا اینکه وقتی می‏رفت لب حوض و دست‏های چروکش را می‏برد توی آب و خنکی‏اش را حس می‏کرد به نظرش می‏آمد که رنگ آبی چیزی باشد شبیه همین صدای آب. تازه، وقتی ماهی کوچکش می‏آمد و از لا به لای انگشت‏های کوتاه و تپلش رد می‏شد می‏فهمید که قرمز چه‏جور رنگی است!
بی بی روشن همان طور نشسته بود و تسبیحش را می‏گرداند که صدای آژیر یک ماشین که به سرعت از خیابان رد می‏شد، پیچید توی خانه‌‏اش.

با خودش گفت: نکند این یک ماشین آتش‏نشانی بود؟ یعنی کدام خانه‏ی محله‏ی ما آتش گرفته؟ اما کمی که گذشت دوباره پیش خودش گفت: اصلاً از کجا معلوم که این صدای آژیر از یک ماشین آتش‏نشانی بوده؟ شاید ماشین آجان‏ها بوده که داشته‏‏اند می‏رفته‏اند دنبال دزدها و آدم بدها... ولی... ولی مگر این دور و برها دزد پیدا شده؟ وای! خدا خودش به دادمان برسد!

بعد دوباره دانه‏‌های فیروزه‏ای تسبیح را توی دستش چرخاند. سه تا صلوات بیشتر نفرستاده بود که دوباره پیش خودش گفت: اصلاً چرا اینقدر فکر بد می‏کنی پیرزن؟ آخر تو چه چیز با ارزشی توی خانه‏ات داری که دزد بخواهد ببرد؟ این صدای آژیر شاید برای یک آمبولانس بوده که داشته یک زن را می‏برده به بیمارستان تا بچه‏اش را به دنیا بیاورد.

بی بی  روشن همین‏طور داشت برای خودش فکر و خیال می‏کرد که یکدفعه چند تا قطره آب از آسمان ریخت روی صورتش. با خوشحالی گفت: باران! می‏دانستم امروز هوا ابری است. اما صدای زن همسایه را از بالکن طبقه بالای خانه‏اش شنید که گفت: ای وای! بی بی خانم ببخشید! من نمی‏دانستم شما اینجا نشسته‏اید و گرنه لباس‏هایم را می بردم و روی پشت‏بام پهن می‏کردم که آبش نچکد روی شما.
بی بی روشن آرام خندید و گفت: عیب ندارد بی بی جان... پس باران نبود! بگو ببینم دخترم، امروز هوا آفتابی است یا ابری؟ سقف ایوانم نمی‏گذارد ببینم خورشید می‏تابد یا نه.

آن روز هوا آفتابی بود اما زن همسایه که می‏‏دانست بی بی چقدر باران را دوست دارد با خودش گفت: بگذار دل پیرزن خوش باشد. به همین خاطر جواب داد: هوا ابری است بی بی جان، شما دعا کنید، تا شب حتما باران می‏آید. بی بی روشن که انگار تازه یادش آمده بود از ملوس خیلی وقت است که خبری نیست، پرسید: راستی دخترم! این گربه‏ی ما نیامده آن بالا پیش شما؟ زن همسایه تشت خالی رخت‏هایش را برداشت و گفت: راستش بی بی خانم. آفتاب که تازه درآمده بود، دیدمش که داشت توی حیاط می‏چرخید. تا ظهر برمی‏گردد حتماً. ناراحت نباشید. بی بی روشن گفت: ملوس هر وقت خیس می‏شود می‏آید می‏نشیند گوشه‏ای ایوان و تا صبح صدای میو میواش بلند است. از آب بدش می‏آید زبان بسته. می‏ترسم امروز وقتی باران بیاید، هیچ جا را پیدا نکند که سرپناه بگیرد.

بی بی روشن خسته شده بود. قلبش هم انگار کمی درد گرفته بود. چشم‏هایش را بست و تسبیح خوش رنگش از توی دست‏هایش افتاد.
پیرزن تا عصر همانجا روی صندلی چوبی‏اش نشسته بود. چشم‏هایش هم بسته بود. گربه‏اش هم آمده بود کنار صندلی‏اش کز کرده بود. هوا ابری شد و باران هم گرفت اما بی بی‏ بیدار نشد. وقتی که شب شد و ماه آمد توی آسمان، بی بی روشن هم چشم‏هایش را باز کرد. اما دیگر به عصای سفید احتیاج نداشت. دیگر می‏توانست همه‏ی رنگ‏ها را ببیند. می‏توانست از حال همه‏ی گربه‏هایی که از باران و خیس شدن می‏ترسیدند، باخبر بشود و خیالش راحت باشد که برای خودشان سرپناه دارند. بی بی روشن حتی می‏توانست باران را هم ببیند. می‏توانست بفهمد صدای آژیر برای چی پیچیده بود توی محله‏ی با صفایش؟ بی بی روشن یک پیرزن را توی آمبولانس می ‏دید که عصای سفیدش هنوز توی دست‏هایش بود. و باران هنوز داشت شر و شر می‏بارید.