پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

خیزش دوباره فاشیسم


خیزش دوباره فاشیسم

مقاله در ابتدا در مورد زمینه های تاریخی شکل گیری فاشیسم و نظام هیتلری در آلمان توضیح می دهد و سپس یه مولفه های تشکیل دهنده آن می پردازد

▪ مقدمه

فاشیسم، اصطلاحی ایتالیایی است که از کلمه لاتینی فَسیز یا فَشیز fasces)) مشتق شده است و به معنای دسته ای میله چوبی است که سپاهیان رومی، آن را گرد دسته تبر می بستند و پیشاپیش سپاه، در جنگها با خود حمل می کردند. نظام های فاشیستی که آلمان هیتلری و ایتالیای موسولینی مثال بارز آن هستند، قربانیان بسیاری از انسان قرن بیستمی گرفتند و هنوز هم خطر ظهور دوباره آن، چون کابوسی دهشتناک، خواب بشر را آشفته می سازد. مارکسیست ها آن را مفر و حقه سرمایه داری برای گریز از بحران دانستند. محافظه کاران آن را واکنش توده ها در مقابل هجوم مدرنیته پنداشتند. لیبرال ها نیز به نوبه خود فاشیسم را نتیجه وجود جوامع توده ای و نبود جامعه مدنی به حساب آوردند. در کنار آن، برخی روان شناسان اجتماعی نظیر اریک فروم، این پدیده را پناه مردم برای گریز از تنهایی و فردگرایی دوران مدرن تفسیر کردند. گفتار پیش رو که سعی کردم موجز باشد، به زمینه های تاریخی و عناصر تشکیل دهنده فاشیسم در آلمان میان دو جنگ جهانی، می پردازد.

▪ زمینه های تاریخی

آلمان در اواخر قرن نوزدهم، کشوری چند پاره بود که حکومت مرکزی نیرومندی نداشت. در این دوران دست تقدیر، سیاستمدار پخته ای چون بیسمارک، را در کنار امپراتور ویلهلم اول و ژنرال مولتکه، فرمانده ستاد ارتش پروس گرد هم آورد. صدراعظم آهنین توانست با تکیه هم زمان بر ارتش و دیپلماسی(قدرت هوشمند)، آلمان را در سال ۱۸۷۱ متحد سازد و به یکی از نیرومندترین کشورهای اروپایی تبدیل نماید. اما امپراتور و سیاستمداران بعدی به هیچ وجه انعطاف پذیری بیسمارک را نداشتند. آلمان در این دوران، بیشتر با توسل به نظامی گری و متاثر از فرماندهانی چون «ژنرال لودندورف» و «مارشال هیندنبورگ» به نیرویی هول انگیز برای همسایگانش بدل شد. این کشور در سال ۱۹۱۴، به نفع اتریش- مجارستان وارد جنگ بین الملل اول شد. آنها به روسیه و لوکزامبورگ اعلان جنگ دادند و به فرانسه و بلژیک حمله کردند. جنگ اول، با شکستی خفت بار برای ژرمن ها به پایان رسید. امپراتور ویلهلم دوم، کمی پیش از پایان جنگ، به هلند گریخت و کشور را بدون حکومت رها کرد. دول پیروز با عهدنامه ورسای شرایط سنگین و خفت باری را به آلمانی ها تحمیل کردند. بر طبق همین عهدنامه، مناطق آلزاس و لُرن به فرانسه، پروس شرقی به لهستان و هولت شین به چکسلواکی واگذار شد. علاوه بر آن، ارتش ۴۰۰ هزار نفری آلمان به ۱۰۰ هزار نفر کاهش یافت و این کشور ملزم به پرداخت ۱۲۳ میلیارد مارک(۴۰ میلیارد دلار) غرامت به متفقین شد. شاید یکی از دلایل آغاز جنگ دوم، کینه ای بود که آلمانها و رهبرانشان از این وضعیت به دل گرفتند. بیراه نخواهد بود اگر که بگوییم نطفه جنگ دوم جهانی در کاخ ورسای بسته شد. چنان که یکی از سیاست مداران آلمانی در همان ایام، به تندی به دول پیروز جنگ هشدار داد: «به فرزندانتان و نسل های بعدی بیندیشید! زیرا رنجهایی که این عهدنامه می آفریند، در آلمان نسلی پدید خواهد آورد که هدفش از آغاز تولد چیزی نخواهد بود، جز شکستن آن زنجیرهای بردگی که بر او تحمیل کرده اند.» (پویا، ۱۳۸۹: ۸۲)

پس از جنگ، آلمان دچار تکان های اقتصادی و سیاسی بسیار شدیدی شد. کمونیست ها و گاردهای سرخ مسلح، که در برخی موارد حمایت کارگران را هم با خود داشتند، سر به شورش برداشتند و خواستار تشکیل حکومتی به سبک مسکو شدند. در سال ۱۹۱۹، اسپارتاکیست های چپ گرا به رهبری «روزا لوکزامبورگ»، نظریه پرداز معروف مارکسیست، و «کارل لیبکنشت» در برلین شورش کردند که توسط ارتش سرکوب شدند و رهبران آنها نیز به قتل رسیدند. در این دوران ترورهای سیاسی هم بسیار رایج شد و اقتصاد کشور تقریبا دچار فروپاشی شد. در سال ۱۹۲۱، آلمان مجبور شد برای پرداخت غرامت جنگی به صورتی بدون پشتوانه، مارک چاپ کند. در پی این اقدام پول ملی دچار سقوط آزاد شد، به گونه ای که در نوامبر سال ۱۹۲۳، هر دلار آمریکا به رقم بهت آور، ۴ تریلیون مارک رسید. (استوارت، ۱۳۸۳: ۲۵) تورم افسار گسیخته، نظم زندگی مردم را مختل کرد. گاهی قیمتها در یک روز تا یکصد برابر افزایش می یافت و حقوق بگیران مجبور بودند برای حمل حقوقشان به خانه، از چرخ دستی یا گاری استفاده نمایند، چون مارک های بی ارزش در جیب یا کیف جا نمی شد. «بازار معاملات به کلی راکد شد و قحطی شهرها را تهدید می کرد و پول بی ارزش شده بود که برخی از خانواده های آلمانی جهت مقابله با سرما و برای طبخ غذا، اسکناس های مارک را در بخاری می سوزاندند.» (پویا، ۱۳۸۹: ۹۰)

درسال ۱۹۲۴ به لطف دکتر «جالمار شاخت»، کمیسر پول و نقدینگی کشور، اوضاع اقتصادی بهتر شد و به نظر می رسید که آلمان سالهای سخت پس از جنگ را پشت سر گذاشته است. در همین ایام بود که حمایت از فاشیستها و راست افراطی رو به نزول گذاشت. اما بحران بزرگ مالی جهان در سال ۱۹۲۹ که از سقوط سهام در وال استریت آغار شد، همان فرصت طلایی بود که ناسیونال- سوسیالیستها (حزب نازی) و پیشوای آن منتظرش بودند.

تاریخ نشان می دهد که اوضاع آشفته، همواره می تواند بهترین زمینه را برای به بار نشستن بذرهای تندروی و افراط گرایی فراهم نماید. آلمان میان دو جنگ به بهشتی برای رشد راست افراطی و فاشیسم تبدیل شد و چنان وحشتی آفرید که حتی یادآوری آن نیز ذهن ها را آشفته می سازد.

در چنین حال و هوا بود که فاشیسم رخ نمود و سرجوخه سابق ارتش، به پیشوایی ملتی رسید که نوابغی چون گوته، هگل و نیچه را به جهان معرفی کرده بود. آدولف هیتلر که در نوجوانی برای پیوستن به مدرسه هنر وین ناکام مانده بود، و حتی دبیرستان را هم نتوانست به پایان برد، برای تعقیب رویاهایش و رهایی از فقر و بیکاری به ارتش پیوست و در جنگ اول نیز نشان شجاعت دریافت کرد. به علاوه، هیتلر از قدرت سخنوری بالایی برخوردار بود و به جادوی سخن و عوام فریبی اعتقادی خاص داشت. «به هنگام سخن گفتن، تُن صدایش را بلند و بلند تر می کرد و دستهای خود را متناسب با جملات تکان می داد و برروی میز خطابه می کوبید و از نظر روانی شنوندگان را به هیجان و ابراز احساسات وادار می ساخت.» (پویا،۱۳۸۹: ۱۱۱) شاید بهترین تصویر از این حالت پیشوا را، چارلی چاپلین در فیلم «دیکتاتور بزرگ» نشان داده باشد. فیلم، دیکتاتوری را نشان می دهد که با حرارت بسیار، در مقابل جمعیت، سخنانی نامفهوم و بی معنا می گوید و در مقابل، مورد تشویق مخاطبان و هواداران خود هم قرار می گیرد. طنزی گزنده که ملت ریشه دار آلمان را که نافهمیده، برای هیتلر کف زدند و او را برکشیدند، مورد انتقاد قرار می دهد.

هیتلر پس از شکست کودتای آبجو فروشی ، به این نتیجه رسید که تنها راه صعود به قدرت، استفاده از شیوه دموکراتیک و کسب اکثریت رایشتاگ( مجلس نمایندگان آلمان) است. عنصر تبلیغات و مغز شویی در کارزار نازیها نقشی اساسی بازی کرد. هیتلر در ایام مبارزات انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۳۲ که در نهایت شکست خورد، یک هواپیمای مسافربری کرایه کرد که با آن به تمام نقاط آلمان سفر می کرد و هر روز در چند شهر بزرگ در میان اجتماعات عظیم، با حرارت سخنرانی می کرد. وی از فقر، نکبت و مشکلات اقتصادی موجود انتقاد می نمود و وعده می داد در صورت پیروزی، آینده ای درخشان برای ملت رقم خواهد زد. هیتلر می گفت که آلمان را دگرباره نیرومند خواهد ساخت؛ پیمان ورسای را فسخ خواهد کرد؛ فساد را از میان برخواهد داشت و نان و شغل را برای هر آلمانی تضمین خواهد کرد. وی یک بار در یکی از سخنرانی های عمومی خود، در برلین وعده داد: «در رایش سوم، هر دختر آلمانی، شوهری لایق خود خواهد یافت!» (همان، ۱۶۳) گوبلز، دوست و همکار نزدیک هیتلر، اقدام به خلق شیوه های تبلیغی کرد که تا پیش از آن سابقه نداشت. به ابتکار وی نازی ها، ۵۰ هزار صفحه گرامافون در قطع کوچک تولید کردند و از طریق پست برای مردم فرستادند. علاوه بر این، وی از ابزار سینما نیز سود ویژه ای برد. در آن ایام دنیا به تازگی با سینمای ناطق آشنا شده بود. گوبلز دستور داد از برخی سخنرانی های هیتلر فیلم برداری کنند و برای نمایش به سراسر آلمان بفرستند. (اشتری، ۱۳۹۰: ۱۷۵)

هیتلر در سال ۱۹۳۳، صدراعظم آلمان شد. حزب وی در انتخابات رایشتاگ که در مارس ۱۹۳۳ برگزار شد، اکثریت را بدست آورد. پس از آن بود که نازی ها به توقیف احزاب چپ و حتی راست گراهایی که پیش تر موتلف حزب نازی بودند، دست زدند و مطبوعات وابسته به آنها را توقیف کردند. نظام فدرال که در چارچوب آن ایالتها از خود مختاری برخوردار بودند، برچیده شد. عناصر یهودی از درون نظام تصفیه شدند و حزب نازی به تنها حزب قانونی کشور تبدیل شد و فعالیت بقیه احزاب ممنوع اعلام شد. ضمن این که اتحادیه های کارگری نیز تحت کنترل دولت و شخص هیتلر درآمد.

علاوه بر عنصر تبلیغات، عامل دیگری نیز در صعود هیتلر و نازیها نقش برجسته ای ایفا کرد و آن ارعاب و ایجاد وحشت بود. حزب نازی علاوه بر داشتن تشکیلات منظم، مستظهر به پشتیبانی یک گروه شبه نظامی به نام «اس.آ» هم بود. شاخه نظامی حزب در سال ۱۹۲۳، چیزی حدود ۴۰۰ هزار نفر عضو داشت که بیشتر آنها را اخراجی های ارتش، کهنه سربازان جنگ اول، لمپن ها و بیکاران تشکیل می دادند. آنها به ایجاد رعب و هراس برای مخالفین می پرداختند، به تجمعات احزاب رقیب حمله می کردند و حتی از ترور مخالفان خویش نیز روگردان نبودند. پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۳۲ و شکست هیتلر، رییس جمهور هیندنبورگ به همراه صدراعظم برونینگ و ژنرال گرونر، وزیر دفاع تصمیم گرفتند با خطر «اس. آ» مقابله نمایند و آن را برچینند. اما در نهایت موفق نشدند. البته این سازمان بعدها برای خود هیتلر نیز درد سر ساز شد. چنان که وی برای مهار «اس.آ» و شاخه چپ آن که خواستار انقلاب دوم و قلع و قمع صاحبان سرمایه بود، مجبور شد دست به تصفیه خونین بزند. در شب ۳۰ ژوئن ۱۹۳۴، که به شب «دشنه های دراز» معروف است، نازیها رییس «اس.آ»، ارنست روهم و۲۰۰ نفر دیگر را کشتند.( پَسمور، ۱۳۸۹: ۸۷)

▪ عناصر سازنده فاشیسم

۱. خرد ستیزی

عصر روشنگری که برخی تاریخ نگاران گستره آن را در میان سالهای ۱۶۵۰ تا ۱۷۸۹ میلادی می دانند، دوره ای بود که بشر اروپایی و نخبگان آن جوامع، به شورشی فکری علیه باوهای سنتی و کلیسا دست زدند. روشنگری، در ذات خود به دو مولفه عمده، یعنی علم گرایی و خرد گرایی تکیه داشت. از نظر فیلسوفان این دوره، تکیه بر خرد و روش علمی به جای ایمان، عاطفه، خرافه و فرمانبرداری از قدرت، می توانست ابزاری نیرومند برای شناخت جهان در اختیار انسان قرار دهد، او را بر طبیعت مسلط گرداند و بر مشکلات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خویش غالب کند. در همین راستا، یک نویسنده انگلیسی قرن هجدهم نوشت: «بهنگام با عقل خود مشورت کن: نمی گویم که همیشه راهنمای بی لغزشی است، چرا که عقل لغزش ناپذیر نیست، اما به هرحال بهترین راهنمایی است که می توان از آن پیروی کرد.» (دان، ۱۳۸۷: ۹) اگر چه برخی فیلسوفان عصر روشنگری همانند لاک، مذهبی باقی ماندند، اما غالب آنها به کلیسای کاتولیک حمله کردند، چرا که این نهاد را مدافع قدرت های فاسد حاکم و خرافه پرور می دانستند که از راه ارعاب و ترویج دانش دروغین، از مردم سوء استفاده می کند.

مذهب عقل همانند هر مسلک و مرام دیگر، با مخالفینی هم روبرو شد. منتقدان روشنگری معتقد بودند که عقل گرایی افراطی و شک اندیشی، بنیان های اجتماعی را سست کرده، از مسوولیت پذیری انسان در برابر خدا کاست و بزه کاری اجتماعی را افزون نمود. از نظر این عده، مدرنیسم بی روح که به سرگردانی، از خود بیگانگی و تنهایی بشر انجامید، حاصل روشنگری و تکیه افراطی بر خرد بود. روسو بر عاطفه، الهام و همدلی پای فشرد و استدلال کرد که این احساس های طبیعی، بیش از عقل می توانند انسان را به خوشبختی برسانند. وی یک بار گفت: «عقل چه بسیار اوقات که ما را فریب می دهد... اما وجدان هرگز فریب نمی دهد.» (همان، ۶۷)

مخالفت با روشنگری در قرن هجدهم و نوزدهم در آثار متفکرانی چون ژوزف دومیستر، مارکی دوساد، ژوزف آرتو گوبینو و بخصوص شخص فریدریش نیچه به اوج رسید. آنها به جای تکیه بر جهانشمولی روشنگری بر «تفاوت» انسان ها به لحاظ قومی، زبانی و نژادی پای فشردند. از نظر این دسته، «خردگرایی» مخالف تمام تجربه های انسانی بود و آدمیان، بیشتر تحت تاثیر خرافات و تعصبات غیرعقلانی عمل می کنند و عقل، ضعیف تر از آن است که بتوان به آن تکیه کرد. (بال و داگر، ۱۳۸۴: ۲۶۶) نیچه به سایق های عاطفی و احساسی به عنوان منشا حرکت انسان اشاره کرد و عمل اراده و به ویژه اراده معطوف به قدرت را برجسته نمود.

فاشیسم نیز با خوشه چینی از این متفکران، به جای تکیه بر خرد، پیروانش را به پیروی از قلب و احساسات، فرا می خواند. آنها حیات عقلی و صلح را بی ارزش، سرد و بی روح خواندند و سیاست اراده را به جای آن ترویج می کردند. شور، جنگیدن برای بقا و پیروی بی چون چرا از پیشوا، جزء فضیلت هایی بود که فاشیسم به تبلیغ آن می پرداخت. خود هیتلر در «نبرد من»، نبرد دایمی را جوهر انسانی معرفی نمود. «انسان در نبرد دایمی رشد و ترقی کرده است و تنها در صلح جاوید، نابود خواهد شد و از میان خواهد رفت... طبیعت حق سروری و آقایی را به نیرومند ترین ملت ارزانی می دارد... این ملت واجد حق فتح و پیروزی است. آنان که نمی خواهند در این جهان، جهانی که میدان نبرد ابدی است، بجنگند شایسته حیات نیستند.» (شایرر، ۱۳۸۳: ۴۴)

۲. نخبه گرایی

فاشیسم اعتقادی به برابری انسانها ندارد؛ با اندیشه دموکراسی سر ستیز دارد و همانند افلاطون و ارسطو آن را حکومت عوام می شمارد. آنها برابری اقتصادی که مارکسیست ها بدنبال آن بودند، به سخره می گرفتند. نظریه پردازان فاشیست «نابرابری» و «تفاوت» را اصل کلی حاکم بر زندگی بشر می دانستند. آنها متاثر از نخبه گرایانی چون پاره تو، موسکا، و میشلز معتقد بودند که جامعه بی طبقه نمی تواند وجود داشته باشد. پاره تو و موسکا با پیگیری رهیافتی تاریخی، به این نتیجه رسیدند که جوامع همواره تحت سلطه و هدایت نخبگان بوده اند و در آینده نیز چنین خواهد بود. میشلز، با مطالعه احزاب سیاسی مختلف، حتی سوسیالیست و اتحادیه های کارگری، که در ظاهر از مساوات سخن می گفتند، به این نتیجه رسید که مهار همین احزاب نیز در دست نخبگان معدودی است. وی از این مساله با عنوان «قانون آهنین الیگارشی» یاد کرد و نوشت برای آن که یک سازمان یا جامعه بتواند فعال باشد، قدرت بناچار باید در اختیار نخبگان و برگزیدگان باشد. این قانون، حتی برای احزاب و جوامع دموکرات هم صادق است. «او همانند موسکا و پاره تو به این نتیجه رسید که نخبگان بر دنیا حکومت می کنند. همیشه این کار را کرده اند و همیشه هم این کار را خواهند کرد.» (بال و داگر، ۱۳۸۴: ۲۷۱) به واسطه همین دیدگاهها بود که موسولینی در سال ۱۹۲۲، پاره تو را به عضویت سنای ایتالیا برگزید.

اما متفکر دیگری که فاشیستها بسیار از او وام گرفتند، فریدریش نیچه بود. نیچه متاثر از داروینیسم اجتماعی، به مخالفت با اخلاق مسیحی برخاست و آن را موجب پیدایش انسانهایی زبون، ذلیل و بیش از حد مداراجو می پنداشت. وی در مقابل چنین اخلاقی، بر خصایص مردانه و ستیز برای بقا پای می فشرد. از نظر وی، زندگی مبارزه ای دایم بود که اساس آن را تصرف، تعدی، غلبه بر بیگانه و ضعیف، ستم، سختی و تحمیل راه و رسم خویش، تشکیل می داد. (ویلفورد در اکلشال و دیگران، ۱۳۸۵: ۲۴۷) او منتظر ابر مردی باشکوه و وحشی بود که پشت متوسط ها، منحط ها و ضعیف ها را بخاک برساند، و دقیقا همین مولفه ها، نیچه را به فیلسوف مورد علاقه فاشیستها تبدیل کرد. هیتلر به نشان ارادت خود به فیلسوف، دست «الیزابت فورستر»، خواهر وی را در مقابل ساختمان آرشیو نیچه در وایمار، بوسید. البته باید تذکر دهم که نیچه هیچگاه نژادپرستی و ایده نژاد برتر را نپذیرفت و یهودستیز هم نبود.

رهبر، در نظام فاشیستی نقشی تعیین کننده دارد. از نظر آنها، رهبر فوق تمام قوانین است و هیچ قانونی نمی تواند و نباید اراده او را که ارده ملت هم هست، محدود نماید. به همین خاطر بود، که نازیها شعار می دادند «هیتلر یعنی آلمان و آلمان یعنی هیتلر». به عقیده آنها، تنها رهبر بود که می توانست بدون واسطه، اراده مردم را درک کند و آن را سامان دهد. نهادهای واسطه مانند انتخابات، احزاب و پارلمان باید الغا شوند، چرا که امکان دارد اراده پیشوا را زیر سوال ببرند. «رهبر فاشیستی در مقام حامل طرحهای نشات گرفته از روح ملی، از میان مردم گمنام ظهور می کند و به بالا می آید. او به عنوان داوری مصون از خطا به تعریف اصول و مقاصد خدشه ناپذیر ملی می پردازد.» (زول، ۱۳۸۷: ۸۳)

فاشیسم با برابری انسانها سرستیز دارد و آن را به سخره می گیرد. از نظر آنها انسانها به سه دسته تقسیم می شوند: اول، پیشوا که دارای اقتداری عالی و بی چون و چراست. دوم، گروه نخبگان که آن را مردانی شاخص، توانا و از خود گذشته تشکیل می دهند. سوم، توده های مردم که رهنمودها را از بالا دریافت می کنند و وظیفه آنان نیز اطاعت است. (هی وود، ۱۳۸۳: ۳۷۹) از این حیث می توان گفت فاشیستها افلاطونی بودند، چرا که افلاطون نیز به جامعه ای طبقاتی و سازمان دهی شده باور داشت، که هریک از انسانها بر اساس قابلیت خویش در طبقه ای خاص جا می گرفت.

۳. نژادپرستی

اگر چه موسولینی به برابری نژادی اعتقادی نداشت، اما چندان یهودستیز نبود. یکی از اساسی ترین تفاوتهای میان فاشیسم ایتالیا و نازیسم آلمانی این بود که فاشیسم ایتالیا، همانند همتای آلمانی اش یهودستیر نبود. نازی ها با تکیه بر نوشته های نویسندگان نژاد گرایی چون گوبینو و استوارت چمبرلین، به افسانه نژاد آریایی، نژاد برتر باور داشتند و آن را به شدت تبلیغ می کردند.

استوارت چمبرلین نویسنده انگلیسی و داماد ریچارد واگنر، آهنگساز مشهور آلمانی بود. وی، آریایی ها را همان نژاد ژرمن و ملت آلمان دانست و ستایش از آلمانها را به حد بی سابقه ای رساند. چمبرلین ادعا کرد که تمام نوابغ بزرگ عالم از جمله ژولیوس سزار، اسکندر کبیر، لئوناردو داوینچی، ولتر و گالیله، خون آلمانی در رگ داشتند و حتی مدعی شد که مسیح هم از آلمانی های باستان بوده است. وی نوشت: «آلمانی باستان، روح تمدن ماست. اهمیت هر ملت به عنوان قدرت زنده امروزی، متناسب با خون اصیل آلمانی جمعیت آن است.» (دوورژه، ۱۳۷۶: ۷۳) بسیار طبیعی بود که نازیها گزافه گویی های آقای چمبرلین را حقایق علمی تصور کنند و آن را به عنوان سندی بر اثبات حقانیت ادعاهای نژادی خویش، مورد استفاده قرار دهند.

مولفه برجسته دیگر حاضر در ایدئولوژی نازیسم، یهود ستیزی است. یهود ستیزی را آلمانی ها اختراع نکردند و خاستگاه آن الهیات و باورهای مسیحی است. بسیاری از مسیحیان، یهودیان و علمای یهود را مسوول مرگ مسیح و به صلیب کشیدن او می دانستند و آنها را متهم به انکار دعوت حضرت عیسی می نمودند. علاوه بر آن یهود ستیزی در اروپا دلایل سیاسی هم داشت، و منشا آن تمایل برخی از پادشاهان مسیحی قرون وسطی برای تصاحب اموال بانکداران یهودی بود. اما در نزد هیتلر و بسیاری از آلمانی ها، یهودیان و کمونیستها مسوول شکست و تسلیم آلمان در جنگ جهانی اول بودند. به همین سبب، دشمنی با یهودیان به امری رایج در آلمان میان دو جنگ جهانی اول و دوم تبدیل شد. خود هیتلر، نژادهای دنیا را به سه دسته تقسیم می کرد: دسته اول آریایی ها که «بانیان فرهنگ» هستند. دسته دوم مردمی که خود خلاق نیستند، اما قادرند از خلاقیت های ژرمن ها استفاده کنند. آنها را «حاملان فرهنگ» نامید. و بالاخره دسته سوم یهودیان بودند که وی آنها را «ویرانگران فرهنگ» نامید. (پویا، ۱۳۸۹: ۲۱۰)

۴. ملی گرایی افراطی و توسعه طلبی سرزمینی

ناسیونالیسم، مکتبی فکری است که در اوایل قرن نوزدهم متولد شد و اساس آن، این بود که زمین و مردم آن به ملت هایی گونه گون با ویژگی های متفاوت زبانی، فرهنگی متفاوت تقسیم شده اند که هر ملت حق حکومت بر خویش را دارد. فیخته (۱۸۱۴-۱۷۶۲) متفکر آلمانی، بر عنصر زبان تاکید ویژه ای داشت و معتقد بود که آلمانی ها نباید اجازه دهند لاتین، زبان ملی آنها را خفه نماید. وی گفت، هرکس بخش اصلی زندگی خود را مدیون کشوری است که در آن متولد شده است و باید خود را نه یک «فرد» که عضوی از حکومت ملی خویش در نظر آورد. فیخته و هردر، با جهان شمولی روشنگری مخالف بودند و اعتقاد داشتند که هر ملتی واجد چیزی منحصر بفرد و شایسته برای دنیا تواند بود. جوزپه مازینی (۱۸۷۲-۱۸۰۵) متفکر ایتالیایی گفته بود، خدا خواسته است کشورها را با کوهها و دریاها از هم جدا کند، تا رسوم و آداب گوناگون در بخش های مختلف دنیا پدید آید. اما نه او و نه هردر و فیخته، ملی گرایانی افراطی نبودند. مازینی خواستار دنیایی بود که هر ملتی برای خود حکومتی داشته باشد و کشورهای مختلف در صلح و آرامش در کنار هم زندگی کنند. (بال و داگر، ۱۳۸۴: ۲۶۹)

اما ملی گرایی فاشیستی بر مبنای برتری نژادی قرار داشت و به توسعه طلبی سرزمینی انجامید. آلمان ها با پیش کشیدن مساله «فضای حیاتی»، تمایل به استیلا بر شرق اروپا داشتند و به همین خاطر، جنگی ویرانگر را آغاز کردند. موسولینی نیز با این توجیه که سیاهان آفریقا، شایستگی حکومت بر خود را ندارند، به اتیوپی حمله کرد و خواست که یک امپراتوری آفریقایی به وجود آورد.

برخلاف لیبرال ها، که همکاری تجاری بین المللی را منشا رشد و توسعه می دانستند، فاشیستها بر خودکفایی اصرار می ورزیدند. به همین خاطر، تسخیر سرزمین های دیگر را برای تامین مواد خام و بازارهای تضمین شده خویش ضروری می دانستند. (هی وود، ۱۳۸۳: ۳۸۶) هیتلر برای تامین همین فضای حیاتی بود که جنگی بزرگ و دهشتناک را شروع کرد. وی در کتاب «نبرد من» که در زندان نوشت، به صراحت، از نابودی فرانسه و حمله به سرزمین های وسیع روسیه سخن به میان آورد و نوشت: «اگر ما درباره خاکی که باید در اروپا به تصرف درآوریم سخن می گوییم، می توانیم قبل از همه فقط روسیه و ممالک کوچک هم مرز آن را در نظر داشته باشیم... این خاک برای مردمی به وجود آمده است که قدرت تصرف آن را داشته باشند.» (شایرر، ۱۳۸۳: ۴۳)

▪ سخن آخر

خواننده هوشیار به خوبی می داند که نمی توان تاریخ و مدعیات یک ایدئولوژی پیچیده، همانند فاشیسم را به گونه ای رضایت بخش در یک مقاله کوتاه صورت بندی کرد. اما اگر نوشتار حاضر، توانسته باشد خواننده را با فاشیسم و عناصر عمده سازنده آن آشنا سازد و وی را نسبت به خطر پیدایش دوباره این پدیده بدخیم، هوشیار نماید، به هدف خود دست یافته است. بحران های اقتصادی، سیاسی زمینه مناسبی برای رشد بذر فاشیسم و افراط گرایی فراهم می کنند. همین حالا احزاب نوفاشیست، تحت لوای گروههای ملی گرا و ضدخارجی در بسیاری از کشورهای اروپایی از جمله آلمان، ایتالیا، اتریش و یونان، فعال هستند. همین چند وقت پیش بود که یک فوتبالیست جوان یونانی به نام «یورگوس کاتیدیس» پس از به ثمر رساندن گلی، به هوادارانش در ورزشگاه، سلامی فاشیستی داد. حرکت مشابهی که «پائولو دی کانیو» بازیکن ایتالیایی تیم لاتزیو، در سال ۲۰۰۵ در زمین فوتبال انجام داده بود. در نتیجه نباید پنداشت که فاشیسم مرده است و خطر پیدایش دوباره آن در قرن ۲۱ منتفی است.

چشم انداز ایران، شماره ۷۹

حسن توان