دوشنبه, ۴ تیر, ۱۴۰۳ / 24 June, 2024
مجله ویستا

خط خطی ها جان دارند


خط خطی ها جان دارند

آسمان حال خوشی نداشت. شاید او هم می دانست که آن روز...
نقل های سفید آسمان می رقصیدند و پایین می آمدند. پوست زمین سفیدسفید شده بود. شاید آن روز زمین هوس کرده بود بزند روی دست سفیدبرفی!
پشت …

آسمان حال خوشی نداشت. شاید او هم می دانست که آن روز...

نقل های سفید آسمان می رقصیدند و پایین می آمدند. پوست زمین سفیدسفید شده بود. شاید آن روز زمین هوس کرده بود بزند روی دست سفیدبرفی!

پشت یک پنجره بی پرده دست هایی به روی کاغذ بازی می کردند. مرد مدام خط خطی می کرد و گاه که دست هایش از خط خطی کردن خسته می شد، دستش را به سوی لیوان داغ چای می برد و جرعه ای از آن می نوشید. میان خط خطی هایش دنیای قشنگی ساخته بود. همین خط خطی ها بودند که او را می ساختند! او دراین خط خطی ها گم شده بود.

اهالی محل او را نمی شناختند. سرش در کار خودش بود می گفتند: دیوانه است، دیوانه! کسی چه می دانست شاید همین خط خطی ها او را دیوانه کرده بودند.

همان طور که دست هایش به روی کاغذ بازی می کرد صدای زنگ قدیمی فضای چهارگوش اتاقش را پرکرده بود. دست هایش ایستادند. از خودش پرسید:یعنی چه کسی پشت در است؟! جواب علامت سؤال، علامت تعجب بود!

او که کسی را نداشت! کسی کاری به کار او نداشت! اصلا صدای زنگ خانه اش را از یاد برده بود... به سوی در رفت، در با صدای جیغ لولای کهنه باز شد...

هیچ کس نبود! چقدر خودش را نفرین کرد:شاید اگر زودتر رفته بودی الان می فهمیدی چه کسی پشت در بوده! بی عرضه! بی لیاقت...

تصمیم گرفت به سوی خط خطی هایش برود! اما... همین که رویش را برگرداند ادیسون او را گرفت و دیگر ولش نمی کرد!

ای کاش مرد را به جای ادیسون چراغ نفتی کوچک خانه اش می گرفت. مرد همان طور حیرت زده وسط اتاق ایستاده بود و به آن شخص پشت به او ایستاده بود نگاه می کرد. انگار زبانش لای دندان هایش گیر کرده بود و بر دهانش قفل بزرگی زده بودند. خلاصه با تمام زورش با صدایی که ازته چاه بیرون می آمد گفت: هـ... هـ... هی... تـ.... توک....ی هستی؟!

شخص ناشناس برگشت! مرد هر چقدر به مغزش فشار آورد او را نشناخت... نه انسان نبود. می درخشید...

مرد پرسید: تو کی هستی؟ این بار روان تر از قبل پرسیده بود!

ناشناس جواب داد: من یک فرشته ام !

مرد سعی کرد ترسش را پنهان کند ولی نمی شد اما با صدایی لرزان و جدی گفت: تو فرشته هستی با من چکار داری؟

فرشته گفت: با تو کاری ندارم، آمده ام تا جان خط خطی هایت را بگیرم!

مرد می دانست که خط خطی ها جان او هستند... او دیگر نمی ترسید.

روبه فرشته گفت: پس بگذار آخرین خط خطی ها را هم بنویسم!

فرشته: فقط به اندازه یک صفحه خط خطی وقت داری!

مرد به اتاقش نگاه کرد. تمام عمرش را صرف همین خط خطی ها کرده و حالا به اندازه یک صفحه خط خطی کردن وقت داشت!

پشت پنجره بی پرده رفت! شروع کرد به خط خطی کردن! ناگهان چشمش به زمین افتاد! درآن سفیدی برف ها، در آن شب کور غنچه ای را دید که سراز خاک بیرون در آورده است خوش حال شد. باران لبخند از چهره اش شروع به بارش کرد! اما ناگهان عابری بی توجه به آن غنچه همان طور که خوش می گذشت، غنچه را زیرپایش لگد کرد. مرد احساس کرد که او له شده است. قلبش خرد شده بود. نفسش در نمی آمد. همزمان با آن غنچه چشم هایش را بست.

درآخرین خط خطی هایش نوشته بود:

«اگر شاعر باشی دنیا کوچکترین چیز برای بخشیدن است».

اسفند ۸۸

زهرا گودرزی (آسمان)- تهران

(عضو تیم ادبی- هنری مدرسه)