چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
هیچ کس نمی دانست
بیرون شهر در صحرای هموار، درخت انار کوچکی بود و مردی تنها با موهای سفید که جعبههای چوبی میساخت...
او همیشه چند میخ اضافی به جعبههایش میزد و به درخت انار میگفت: «شاید امروز آخرین روز زندگیم باشد.پس باید محکمترین جعبهها را بسازم.»
مرد با دیواری از جعبههای چوبیاش آنجا بود.نزدیک خط راهآهن.جایی که هر روز توفان عظیم گرد و غبار به هوا برمیخاست و درخت و مرد و جعبههایش را مثل خوابی فراموش شده در برابر چشم مسافران قطار ناپدید میکرد.
مرد هر روز عصر به درخت کوچکش آب میداد و با خود میگفت: «امروز باید پیش از توفان گرد و خاک به خانه برگردم.»
اما همیشه دیر میشد.مرد عادت داشت موقع رفتن تختههای روز بعد را آماده بگذارد.
میخهای خراب را با سوهان تیز کند.و کمی با درخت انار کوچکش حرف بزند:
«شاید این آخرین روز زندگی من باشد.پس باید میخهای تیز و تختههای صاف را برای پسرم آماده بگذارم.»
پیش از غروب مرد با موها و کفشهای خاکی به شهر میرسید.
مردی که به هر غریبهای سلام میداد.و هیچ کس نمیدانست که چه جعبههای محکمی میسازد.حتی پسرش نمیدانست که پدر هر روز میخها را برایش تمیز میکند.
شهرام شفیعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست