سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
دکتری در ناکجاآباد
![دکتری در ناکجاآباد](/web/imgs/16/139/4c3kb1.jpeg)
سالها پیش مقالهای خوانده بودم تحت عنوان «درسی در بد درس دادن» که در آن نویسنده تلاش نموده بود به معلمان بگوید چه کارهایی نباید در کلاس درس انجام دهند. همان داستان لقمان حکیم که او را گفتند: «ادب از که آموختی؟» گفت: «از بیادبان که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.» این داستان تخیلی با الهام از همان مقاله، بر اساس تجربه دانشجویان دکتری در دانشگاههای مختلف کشورهای گوناگون و به صورت برگهایی از خاطرات روزانه یک دانشجوی دکتری به نام هیچکس ابن هیچکس در دانشگاهی در ناکجاآباد به رشته تحریر در آمده است.
● آزمون دکتری
امروز هوا بهاری بود. برای مصاحبه آزمون دکتری به دانشگاه ناکجاآباد آمده بودم. محیط دانشگاه برایم غریب بود. بالاخره انتظار تمام شد و مرا صدا زدند. وارد اتاق شدم. ۵ تن از اساتید ممتحن پشت میز رنگ و رو رفتهای نشسته بودند و پروندهام را که شامل ریز نمرات دوران تحصیلات دانشگاهیام، زندگینامه علمی و چند توصیهنامه بود ورق میزدند. بعضی از آنها نیز مرا برانداز میکردند. برای یک لحظه حس کردم کوزهای سفالی متعلق به هزارههای پیشینم که در پشت ویترین یک عتیقهفروشی قرار گرفتهام و چند باستانشناس مرا با ذرهبین نظاره میکنند. از من ۲ سوال علمی پرسیدند که نتوانستم جواب دهم. سپس راجع به این که آیا ازدواج کردهام، شغلی دارم، کدام استادان دانشکده را از قبل میشناسم، نظر من راجع به دانشگاه آنها چیست، آیا قصد ادامه تحصیل در خارج از ناکجاآباد دارم و... پرسیدند که البته، مثل دایی جان خدا بیامرزم که آدم خوشبینی بود، با دیدی مثبت به آنها پاسخ دادم. از من پرسیدند که تو دوست داری چه گرایشی بخوانی. مِن و مِنی کردم و گفتم: اول آنچه شما صلاح بدانید و دوم گرایش دوره ارشدم؛ چرا که مطمئنا شما بهتر میتوانید استعداد مرا شناسایی کنید.
ناخودآگاه یاد حکایت بادمجان و ناصرالدینشاه افتادم. سوال کردند با چه کسی دوست داری کار کنی. گفتم: این افتخاری برای من است که با یکی از اعضای هیات علمی این دانشگاه کارکنم و برایم مهم نیست این فرد چه کسی باشد حتما همه خوبند که دانشگاه به آنها اجازه پذیرش دانشجو داده است. پرسیدند: «آیا دوست داری جایی در خارج از ناکجاآباد درس بخوانی؟» گفتم: «خیر، زیرا یکی از استادان میگوید که اینجا از خیلی از دانشگاههای ینگه دنیا بهتر است. از طرف دیگر، چرا باید مغزمان را در اختیار خارجیها بگذاریم؟...»
گویا آنها از پاسخهای من خیلی خوششان آمده بود، زیرا یکی از دوستانم که از نظر علمی در همه چیز ازمن برتر بود را انتخاب نکردند و در عوض مرا برگزیدند.
● ترم اول
بامداد نسیم خنکی میوزید. کلاس ساعت ۸ صبح شروع شد. من و ۳ دانشجوی دکتری دیگر در کلاس نشسته بودیم. استاد مثل همیشه بسیار شیک، با لباسهای اتوزده و کفشهای واکس زده، سروقت به کلاس وارد شد و پشت تریبون نشست و شروع به تدریس کرد. مشهور است که مقالات او را دانشجویانش مینویسند و خودش نه تنها از محتوای آنها خبر ندارد بلکه نمیتواند حتی یک کلمه از عنوان یکی از مقالاتش را بگوید. از همانهایی که خودش هیچکار پژوهشی نمیکند، ولی مدام از کارهای تحقیقی دیگران ایراد میگیرد.
دانشجوها میگویند که او دیگر عتیقه شده است، اما نظر من این است که او عتیقه شناس است و دانشجویان نخبهای که مقالههای خوب و زیادی مینویسند را در تور میاندازد. چند دقیقهای نگذشته بود که دوستم به من نزدیک شد و در گوشم گفت: «من این مطلب را ۳بار دیگر از همین استاد شنیدهام. یک بار در سال آخر کارشناسی و ۲ بار هم در ۲ درس کارشناسی ارشد و هر دو با هم پوزخندی زدیم.» دوستم گفت: «باید کاری کنم و حالِ او را بگیرم.» هنوز سخنش تمام نشده بود که دستش را بلند کرد و سوالی جدی از استاد پرسید. استاد از جایش بلند شد، چند قدم جلو رفت، دوباره برگشت، عینکش را با انگشت سبابه به چشمانش چسباند، دستش را در جیب شلوارش فرو برد و رو به من کرد و گفت: «شما چه فکر میکنید؟» و آب دهانش را قورت داد. مضطرب شدم و با لکنت گفتم: «نمی دانم استاد.» گفت: «ندانستن مهم نیست. این که هیچ تلاشی برای یافتن جواب نکنید بد است. دانشجو باید دائم در حال کار باشد. همه شما به عنوان پروژه کلاسی تا هفته دیگر فرصت دارید که جواب آن را تایپ شده به من تحویل دهید.» همین طور که صحبت میکرد جدیتر میشد و به تدریج باورش میشد که یک عالم دهر است. گفت: «نمرهای هم برای آن در نظر میگیرم. راستی آیا مسائل جلسه قبل را حل کردهاید؟» سخنش تمام نشده بود که هر یک از ما همانطور که دهانمان از تعجب بازمانده بود، حل مسائل خود را به وی تحویل دادیم. اما میدانستیم که آنها را تصحیح نکرده و نخوانده در سطل بازیافت کاغذهای اتاقش میاندازند. در ادامه با ژستی حق به جانب به پشت تریبون برگشت و جزوه گویی خود را دنبال کرد. ما هم شروع به نوشتن کردیم، جزوهای که بوی کهنگی میداد چرا که مربوط به چندین سال پیش بود زمانی که خودش به عنوان دانشجو آن را میخواند. همه به دوستم چپ چپ نگاه کردیم. از بغل به او تنهای زدم و گفتم: «چه کارش داشتی!» گفت: «نمیدانم به این آدم بیسواد چطوری مدرک دکتری (و بدتر از آن دانشجوی دکتری) دادهاند. مطمئنم که دکترایش قلابی است!»
نمیدانم چرا به یاد دایی جان خدابیامرزم افتادم. اصلا این درس خواندن در دوره دکتری باعث شده بود که من مدام از آن خدابیامرز یاد کنم. دوست نداشتم فکر کنم که استادم بیسواد است. دوست داشتم به همه چیز با دید مثبت نگاه کنم. به قول قدیمیها بچه حلالزاده به داییاش میرود. حالا دیگر به ضربالمثلها هم شک کرده بودم!
● ترم دوم
برف همه جا را سفیدپوش کرده بود و دیگر اثری از آن گلهای آشنا نبود. واقعیت این است که بعضی از استادها مثل گل هستند، ناز و دوست داشتنی. از همان اول به نظرت آشنا میآیند و هیچ وقت نسبت به آنها احساس غریبه بودن نمیکنی. حیف که استادها هم بهاری دارند و پاییزی.
ساعت نه و نیم شد. علف زیر پایم سبز شد ولی استاد نیامد. جرأت تماس با استاد را نداشتم. میخواستم بیخیال شوم و از کلاس بیرون بروم اما میترسیدم استاد برای چک کردن نوشتههای من برگرددکلاسم ساعت ۱۰ صبح شروع شد. این درس فقط برای من ارائه شده است تا در آن با آخرین تحقیقات روز آشنا و به مرزهای دانش نزدیک شوم. میگویند زمانی استاد این درس دانشجویانی را که با تأخیر به کلاس میرسیدند به اتاق درس راه نمیداد و برای آنها غیبت رد میکرد. اخیرا هم در شروع ترم لیوان آبی به کلاس میبرد و تلفن همراه هرکس را که به صدا در آید میگیرد و در آب میاندازد تا بسوزد و درس عبرتی برای بقیه باشد که همیشه تلفن همراه خود را در کلاس خاموش کنند. ۲۰ دقیقه از ساعت ۱۰ گذشته بود که استاد خرامان خرامان از دور ظاهر شد.
به من که نزدیک گردید غرغرکنان در و دیوار سالن دانشکده را خطاب قرار داد و گفت: «عجب ترافیکی! توی این مملکت همه اتومبیل دارند» بعد رو به من کرد و گفت: «از حالا به بعد کلاس موقعی که من میرسم شروع میشود... خوب امروز باید چه کار کنیم؟ آیا آنچه را که باید سمینار بدهی آماده کردهای؟» جواب دادم: «بله استاد» گفت: «برو پای تخته و شروع کن.» دستنوشتههایم را برداشتم و به پای تخته رفتم. استاد مثل همیشه خسته به نظر میرسید. چند بار دهندره کرد. هنوز عناوین درس را روی تخته سیاه ننوشته بودم که تلفن همراهش زنگ زد. گوشی را برداشت و پس از گفتگویی ساده گفت: «یک کار فوری برایم پیش آمده است، میروم و زود بر میگردم. شما به کارتان ادامه دهید و خلاصه درس را بنویسید. وقتی برگشتم کار شما را از روی تخته سیاه چک خواهم کرد.» هنوز سخنش تمام نشده بود که از کلاس بیرون رفت. به قول قدیمیها «علی ماند و حوضش!» چون میدانستم که این استاد با کسی شوخی ندارد، به ارائه درس در قالب سمینار برای در و دیوار خالی کلاس ادامه دادم. ساعت یک ربع به ۹ بود که تخته سیاه پر شد. همانجا پشت تریبون کلاس نشستم و منتظر شدم تا استاد بیاید.
ساعت نه و نیم شد. علف زیر پایم سبز شد ولی استاد نیامد. جرأت تماس با استاد را نداشتم. میخواستم بیخیال شوم و از کلاس بیرون بروم اما میترسیدم استاد برای چک کردن نوشتههای من برگردد. مستخدمی داشتیم که بین کلاسها میآمد تا تختهها را پاک کند. از او خواهش کردم که این کار را نکند. او را به جان دایی خدابیامرزش قسم دادم. به خرجش نرفت. گفت: «حقوق میگیرم که اینجا تمیز باشد. میدانی ساعت چند از خانه بیرون زدهام که سر وقت اینجا باشم؟ خروسخوان صبح باید از خانه بیرون بیایم. سه تا اتوبوس عوض میکنم و کلی پیادهروی میکنم تا به اینجا برسم. نه آقا، بدون کار نمیتوان پول گرفت.»
بیخیال شدم و از کلاس بیرون رفتم. با خودم گفتم: بعد از ۲ ماه که از شروع ترم میگذرد، هنوز دست مبارک استاد به گچ نخورده است! نمیدانم چه کسی این سنگ که «دانشجوی دکتری باید خودش کار کند» را در چاه انداخته است. میگویند استادان قدیم استخواندار بودند؛ خدایشان بیامرزد!
● دفاع از رساله
بالاخره ترمها پشت سرم هم گذشت و پس از پژوهش و نگارش مقاله زمان دفاع از رساله دکترایم فرا رسید. استاد راهنمایم با دیدن ۴ مقاله مشترکم با وی با برگزاری جلسه دفاعم موافقت کرد. ساعت ۱۱ صبح این جلسه با حضور داوران، استاد راهنما، استاد مشاور، دانشجویان و دوستانم شروع شد. عطر دسته گلی که خانوادهام برای جلسه تدارک دیده بودند، همه جا را پر کرده بود. کمی اضطراب داشتم. ضمن توضیح پایاننامهام نگاهی نیز به داوران میانداختم. یکی از آنها تقریبا از اول جلسه چشمانش بسته بود و دیگری ضمن خوش و بش با استاد راهنما به صحبتهای من گوش نمیداد. با خود گفتم: «خوب البته آنها قبلا رساله را خواندهاند و بنابراین از دوباره شنیدن آن بینیازند.» بعد از یک ساعت، صحبتم تمام شد. بلافاصله شیرینی و آب میوه را پخش کردند. شنیده بودم این کار باعث افزایش قندخون، شادابی و نهایتا پرسیدن سوالهای آسان میشد!
بعد از پذیرایی، نوبت به سوالهای داوران رسید. اولین داور خارج از دانشگاه، همان که خواب بود، گفت: «رساله، خیلی خوب نوشته شده است» و سپس سوالی پرسید که به همه نشان داد نه تنها رساله را نخوانده است بلکه نسبت به موضوع هم بیگانه است. با اشاره زیرکانه دوستان با تجربه، پرت بودن سوال را به روی خود نیاوردم و در عوض به کلیگویی پرداختم و سعی کردم خود را از زیر سوالهای نامربوط دیگر او خارج کنم. دومین داور که خود را در کشور صاحبنظر میپندارد و تا قبل از آن که دانشجویان دکتریاش برایش مقاله بیافرینند به طور متوسط در هر ۷ سال یک مقاله آن هم از نوع سطح پایین چاپ کرده بود، تکیهای به صندلی داد و دستش را روی پشتی صندلیاش انداخت و با تبختر گفت: رساله پر از غلط است و شروع به ذکر غلطهای املایی و اشکالات ویرایشی کرد. در پایان هم گفت که شما باید دقت کنید و فارسی را پاس بدارید. من هم تشکر کردم و متعهد شدم همه اشکالات را رفع کنم. اما متأسفانه خبری از سوالهای علمی و پرسشهای بنیادین که ناظر بر کارهای نو و ابداعات رساله باشد در میان نبود. سوالهای بقیه داوران هم از همین نوع بود. در پایان با کفزدن حضار، ۴ سال کار علمی من، بدون ارزیابی دقیق نتایج و بررسی پیامدهای آن تأیید شد. اکنون به جمع دکاتیر پیوستهام، نمیدانم شاید هم یکی مثل استاد راهنمایم شده باشم.
پاییز است. امشب نسیم شدیدی در حال وزیدن است. برگ درختان که زرد و خشک شده، در حال ریختن است. احساس میکنم خودم هم زرد شدهام. به نظر غریبه میآیم؛ حتی با خودم. از این که خود را در آیینه ببینم وحشت دارم. میترسم وقتی تصویرم را در آیینه میبینم بفهمم که دیگر حتی یک کوزه سفالی بیارزش هم نیستم. شاید خواهرزادههایم روزی در مصاحبهای برای ورود به دوره دکتری از من یاد کنند و بگویند: «دایی جان خدابیامرز به همه چیز مثبت نگاه میکرد. دوست نداشت علمش را به خارجیها بدهد، میخواست بماند تا به وطنش خدمت کند. روحش شاد!»
محمد صال مصلحیان
مسعود پزشکیان سعید جلیلی انتخابات ریاست جمهوری انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 پزشکیان ایران انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم جلیلی انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ مجلس شورای اسلامی مناظره
تهران هواشناسی آتش سوزی قتل خانواده شهرداری تهران آموزش و پرورش سلامت سازمان هواشناسی پلیس عربستان محیط زیست
دولت سیزدهم خودرو بازار سرمایه قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو دلار بازار خودرو قیمت سکه حقوق بازنشستگان بورس بانک مرکزی
سینما تخت جمشید تئاتر علیرضا قربانی سینمای ایران دفاع مقدس کنسرت روز مباهله ماه محرم رسانه ملی کتاب شهید
دانشگاه تهران مغز دانش بنیان ماهواره دانشگاه آزاد اسلامی باتری وزیر علوم
رژیم صهیونیستی روسیه غزه فرانسه فلسطین آمریکا جو بایدن ترکیه جنگ غزه دونالد ترامپ لبنان چین
پرسپولیس استقلال فوتبال یورو 2024 باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس لیگ برتر نقل و انتقالات علیرضا بیرانوند بازی لیگ برتر ایران نقل و انتقالات استقلال
هوش مصنوعی نمایشگاه الکامپ زمین سامسونگ شیائومی ربات اپل ایرانسل گوگل وزیر ارتباطات عیسی زارع پور
دیابت عینک آفتابی ورزش ویتامین آلزایمر قند خون بارداری سکته