جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
روی خور
وقتی چشم باز کرد بالای سرش آسمان صاف و روشن بود و خورشید نیمروز، که مستقیم و داغ میتابید. پلکها را تنگ کرد و دستش را آرام بالا آورد و نرمهٔ ساعد را گذاشت روی پیشانی. قایقران که روی پوزهٔ قایق نشسته بود و پارو میکشید نگاهش را از آب گرفت. طوری چفیه را روی سرو صورت پیچیده بود که فقط لبها و چشمهایش پیدا بود، سیاه انگار زغال. مرد که کف قایق دراز کشیده بود ناله کرد. قایقران خندید. دندانهایش سفید بود و لثهاش قهوهای.
ـ جان به در بردید، شکر خدا.
مرد دستش را به لبهٔ خیس قایق گذاشت تا بلند شود، اما نتوانست. تکیهاش را به تختهٔ پهن وسط قایق داد و نفس عمیق کشید. سرش روی شانهٔ چپ بود. نگاه کرد به نیزار سبز و زرد، که تا دوردست روی خور را پوشانده بود. پلکها را بست و باز کرد و بعد دست کشید روی سینه و شکمش. کتابها هنوز زیر پیراهنش بود. قایقران گفت:
ـ چمدانتان آنجاست. شکر خدا که کلاه سرتان بود.
مرد به پشت سرش نگاه کرد، به چمدان چرمی و کلاه لبهدار فلزیش، که چند جای آن فرو رفته بود و لکههای گل رویش خشکیده بود. تسمهٔ چمدان باز بود. قایقران گفت:
ـ باید میرفتید با رفیقهاتان. بخشدار شبانه آنها را فرستاد. با جیپ خودش فرستاد. بعد از آن همه پیغامپسغام که فرستادند باید میرفتید. شما نمیباید سرسختی میکردید.
مرد سرفه کرد، دست کشید روی چانه و بعد گونهٔ راستش که خراش برداشته بود و زیر چشمش که کبود بود و زردی میزد. به تودهٔ نیهای بلند، که از حرکت قایق میجنبید، نگاه میکرد. بعد دستش را از سر زانوی پای راستش پایین آورد و سر قوزک، در ساق چکمهاش، قبضهٔ خنجر را لمس کرد. قایقران پارو را روی زانویش گذاشت:
ـ کاش اصلاَ پا نمیگذاشتید این جا. حیف از شما!
شصت و پنج روز پیش وقتی قایقران او را میآورد هوا گرم نبود. بهار بود و خور دم نداشت و نیزار از نسیم ملایمی میجنبید. مرد وسط قایق نشسته بود، کلاه به سر وچمدان لای دو ساق پایش، به آواز پرندههایی که میدید و نمی دید گوش میداد. پرسیده بود:
ـ آبادی شما چهقدر نفوس دارد؟
ـ ها؟
ـ تو ولایت شما چند نفر زندگی میکنند؟
ـ ها! خیلی. نمی شود حساب کرد. پنج هزار، بلکه بیشتر. سابق بیشتر بود، اما حالا خیلیها رفتهاند عبادان، معشور، برای کار.
ـ چه کاری؟
ـ فعلگی برای کمپانی. لابد برای استخدام کارگر آمدهای شما.
مرد خندیده بود. قایقران هم خندیده بود، بیصدا، اما دندانهایش بیرون افتاده بود و لثهاش که قهوهای بود. مرد سرش را تکان داده بود. قایقران گفته بود:
ـ پس طبیباید، لابد.
مرد باز خندیده بود و پرسیده بود:
ـ کجا میشود خانهٔ خالی پیدا کرد؟
ـ خانهٔ خالی؟
پرندهای از بالای سرشان گذشته بود. قایقران گفته بود:
ـ باید بروید مضیف شیخ عیسی. هر کس از آدمهای دولت بیاید آبادی ما می رود مضیف شیخ عیسی.
مرد پاکت سیگارش را درآورده بود و گرفته بود جلو قایقران. قایقران سیگاری برداشته بود و گفته بود:
ـ خودم میبرم شما را آنجا.
مرد فندکش را درآورده بود و سیگار قایقران و خودش را روشن کرده بود:
ـ ما سه نفریم.
ـ کو سه نفر؟
ـ دوتای دیگرمان فردا میآیند.
قایقران به سیگار پک زده بود و گفته بود:
ـ قدمتان روی چشم. خودم میآورمشان. شیخ عیسی حتماَ خوشحال میشود خیلی. حالا خودش آدم استخدام میکند برای کمپانی.
ـ اما ما آدم دولت نیستیم.
ـ آدمهای شهر، همه جاشان تو مضیف شیخ عیسی است.
ـ جای ما آنجا نیست.
قایقران تکرار کرد:
ـ کاش اصلاَ پا نمیگذاشتید اینجا، کاش با رفیقهاتان میرفتید.
این بار آرامتر گفت و سیگار دستپیچی از جیب دشداشهاش بیرون آورد. مرد، زیر لب، بیآن که به قایقران نگاه کند گفت:
ـ برمیگردم.
ـ فقط وقتی شیخ عیسی داخل « اتحادیه» بشود شما میتوانید برگردید.
ـ برمیگردم.
دستهای مرغ سفید از میان نیهای بلند سمت چپ قایق پرید. مرد سرفه کرد و راست نشست و کتاب قطوری از توی یقهاش بیرون آورد. کتاب را گذاشت کف قایق. قایقران به سیگارش پک زد و به عکس روی جلد کتاب، مردی باموی کوتاه سیخ سیخ و سبیل بلند، نگاه کرد، گفت:
ـ یاللعجب!
سیگار لای لبهایش دود میکرد. مرد کتاب دیگری درآورد، قطور با جلد چرمی. چشمهای قایقران برق زد. سیگار را از لای لبهایش برداشت. قایق آرام، با جریان آب، پیش میرفت. مرد کمربندش را شل کرد و چند کتاب دیگر از زیر پیراهنش درآورد. قایقران گفت:
ـ اگر نبود اینها، زبانم لال، استخوانهاتان خرد میشد حتماَ.
مرد عینکش را از جیب پیراهن درآورد. عدسیها و قابش شکسته بود. قایقران گفت:
ـ وقتی اولین چماق را زدند گفتم کمرتان شکست حتماَ. کاش خودتان را میانداختید با همان چماق اول. ماشاءالله شما خیلی سرسختید.
مرد عینک را توی آب انداخت و نگاه کرد به قایقران:
ـ من صبر کرده بودم. نمیخواستم قبل از ساعت سه بیایم بیرون.
ـ اگر میآمدید حالا درستودرمان بودید، مثل وقتی که آمدید. شیخ عیسی میخواست قبل از آن ساعت بروید.
ـ اگر میآمدم راه برگشتنم را بسته بودم.
قایقران به سیگارش پک زد:
ـ وقتی نیامدید بیرون گفتم شاید از روی دیوار پشت در رفتید.
مرد خندید و سرفه کرد. قایقران گفت:
ـ در که باز شد همه ساکت شدند. من ایستاده بودم روی پل. رنگتان اصلاَ نپریده بود. وقتی آمدید بیرون بخشدار گذاشت رفت. انگار میدانست چه میشود.
ـ کی بود که اول زد.
قایقران پارو را در آب فرو برد:
ـ ندیدم. دومی را که زدند چشمهام را بستم. فقط صداشان را میشنیدم. تند میزدند لامروتها. وقتی انداختندتان تو قایق همه هجوم بردند تو خانه. عبود قبل از همه دوید داخل. به ضرب چماق بیرونش کردند. شیخ عیسی به عبود گفته بود که خانه را بگیرد از شما.
مرد باز سرفه کرد. گونههایش گلرنگ شده بود.
ـ بعد تابلو را از سر در خانه کندند. شیخ عیسی خودش نفت ریخت رو تابلو. بعد کتابها و اعلامیهها را از تو خانه آوردند. چه آتشی راه انداختند.
مرد سرش را روی تختهٔ وسط قایق گذاشت. قایقران به سیگارش پک زد:
ـ من دیگر نایستادم. قایق را راندم تو خور. ترسیدم شما را از توی قایق بکشند بیرون. شیخ عیسی عصبانی بود خیلی. پشت سر هم سیگار میکشید.
مرد سر را روی لبهٔ قایق خم کرد و صورتش را با آب، که هم سبز بود و هم آبی، شست. بعد روی سطح آرام و صیقلی آب به چشهای خود زل زد. قایقران سیگارش را توی آب انداخت:
ـ قایق موسی تا ایستگاه برق دنبالمان آمد.
مرد با آستین پیراهن صورتش را خشک کرد. نوک خیس سبیلش را به دندان گرفت و به لکهٔ خون روی آستیناش نگاه کرد، پرسید:
ـ با جاسم چه کردند؟
ـ اگر سید عبدالمطلب نبود خانهاش را آتش زده بودند. نمیدانستم شیخ عیسی این قدر لامروت است. موسی قلم پاش را ناکار کرد با چماق. شیخ عیسی کارت کمپانی همهٔ آدمهایی را که تو اتحادیه اسم نوشته بودند گرفت. گفت دیگر آدم کمپانی نیستند.
مرد گفت سیگار داری؟
قایقران سیگار دستپیچی از جیبش درآورد. سیگار را روشن کرد و به دست مرد داد:
ـ از تو خانهٔ جاسم یک چمدان اعلامیه درآوردند. شیخ عیسی میگفت جاسم اعلامیه ها را به دستور شما به کمپانی و ولایات دیگر میبرده.
مرد به سیگار پک زد و پرسید:
ـ چهقدر دیگر مانده؟
قایقران به پشت سرش نگاه کرد:
ـ نصف راه را آمدهایم. تا رسیدید باید بروید پیش دکتر.
مرد سرفه کرد. قایقران پارو را در آب نگه داشت:
ـ یک قایق دارد دنبالمان میآید.
مرد برگشت. قایقی با دو سرنشین به طرفشان میآمد. قایقران گفت:
ـ قایق جاسم است.
ـ پارو بکش.
مرد خنجرش را از ساق چکمه بیرون آورد.
ـ اگر میخواهی یک روز برگردی خنجرت را بگذار کنار!
ـ گفتم پارو بکش!
قایقران پارو را در آب به حرکت درآورد.
ـ تندتر!
ـ آنها دو نفرند، با این جریان آب بهمان میرسند.
مرد از روی شانهٔ چپ به پشت سرش نگاه میکرد. قایق به آنها نزدیک میشد. پرندهای بالای سرشان پرواز میکرد. قایقران گفت:
ـ شما کف قایق دراز بکشید.
ـ که نتوانم دیگر برگردم؟
ـ شما ماشاءالله...دارند برمیگردند.
قایق پشت سرشان دور میزد. قایقران گفت:
ـ آن یک نفر دیگر شیخ عیسی است انگار.
ـ چرا برگشتند؟
ـ لابد میخواستند مطمئن شوند که شما را میبرم یا نه.
قایق، پشت سرشان، میان نیزار دور میشد و سرنشینهای آن روی پاروها خم و راست میشدند . مرد سرفه کرد و گفت:
ـ اما من برمیگردم.
محمد بهارلو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست