دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

شوخی بی وسایل


شوخی بی وسایل

من خودم سه تا دفترچه دارم که همه شان را از فلسفه زندگی پر کرده ام, زندگی همچون است زندگی اِلِه است, زندگی بِلِه است خلاصه, این دفترها پر است از جمله های قلمبه و سلمبه درباره زندگی

زندگی تلخ است آقایان؛ زندگی راهی است پر از سنگ و سقط.

من خودم سه تا دفترچه دارم که همه شان را از فلسفه زندگی پر کرده ام، زندگی همچون است؛ زندگی اِلِه است، زندگی بِلِه است... خلاصه، این دفترها پر است از جمله های قلمبه و سلمبه درباره زندگی:

زندگی اضطرابی بیش نیست...

زندگی آبی است که جریان دارد...

زندگی خوابی است...

زندگی خیالی است...

زندگی صحنه تاثری است...

شانزده هزار جمله از این قبیل، و بالاخره هم، در آخرین صفحه آخرین دفتر، مجبورم شده ام که قلم بردارم و بنویسم :

ـ زندگی چیست؟

روزگار خوشی ندارم. این را بدان جهت نمی گویم که ـمثلاـ ارث و میراثی نصیب من نشده؛ بلکه تنها از آن جهت این را می گویم که نتوانسته ام کار و باری برای خودم پیدا کنم.

در گوشه یک پارک عمومی لمیده، درباره این موضوع که »زندگی چیست؟« فکر می کردم.

کسی، کنار من روی نیمکت نشسته بود. روزنامه هایی را که می خواند تا زد و می خواست بگذارد توی جیبش، من با صدایی مردد بهش گفتم:

»اجازه می دین؟«

و دستم را به طرفش دراز کردم.

مرد، روزنامه را داد به من. بازش کردم و به سرعت نگاهی به ستون نیازمندیهایش انداختم. یکی از آگهی ها، در دلم شور و امیدی به پا کرد، زیرا در آن، بدون در نظر گرفتن سن و سال، زنان و مردانی را برای کار خواسته بودند.

وقت را نباید از دست داد: روزنامه را به صاحبش رد کردم، همه نیروهای باقی مانده تنم را به کمک خواستم و چهار نعل به طرف آدرسی که در آگهی ذکر شده بود به راه افتادم: طبقه پنجم یک عمارت غول پیکر، در یکی از

مهم ترین خیابان های شهر که مرکز کار و تجارت است.

اتاق شماره۱۸ که در آگهی ذکر شده بود، درست روبروی من قرار داشت. عده ای تو می رفتند و عده ای خارج می شدند، آنهایی که تو می رفتند، قیافه هاشان پر از امید و شوق و آرزو بود؛ اما آنهایی که بیرون می آمدند ـ عجیب بود!ـ همه عصبانی، همه ناراحت، همه مچل و...

بالاخره وارد اتاق شماره۱۸ شدم. به اولین شخصی که رسیدم، گفتم: »بی زحمت... تو روزنومه یک آگهی دیدم که...«

یارو به یک پارچه آتش می ماند. با دست به طرف دری اشاره کرد و گفت: »برو تو، منتظر باش...«

صندلی ها و راحتی های سالن پر بود. شش تا زن و هشت تا مرد نشسته بودند. من و چهار نفر دیگر هم ایستاده بودیم. خودم را به شخصی که او هم مثل من بی دست و پا و بیچاره به نظر می آمد نزدیک کردم و ازش پرسیدم:

- »نمی دونی چه جور کاریه؟«

گفت: »نه. به نوبت، یکی یکی رو می برن تو. بعضیشون ده دقیقه، بعضی ها هم نیم ساعت اون تو می مونن، اونوقت با داد و فریاد میان بیرون میرن پی کارشون.«

فرصت بیشتری برای توضیح باقی نماند، چون دری که میان سالن و اتاق اصل کاری بود بشدت باز شد و مرد چاقی که صورتش مثل گوجه فرنگی، قرمز و سراپایش مثل موش آب کشیده، خیس عرق بود بیرون آمد و در حالی که مثل صفحه گرامافون خط خورده فریاد می زد: »رذلا، پستا، رذلا، پستا!...« رفت بیرون.

به پهلو دستیم گفتم: » لابد قبولش نکردن، واسه اینه که عصبانی شده.«

گفت: » ممکنه. اما آخه هر کی بیرون میاد همین وضع رو داره.«

جوانی رفت تو. من حافظه ام را به کار انداختم و شروع به مرور معلوماتم کردم که دیدم جوانک با داد و فریاد و فحش و ناسزا خودش را از لای در بیرون انداخت و عربده کشان از سالن انتظار بیرون رفت.

پهلو دستیم گفت: » ذکی! این یارو به اندازه قبلی زنه هم طول نکشید!«

بعد از من، چهار نفر دیگر هم آمده نوبت گرفته بودند و دم به دم هم به تعدادشان اضافه می شد.

آنهایی که نوبتشان می رسید، پس از چند دقیقه ای با صورت های برافروخته، داد و فریادکنان و ناسزاگویان بیرون می آمدند و پی کارشان

می رفتند. چه حسابی بود؟ یقه پیشخدمتی را که مرتب، پس از تو فرستادن آدم ها غیب می شد گرفتم و پرسیدم:

»اون تو چیکار می کنند؟«

با خنده گفت: »امتحان می کنند« و غیب شد.

یک پیرزن و یک پیرمرد هم، درست مثل آدم هایی که خواسته باشند جانشان را از خطری نجات بدهند، جیغ و فریادکنان گریختند... هنگام ورود و خروج اشخاص، همان چند لحظه ای که لای در باز می ماند و قاه قاه

خنده ای که از آن اتاق به گوش می رسید، بیشتر اسباب ناراحتی و شگفتی می شد.

آن چنان ترسی به تمام وجودم غلبه کرده بود که اگر گرسنگی دو روزه رگ و ریشه ام را نمی کشید امتحان ممتحان را ول می کردم، دُمم را

می گذاشتم روی کولم و فرار را بر قرار ترجیح می دادم و از خیر این کار

می گذشتم. اما فکر می کردم که خوب. تا حالا که ایستاده ام. شاید بختمان زد و این کار را به ما دادند.

میان وحشت و امید انتظار می کشیدم.

پیرمردی که نوبتش قبل از من بود با رنگ و روی پریده بیرون آمد. بیچاره حتی برای فحش و بد وردگویی هم نیرویی برایش باقی نمانده بود.

پرسیدم: »پدر، اون تو چی کار می کنن؟«

گفت: »ـ بهتره نپرسی.«

پیشخدمت پرسید: » نوبت کیه؟«

من سکوت کردم.

کسی که بعد از من آمده بود، گفت: »آقا، نوبت شماس.«

تعارف کنان گفتم: »قابلی نداره. شما بفرمایین. من چندون عجله ای ندارم.«

»خیر، جان عزیزتون ممکن نیس!«

حالا اگه توی صف اتوبوس بود بی گفتگو با سقلمه و تنه زدن جای مرا غصب می کرد و سوار می شد. اما اینجا:

»خواهش می کنم بفرمایین.«

»غیر ممکنه ابداً. جان عزیزتون نمی شه!«

پیشخدمت مجال تعارف بیشتری نداد. مرا به طرف در کشید، هولم داد و در از پشت سرم بسته شد. تو دلم شروع به دعا و استغاثه به درگاه باریتعالی: »ـ خداوندا، خجالتم نده! قوت و نیرویی بهم بده که از این امتحان رو سفید درآم و لقمه نونی پیدا کنم!«

دفتر تجارتخانه اطاق مرتب و منظم و مفروشی بود. نشمردم، اما ده نفری در آنجا بودند. هنوز پشت سر کسی که پیش از من امتحان داده بود و بیرون رفته بود می خندیدند و اشکشان را که از زور خنده جاری شده بود پاک

می کردند. واقعا هم که خنده، تنها به این مردان گنده برازنده بود.

جلو رفتم و پیش مردی که پشت یک میز بزرگ نشسته بود ایستادم.

پرسید: »ها؛ بگین ببینم: از خنده خوشتون میاد؟«

(خدایا، خداوندا، چه جوابی باید بدم؟ چی بگم که قبولم کنن؟)

یکی یکی شان را از نظر گذراندم: هیچ کدامشان به هیچ نوعی به من شباهت نداشتند. همه شان خوش سر و لباس، فربه و آراسته بودند و از

گونه هایشان انگار خون می چکید. فکر کردم که این جور آدم ها از خنده خوششان می آید دیگر، گفت و گو ندارد. این بود که زورکی لبخند می زدم و جواب دادم: »البته از شوخی خوشم می آد. خیلی هم خوشم می آد. مگر ممکنه کسی از شوخی بدش بیاد؟«

»احسنت! حالا که همچین شد، پس روی اون چارپایه بنشین!«

تو دلم گفتم: »ـ خدا پدرتو بیامرزه!«

از گشنگی نای ایستادن نداشتم، با وجود این نزاکت را رعایت کردم و گفتم: »خیر آقا. اجازه بدین وایسم. این جوری راحت ترم.«

» نخیر... حالا که از شوخی خوشتون میاد باید بنشینین«

یعنی چه؟ از شوخی خوش آمدن به نشستن چه ربطی دارد؟ و با وجود این برای آن که خودم را آدم حرف شنوی نشان بدهم اطاعت کردم: »متشکرم!« و نشستم.

»نه، نه، نشد، نشد، روی این یکی بنشینین. روی این یکی...«

بلند شدم روی چهارپایه ای که نشان داده بود نشستم. همه شان تو نخ من بودند. همان یاروی اولی گفت: »من و این آقایونی که می بینین، همه مون اهل شوخی و بگو بخندیم.«

گفتم: »خیلی عالی است آقا، چاکر هم از شوخی و این چیزها خیلی لذت می برم.«

آن مرد با سایرین شروع به صحبت کردن، و گاه به گاه سوالی هم از من می کرد که با احتیاط کامل، جواب های کوتاه و مودبانه ای می دادم. اما، مثل این که داشت یک چیزیم می شد. از محلی که نشسته بودم (خیلی باید ببخشید) گرمای شدیدی بیرون می زد. یعنی چه! ـ یعنی ممکنه؟ـ بله. رفته رفته گرما چنان شدید می شد که ... نخیر، این دیگر گرما نبود؛ آتش بود آقا. و من، درست مثل تخمه ای که توی تابه داغ تفتش بدهند داشتم کباب می شدم... از شدت سوزش به خود می پیچیدم و به چپ و راست خم می شدم. یک ریز سرجایم می جنبیدم و می کوشیدم معنی این بدبختی را بفهمم... نخیر... دست بردار نبود. قابل تحمل هم نبود... آنها همه تو نخ من بودند و می خندیدند. (خدایا خداوندا، نکنه اوقاتشون تلخ بشه قبولم نکنن!). اینها ذاتاً آدم هایی شوخ طبع و خنده رو هستند، من هم که با این وضع، حالم برای خنده مناسب نیست... تمام »بدنم« آتش گرفته؛ با وجود این با همان حال سعی می کنم دست کم لبخندی بزنم که خیال نکنند دروغ گفته ام و با شوخی و خنده میانه ای ندارم... بله. لبخندی می زدم. اما توی دلم غوغا بود، آتش بود، جهنم بود!ـ چنان آتشی از زیرم بلند شده بود که داشتم خاکستر می شدم!

آن یکی از سایرین به من نزدیکتر بود، گفت:

»چتونه؟ انگار ناراحتین؟«

(آخ! حالا بیا و درستش کن! به نظرم فهمیده اند که مریضم... نکنه اگر بگم خسته ا م به کار، قبولم نکنن!)

با اطمینان کامل گفتم: »نخیر، نخیر، چیزیم نیس. چرا ناراحت باشم؟«

»پس چرا این طور به خودتون می پیچین؟«

حاضران کم مانده بود از زور خنده بترکند. همه شان داشتند از حال می رفتند.

(چطوره بهانه ای بتراشم و از جا بلندشم؟)

»ببخشین، معذرت می خوام. من... بی ادبیه... یه جور ناراحتی دارم که نمی تونم بنشینم، اگه وایسم راحت ترم.«


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.