چهارشنبه, ۲۷ تیر, ۱۴۰۳ / 17 July, 2024
مجله ویستا

فرشته ها هم عاشق می شوند


فرشته ها هم عاشق می شوند

از موقعی که یادم می آید, فریادهای پدر بود و ناله ها و اشک ریختن های مادر وقتی پدر حالش خوب نبود, خانه ما تبدیل به جهنم می شد

از موقعی که یادم می‌آید، فریادهای پدر بود و ناله‌ها و اشک ریختن‌های مادر... وقتی پدر حالش خوب نبود، خانه ما تبدیل به جهنم می‌شد. پدر هر چه را کنار دستش بود به دیوار می‌کوبید و خرد می‌کرد، خانه را به هم می‌ریخت و مادر را کتک می‌زد.در این مواقع، من که تنها فرزندشان بودم و ۹ سال داشتم، غیر از گریه کردن، آن هم با صدای آرام که پدر بیشتر عصبانی نشود، کاری از دستم ساخته نبود. اگر پدر چشمش به من می‌افتاد که دارم اشک می‌ریزم، نه تنها دلش نمی‌سوخت، بلکه به طرفم هجوم می‌آورد و موهایم را می‌گرفت و به سوی مادر پرتابم می‌کرد و در این زمان بود که مادر زبان به اعتراض باز می‌کرد:

- خدا نشناس با این بچه معصوم چه کار داری؟

و پدر که آماده بیرون رفتن از خانه شده بود پاسخ می‌داد:

- گرگ‌زاده عاقبت گرگ میشه...

و بعد از خانه بیرون می‌رفت، من و مادر مثل خیلی از روزهای دیگر و بهتر است بگویم هر روز، به سراغ تنها پناهگاهی که داشتیم می‌رفتیم، یعنی آغوش یکدیگر و سر به سینه هم می‌گذاشتیم و اشک می‌ریختیم.

در آن روزها مادر همه مصیبت‌ها، کتک‌ها و دشنام‌های پدر را تحمل می‌کرد، فقط برای اینکه من درسم را ادامه بدهم. پدر هم که این را می‌دانست، هر وقت می‌دید مادر مقابل کتک‌هایش سر تعظیم فرود نمی‌آورد به سراغ دفتر و کتاب‌های من می‌رفت و آنها را از اتاق بیرون می‌ریخت و...

- از فردادیگه مدرسه بی‌مدرسه... دختر سواد می‌خواد چی کار کنه؟

و آن موقع بود که مادر تن به خواسته‌های پدر می‌داد. خواسته‌هایی همچون: من امشب مهمان دارم...

و روز بعد همسایه‌ها به مادرم می‌گفتند:

- ما از دست شما آسایش نداریم...

و مادر فقط گریه می‌کرد... و کاری جز این از دستش ساخته نبود. با همه اینها پدر عاصی بود و شاید هم اصلا نمی‌توانست با مادر کنار بیاید. این بود که یک روز صبح، بدون خبر و فقط با یک یادداشت که روی آئینه چسبانده بود، از خانه رفت و من و مادر را تنها گذاشت. پدر در یادداشتش نوشته بود: من خودم خوب می‌دانم که تحمل مردی مثل من از تحمل جهنم سخت‌تر است ولی این رفتار دست خودم نیست، دیگر مغزم درست کار نمی‌کنه و دلم می‌خواهد همه کس و همه چیز را از بین ببرم و در این وسط شما بیچاره‌ها گناهتون اینه که پدر و شوهری لاابالی مثل من گیرتان آمده. برای همین تصمیم گرفتم کار را تمام کنم. چیزی هم غیر از همین خانه فسقلی ندارم که آن را هم زدم به نام گلرخ می‌دانم که انتظار و توقع زیادیه، اما اگر دوست داشتید مرا حلال کنید و از گناهم بگذرید. من مطمئنم که نبودنم برای شما آسایش و راحتی بیشتری به همراه داره. لااقل وقتی نباشم، دیگر از کتک و دعوا هم خبری نخواهد بود. بودنم که برای شما استفاده‌ای نداره، نه خرج خونه و نه چیز دیگری... پس لااقل اجازه بده یک کار مثبت برای شما دو نفر انجام بدم، آن هم با رفتنم! پس هرگز دنبال من نگردید، هیچ وقت هم منتظر آمدنم نباشید. برای همیشه خداحافظ.موقعی که یادداشت پدر را خواندم، مادرم سواد نداشت و این ماموریت را به من سپرد، ابتدا ته دلم از خوشحالی غنج رفت. با آن همه کتک و دشنام که هر روزه از پدر نوش‌جان می‌کردم، حق داشتم که از خوشحالی سر از پا نشناسم و شروع به دست زدن و شادمانی کردم. پیش خودم فکر می‌کردم الان است که مادر هم شریک شادی و جشن من ‌شود، اما برخلاف تصورم دیدم که مادر بهتش زده است. فکر کردم شاید چون بی‌سواد است، معنی نامه را نفهمیده.

- مادر متوجه نشدی؟ پدر رفت... پدر برای همیشه رفت... دیگه از کتک‌ها و فحش‌های پدر خبری نیست... نمی‌فهمی مادر؟

اما مادر می‌فهمید، خوب هم می‌فهمید و بیشتر از من هم متوجه می‌شد! مادر سرش را تکان داد و اشک توی چشمانش حلقه زد و بعد، یک مرتبه ناله‌ای سر داد و شروع کرد توی سر زدن و ناخن به صورت کشیدن و ناله حزینش را سر داد که:

- خاک بر سر شدی گلرخ... بدبخت شدی دختر... داری به چی می‌خندی؟ تو چی می‌دونی توی این جامعه یک دختر یتیم و یک زن بیوه چه سرنوشت شومی در انتظارشونه؟!

من که از حرف‌های مادر سر در نمی‌آوردم، متعجب شدم و گفتم:

- یعنی چی مادر؟ پدر که جز کتک زدن، فحش دادن، ظرف شکستن و آبروریزی کاری نمی‌کرد؟! واسه چی داری گریه می‌کنی؟ چرا از رفتنش ناراحتی؟ مگه چه اتفاقی قرار بیفته که این قدر داری بی‌تابی می‌کنی؟

مادر که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، گفت:

- تو نمی‌فهمی دختر... نمی‌فهمی، کاش پدرت می‌موند، به جای هر روز، روزی ۱۰ بار کتکم می‌زد! کاش پدرت از خونه نمی‌رفت، به جاش تمام لوازم و حتی خود خونه رو روی سرمون خراب می‌کرد... من خونه می‌خوام چی کار؟ تو خونه می‌خوای چی کار؟ دختری که توی این جامعه پدر بالای سرش نباشه، اگر قصر هم داشته باشه، بدبخته... خاک بر سر شدی گلرخ... هم تو و هم من، بدبخت شدیم.

مادر نه تنها آن روز، که تا روزها و هفته‌های بعد و تا دم مرگش از بابت رفتن پدر اشک ریخت و گریست و بدبختی را «مزه مزه» کرد!

مادر راست می‌گفت این را سه، چهار سال بعد فهمیدم. هنگامی که دختری نوجوان بودم و در محله و مدرسه تحقیرم می‌کردند، فهمیدم که «بچه یتیم» یعنی چه. وضعیت مادر از من هم بدتر بود. او زنی ۳۷ ساله بود و به قول خودش معنی «بیوه بودن در این جامعه» را خوب می‌دانست، برای سیر کردن شکم من و خودش، با مشکل‌ترین موانع دست و پنجه نرم می‌کرد. کار می‌کرد، از خیاطی گرفته تا کار کردن در خانه مردم. اما انگار بخت مادر خیلی سیاه‌تر از این حرف‌ها بود که رفتار همسایه‌ها و حتی دوستان چندین ساله‌اش هم با او عوض شده بود. خیلی راحت حرفشان را می‌‌زدند. البته نه مستقیم به خود مادر، بلکه به زشت‌ترین شکلی که امکان داشت، پیغام می‌‌فرستادند.

- نمی‌دونم چطوری و به چه زبونی به اکرم خانم بفهمونم که دوست ندارم دیگه بیاد خونه ما؟! از شما چه پنهون، شوهر من جوونه و اون هم که یک زن بیوه است... خودتان که بهتر می‌دونین البته من به شوهرم اطمینان دارم، خداییش خود اکرم خانوم هم زن خوبیه، اما دهن مردم رو که نمی‌شه بست!

و اینگونه شد که مادر یک مرتبه خانه‌نشین شد و با دستمزد بخور و نمیری که از خیاطی به دست می‌آورد، شکم مرا سیر می‌کرد. یک روز غروب مادر صدایم کرد و مرا کنارش نشاند و گفت :

- گلرخ تو دیگه دختر بزرگی هستی و حرف منو خوب می‌فهمی، بچه نیستی که نگران باشم حرفمو طور دیگه‌ای تعبیر کنی، حقیقت قضیه اینکه ما، من و تو، دیگه با این وضع نمی‌تونیم زندگی کنیم. یعنی خدا شاهده که من، نگران خودم نیستم، چرا که من، با این وضع که هیچی، با بدتر از این هم می‌تونم زندگی کنم، مشکلی نیست ولی تو چی؟ قضیه تو با من فرق می‌کنه، به قول خودت، تو حاضری جونتو ازت بگیرن، اما درسو ازت نگیرن. خود منم چون پدر بی‌معرفتت، اون ظلمو در حق تو کرد، می‌خوام هر طوری شده تو رو بفرستم دانشگاه. ولی با این وضع زندگی ما که نمیشه، مگر اینکه تنها راه حلی رو که وجود داره دنبال کنیم! می‌دانستم منظور مادر چیست. چند وقتی متوجه شده بودم که «احمدآقا» بقال محل که جزو پاک‌ترین مردان محل بود، برای مادر پیغام و پسغام فرستاده که:

- من سه سال است که زنم مرده، چهار تا بچه هم دارم که هر چهار تا زن گرفتن و شوهر کردن، زنم هم قبل از مردنش سفارش کرده بود که من تنها نمانم! به ارواح خاک اون خدا بیامرز هم قسم می‌خورم که از گلرخ، مثل دختر خودم مراقبت کنم، بیا و با من ازدواج کن.

مادر اولین مرتبه‌ای که این پیغام را دریافت کرد، پیغام‌آور را از خانه بیرون کرد! مرتبه دوم خودش به سراغ مغازه «احمدآقا» رفت و از او خواست که:

- دست از سر من بیوه زن بردار، خدا رو خوش نمیاد، برای من و اون بچه صغیر، توی محل حرف در بیارن.

وقتی دید احمدآقا دست‌بردار نیست، از چند تا ریش سفید محل خواست که پادرمیانی کنند، آنها هم پذیرفتند و پا جلو گذاشتند تا حق مرد سوپرمارکتی را کف دستش بگذارند، اما قضیه برعکس شد، احمدآقا آن قدر صادقانه با آنها حرف زده بود که خود آنها نقش واسطه را بازی کردند.

- اکرم خانوم چرا قبول نمی‌کنی؟ احمدآقا مرد خداشناس و خوبیه، زن و بچه هم نداره که مثلا بگی برات هوو میاره یا برای گلرخ ناپدری میشه. راستش رو بخوای، با این کارت، هم خودت و هم گلرخ عاقبت به خیر میشین!

و بالاخره آن قدر گفتند و گفتند تا مادر راضی شد و حالا مادر که فکر می‌کرد من از هیچ کدام از این مسائل خبر ندارم، خیال داشت آرام، آرام قضیه را برای من جا بیندازد، تا اینکه من خیال مادر را راحت کردم و گفتم:

- مادر، احمدآقا آدم خوبیه، اگر نظر منو می‌خوای، اولا که به نظر من هیچ کس توی این کره زمین نمی‌تونه بدتر از پدر باشه، پس وقتی من و تو، اون همه مصیبت‌های پدر رو تحمل کردیم، یقینا با آدمی مثل احمدآقا می‌تونیم کنار بیاییم... در ثانی، از نظر من همین که احمدآقا اجازه بده من درسمو ادامه بدم کافیه تا من هر سختی دیگه‌ای رو تحمل کنم! مادر که قبلا پاسخ این سوال را از احمدآقا، که من از چند روز بعد عمواحمد صدایش می‌کردم، گرفته بود، خیال مرا هم راحت کرد. اما من، با اینکه از همان لحظه خود را خوشحال و امیدوار نشان می‌دادم، اما ته دلم هراسی گنگ و ناپیدا احساس می‌کردم. هر چند که خیلی زود این احساس به پایان رسید. عمواحمد یک پدر بود. با همه خوبی‌هایی که یک پدر می‌توانست داشته باشد.

من تازه می‌فهمیدم که معنی خانواده یعنی چه! پس از سال‌ها و در ۱۴ سالگی، من هم مانند بقیه همکلاسی‌هایم می‌توانستم برای آنها تعریف کنم که:

- پدرم دیشب به خاطر نمره خوبی که گرفتم برایم جایزه گرفت!

مادر نیز تازه طعم خوشبختی را می‌چشید. او حالا باور کرده بود که بعضی مردها هم وجود دارند که شوهرند، اما زنشان را کتک نمی‌زنند! در یک کلام ما خوشبخت بودیم، این خوشبختی هنگامی برایمان خالص‌تر شد که نه تنها عمواحمد خودش را پس از ازدواج با مادر مردی خوشبخت معرفی می‌کرد، بلکه دخترها و پسرهای او هم که یکی، دوتایشان چند سالی از مادر کوچک‌تر بودند، نیز از من و مادرم برای خوشبخت کردن پدرشان تشکر می‌کردند.

آری! عمواحمد اگرچه سنش کمی بالا بود اما دلش آسمانی بود. خورشید زندگی ما روز به روز گرم‌تر می‌شد تا اینکه شش سال بعد، موقعی که من دختری ۲۱ ساله بودم، یک شب، توفان بدبختی، زندگی مرا در هم کوبید!

مادر مرد، خیلی راحت. بی‌لحظه‌ای مقدمه‌چینی و بی‌کمترین درد، شب خوابید، صبح بیدار نشد!

پزشک‌ها فقط یک کلمه گفتند: سکته! و تشریح کردند که:

- خدا بیامرز از بس که فکر و خیال می‌کرد، یک مرتبه مغزش کلید کرد!

من که باور این حقیقت برایم غیرممکن بود، یازده روز در بیمارستان خوابیدم! در بخش مراقبت‌های ویژه. بعدها فهمیدم که دکترها به پدرم هشدار داده بودند:

- بعید نیست از زیر بیهوشی سالم بیرون نیاد!

و بیچاره عمواحمد که یک چشمش از ماتم مرگ مادر که تنها مونس او بود به اشک نشسته بود، چشم دیگری را از امید پر کرده بود تا به قول خودش در وجود من، رویاهای مدفون شده عزیزش را پیدا کند.

و من، یا به دعاهای عمواحمد یا به شفاعت روح مادر، یا از سر بخت و تقدیر خودم زنده ماندم و چقدر سخت بود این قضیه و دردناک که وقتی صبح مادر را مثل هر روز از خواب بیدار کردم تا سر سفره صبحانه بنشیند دیدم که دستش یخ کرده و خودم در همان لحظه از حال رفتم و یازده روز بعد که به هوش آمدم یا به قول عمواحمد به زندگی برگشتم، به سراغ آخرین جایگاه مادر رفتم و باز هم دست بر خاک سرد گورش زدم.

وقتی مادر مرد سال دوم دانشگاه بودم. مثلا تحصیل‌کرده بودم و خیلی‌ها انتظار داشتند با قضیه مرگ مادر منطقی برخورد کنم بعضی‌های دیگر تعجب می‌کردند که چطور من با آن همه تحمل سختی نمی‌توانم مرگ مادر را به راحتی تحمل کنم! اما آنها نمی‌دانستند که تحمل سختی کجا و بدبختی کجا؟ اما من به انتظار هیچ کس کاری نداشتم. یک مرتبه نابود شدم، محو شدم، تمام شدم، به آخر خط رسیدم، دیگر هیچ امیدی برای زنده ماندن نداشتم. وقتی صبح‌ها از خواب بیدار می‌شدم و چهره شاد مادر را روبه‌روی صورتم نمی‌دیدم، کارم فقط گریه بود. وقتی سر سفره ناهار مانند همه سال‌های قبل یک بشقاب هم برای مادر می‌گذاشتم و تازه یادم می‌افتاد که او دیگر هیچ وقت همنشین سفره‌ام نمی‌شود، کارم فقط اشک ریختن بود و شب‌ها، وقتی دیگر مادر نبود تا چند دقیقه‌ای نوازشم کند، آن وقت باز هم گریه... یک روز که مثل روزهای قبل، سر خاک مادر رفته بودم، موقع برگشتن یک مرتبه خود را خالی احساس کردم، به گونه‌ای که ماتم برد و بی‌هیچ مقدمه‌ای تبدیل شدم به یک مجسمه. مجسمه‌ای واقعی که نه حرف می‌زد و نه اشک می‌ریخت و فقط نفس می‌کشید!

این حال و روزم بیست روز طول کشید تا اینکه بالاخره اقوام تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند، البته بیمارستان که نه، بیمارستان روانی یا همان تیمارستان!آن روزها متوجه همه اتفاقات و حرف‌های اطرافم می‌شدم اما بی‌آنکه بخواهم، قدرت واکنش نداشتم، بهت‌زده شده بودم! تا آنکه لحظه اعزامم به بیمارستان روانی رسید. فامیل‌ها جمع شده بودند مرا ببرند که یک مرتبه بغض «عمواحمد» شکست و گریه‌ای سخت سر داد. درست مانند بچه‌ای که دارند مادرش را به قبرستان می‌برند اشک می‌ریخت! با التماس و خواهش از بقیه خواست که در این دم آخر یک دقیقه او را با من تنها بگذارند. بقیه هم که می‌دانستند او چه عشق پدرانه‌ای به من دارد پذیرفتند. وقتی اتاق خالی شد، سرم را در آغوش گرفت و پس از اینکه به سختی گریست نالید:

- باشه گلرخ... برو... بعد از مادرت، تمام امید من توی زندگی تو بودی... فکر می‌کردم لااقل با داشتن تو، می‌تونم داغ اون خدا بیامرز و تحمل کنم و به وعده‌ای که به اون دادم که «مثل پدر بالای سرش خواهم بود» عمل کنم، اما با این کار تو، تازه فهمیدم که لیاقت ندارم پدر تو باشم!نمی‌‌دانم که حرفم را باور می‌کنید یا نه، البته اگر باور نکنید حق دارید اما من حقیقت را می‌گویم. کلمه «پدر» مانند پتک بر سرم فرود آمد. شنیدن این کلمه لذتی داشت که در تمام وجودم رخنه کرد. با این حرف‌های عمواحمد که از آن لحظه به بعد و تا الان پدر صدایش می‌کنم، بهتم یک مرتبه از بین رفت. به قول پزشکان، آن شوک سختی که دچارش شده بودم یک دفعه تمام شد و ثانیه‌ای بعد، به سختی گریستم. سر در آغوش پدر گذاشتم و گریستم!

اکنون سال‌ها از آن روز می‌گذرد و من خانمی ۳۵ ساله و متخصص زنان و زایمان هستم، ازدواج کردم و شوهرم هم متخصص قلب است. پدرم با ما زندگی می‌کند و به علت کهولت سن به طور کامل قادر به انجام کارهایش نیست، اما امروز نوبت من است که جبران محبت‌هایش را بکنم. حالا ما خوشبختیم، همین!