سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

تغییرات و دگرگونی های اجتماعی مکاتب و انقلاب بخش ۵


تغییرات و دگرگونی های اجتماعی مکاتب و انقلاب بخش ۵

هگل در کنار کانت , فیخته و شلینگ , با تاثیر پذیری بنیادین از انقلاب فرانسه به تدوین آراء فلسفی خویش پرداخته است هگل مقوله محوری فلسفه خویش یعنی عقل را با انقلاب فرانسه مرتبط کرده است

● ایدئالیسم و انقلاب

هگل

ایدئالیسم آلمانی را « نظریه انقلاب فرانسه » نیز نام نهاده اند . ایدالیسم عنوانی است برای آنگونه آراء فلسفی که نقش تعیین کننده ای برای ایده و تفکر انسانی در حیات تاریخی انسان قائل است . ایده ئالیسم آلمانی به این معنا ، در رابطه تنگاتنگی با انقلاب فرانسه و رشد تفکر لیبرالی در باب آزادی قرار می گیرد .

هگل در کنار کانت ، فیخته و شلینگ ، با تاثیر پذیری بنیادین از انقلاب فرانسه به تدوین آراء فلسفی خویش پرداخته است . هگل مقوله محوری فلسفه خویش یعنی عقل را با انقلاب فرانسه مرتبط کرده است . وی تاکید دارد که انقلاب فرانسه ایجاب می کند هیچ چیز معتبر شناخته نشود مگر بر اساس اصول عقل . هگل در تفسیر خویش از تاریخ بشر بر این نکته تاکید می کند که با انقلاب فرانسه ، انسان به مرحله ای از حیات خویش وارد می شود که بر عقل و رای خویش متکی باشد و جسارت می یابد که واقعیت موجود را منوط به ملاکهای عقل کند . به نظر هگل ، اصل بنیاد انقلاب فرانسه به تثبیت این اصل منتهی می شود که تفکر باید بر واقعیت فرمان براند.

برای هگل ، انقلاب فرانسه تجلی آن نیرویی است که وی آن را عقل یا روح عینی می نامد . روح عینی یکی از دو وجه عمده روح ـ عقل (Geist ) در هستی است . وجه دیگر آن ، به نظر هگل ، روح ذهنی است . غایت روح آزادی است و سیر تاریخی حیات آن ، کل هستی و انسان به عنوان تجلیگاه آگاهی آن به سوی آزادی است . اساسا ، هگل در هستی شناسی خویش روح ـ عقل و تاریخ را به گونه ای در هم می آمیزد که هیچ یک بدون دیگری قابل فهم نیست . هستی در نظام فکری هگل خصلتی کامل شونده دارد . هسته وجودی هستی روحی ، عقل است و این نیرو در طول تاریخ مراحل تکاملی خویش را طی می کند . تاریخی که هم فر ایند کمال یافتنی و تحقق کامل عقل است و هم انسان طی آن به عنوان واسطه جوهری عقل و از حیث انسان بودن خود به کمال خواهد رسید هستی در نهایت در کمال یافتن نوع انسان به تحقق جوهره اصلی خویش رسیده است . بر این اساس آنچه در تاریخ می گذرد چیزی نیست مگر تجلیات هستی که لحظه ای چونان وروح عینی در نهادها و ساختارها و تحولات عینی متجلی می شود و لحظه ای دیگر به شکل آراء و آثار فکری و هنری و مذاهب و مکاتب این دو در تعاملی بی پایان روند کمال یابی جوهره هستی را تسهیل می کنند تعامل بین این دو حالت دیالکتیکی دارد حالتی که در آن لحظه ای از تجلی عینی روح توسط آراء و نظرات روح نفی می شود و با فهمی جدید وضعی نو ایجاد می شود و به همین سان تا آنجا که جوهره روح که آزادی است در نظمی کاملا عقلایی محقق می شود . هر مقطعی از تاریخ و هر واقعه ای در تاریخ چونان لحظه ای است در سیر حیات کمال یابنده روح ـ ایده از جمله این مقاطع انقلاب فرانسه است . از نظر هگل انسان وقتی آزاد است که در جهان احساس آرامش کند یعنی آنچه جامعه از او طلب دارد چیزی باشد که او خود بر اساس وجدان اخلاقی میل به انجام آن دارد انسان تنها واز طریق عمل ( ایجاد کردن ، خلق کردن ، ساختن ) و تامل درباره اعمالش می آموزد که معتقدات خود را با وضعیتش در جهان وفق دهد و بدانیم ترتیب در جهان احساس آرامش کند . انسان از طریق تلاشهای خود در طول تاریخ نظمهای اجتماعی گوناگون را به وجود آورده است و در این فرایند ، با تامل در باب آنچه انجام داده است و سپس با دست زدن به کار نو خود را نیز متحول ساخته است . انسان به عنوان تجلیگاه خود ـ آگاهی روح و واسطه تاریخی تحقق آزادی ، همینکه بداند نظمهای اجتماعی و نگرشهای ذهنی که نیل به آزادی را میسر می سازد محصول فعالیت خود او هستند خرسند می شود . به عبارت دیگر ، تحقق آزادی همانا تبدیل روح ناخرسند به روح خرسند است و انقلاب فرانسه برای هگل خرسندی روح را محقق ساخته است . هگل ارتباط بین روح ، تاریخ ، آزادی ، خرسندی و انقلاب را در تفسیر خود از سیر تاریخ به خود آگاهی رسیدن بشر نشان داده است.

هگل نازلترین سطح و ابتدایی ترین مرحله آگاهی را احساس صرف می داند . این ، از نظر هگل همان مرحله روح بی واسطه است که در دولت ـ شهر آتن تجلی می یابد.

نظم اخلاقی (روح عینی ) به صورت امری بدیهی و قابل انتظار شناخته می شود . اخلاق همان رسم (سنت )است ؛ اما آنگاه که طی تحولات تاریخی و فکری ، انسان به مرحله ای می رسد که در قالب ساختارهای موجود خود را آزاد نمی بیند احساس ناخرسندی می کند . شکاکیت و رواقیت دو تجلی این ناخرسندی هستند . با ظهور مسیحیت ، انسان اذعان می کند که آزاد نیست و در این جهان ناخرسند است . در این حالت ، انسان به « آگاهی اندوهبار » می رسد , حالتی که مقدمه ای است برای حرکت انسان به سوی کسب خرسندی.

در جستجوی خرسندی ، انسان ابتدا میل به سوی فرد گرایی در اشکال مختلف آن دارد ؛ اما با اصلت یافتن عقل ، انسان در آستانه جهانی قرار می گیرد که در آن روح خودش را می یابد و از خود بیگانگی آن به پایان می رسد و روح انسان قائل به این می شود که جهان بایستی با نیازهای وی وفق داده شود . چنین نگرشی به کوشش انسان برای تغییر شکل جامعه در جهت رسیدن به مقاصدش ختم می شود که هماه انقلاب است ؛ اما گام دیگری تا تحقق آزادی باقی است .

به تعبیر هگل ، آزادی تنها زمانی می تواند وجود داشته باشد که میان اراده کلی و اراده های جزئی که باید از آن پیروی کند هماهنگی وجود داشته باشد . از طریق انقلاب ، اراده کلی درونی می شود و به صورت اراده اخلاقی در می آید.

● ماتریالیسم و انقلاب

کارل مارکس

کارل مارکس را نمی توان به هیچ شکلی یک فیلسوف سیاسی دانست در چهار چوب فکری و روشی خود قائل به اصالت هیچ نوعی از هنجار باشد . هنجارها ملاکهای عام هستند ، اما از نظر مارکس هر هنجاری در هر زمانی تابعی است از وضعیت اجتماعی موجود . در دوران فئودالیته هنجارهایی حاکمند که پس از حاکمیت اجتماعی ـ اقتصادی بورژوازی فاقد ارزش و اصالت می شوند.

تنها چیزی که از نظر مارکس اصالت دارد تغییر در فرایند تاریخ است . منظور از اصالت ، ذات قائم به خود است و تنها تضاد است که قائم به خود و موجب دیگر پدیده ها از جمله تغییر در تاریخ است . برای مارکس انقلاب پرولتاریایی واسطه تاریخی انتقال از ساختار با مطلوب سرمایه داری به سامان اجتماعی مطلوب سوسیالیستی است که در عین حال فرایندی ناگزیر است . کارل مارکس فرایند تغییر را خصلت ذاتی جوامع انسانی می دانست و انقلابات را تجلی عینی سیر ناگزیر تحول تاریخی به سوی غایت حیات انسانی که همانا تحقق توانمندیهای انسان است بر می شمرد . در چهار چوب نظری مارکس ، تاریخ بشر از طریق انقلابات اجتماعی جهشهایی را تجربه می کند که امکان حرکت انسان به سوی تکامل را برای وی فراهم می سازد این جهشها ، خود نتیجه تضادهای درونی در جوامع انسانی است که به مرور زمان و در بطن روابط انسانها با محیط طبیعی ـ اجتماعی آنها پدید می آید .

از نظر مارکس ، انسان برای رفع نیازهای طبیعی خود از ابزار تولید ، یعنی ابزاری که بتواند در تولید مایحتاج انسان به کار روند ، استفاده می کند ؛ اما نکته مهم این است که بتدریج رابطه انسانها باطبیعت و نیز رابطه انسانها با یکدیگر از بزار تولید متاثر می شود .

در هر دوره ای ابزار تولید متفاوتی مورد استفاده انسان قرار می گیرد ، اما آنگاه که جوامع انسانی بتوانند مازاد بر مایحتاج خود تولید کنند موضوع توزیع این مازاد در جامعه مطرح می شود . این مساله منشا شکل گیری طبقات اجتماعی است . از نظر مارکس رابطه انسانها با ابزار تولید ، شاکله جایگاه طبقاتی آنها را در جامعه ایجاد می کند . آنان که با ابزار تولید کار می کنند و آنان که از مازاد تولید بهره می برند در هر دوره ای و با هر ابزار تولیدی ای ، طبقات عمده اجتماعی را تشکیل می دهند ؛ اما با تغییر در ابزار تولید زمینه برای ظهور طبقه نوینی که صاحب ابزار جدید است ایجاد می شود. منتها ، طبقه صاحب ابزار قدیمی به آسانی حاضر به پذیرش حاکمیت طبقه جدید نیست ؛ این سیر آغاز بروز تضاد طبقاتی است . تضاد طبقاتی که به قول مارکس «موتور تاریخ » است ، در مقاطع خاص تاریخی به انقلاب ختم می شود.

مارکس معتقد بود ،انقلاب پرولتاریایی که در جامعه صنعتی رخ می دهد نهایتا ساختار سلطه سرمایه داری را ویران می سازد وسیر حرکت تاریخ بسوی ایجاد جامعه ای بدون سلطه و استثمار را فراهم می سازد . پرولتاریا ، از نظر مارکس طبقه ای است که اگر نجات یابد نجات انسان به معنای اعم را به دنبال خواهد داشت و انقلاب پرولتاریایی ـ سوسیالیستی برای مارکس نتیجه محتوم رشد ساختار سرمایه داری ـ صنعتی بود این انقلاب زمینه ظهور جامعه و شرایط نوینی می بود که انسان امکان تحقق هویت انسانی خویش را در آن بیابد.

● جامعه شناسی مارکسیستی وانقلاب

مالکیت خصوصی وجنگ طبقاتی

تحلیل عمیق عوامل وشرایط روند انقلابی را باید ازجامعه شناسی مارکسیستی شروع کنیم . دراین مورد درصفحات پیشین عناصراصلی آن را معرفی نموده ایم که درزیر خلاصه ای ازآن را به دست می دهیم:

ازدیدگاه جامعه شناسی مارکسیستی ، دلیل دیرینه انقلاباتی که تاریخ بشری رامتاثر از خود نموده اند ، مالکیت خصوصی وسایل تولید است . درحقیقت مالکیت خصوصی باعث تمرکز وسایل تولید دردست اقلیت مالکی شده است که کار تولیدی نیروی کار غیرمالک را استثمار می نماید وبنابراین روابط تولید اساسا باعث روابط طبقاتی می گردد. منظور از روابط طبقاتی ، روابط بین طبقه مالک منابع ، ثروتها وابزارهای تولید از طرفی وطبقه از خودبیگانه ای که فقط نیروی کار خود را باید درمقابل مزد ارائه دهد، از طرف دیگر است . مبارزات طبقه استثمار شده به منظور سرنگونی طبقه مالک ، یعنی صاحب وسایل وابزار تولید، باعث ایجاد انقلاباتی می گردد که مسیر تاریخ را تعیین می نماید.اما این تضاد بین نیروهای تولیدی و روابط تولیدی، درجامعه صنعتی به صورت بارزی ظاهر می گردد زیرا جامعه صنعتی به وسایل تولید قابل ملاحظه و وسیعی ازقبیل سرمایه ، ماشین ونیروی کار متوسل شده ودرنتیجه باعث این گردیده که ازطرفی تمرکز شدیدی از ثروت دراختیار طبقه مالک قرار بگیرد وازطرف دیگر به شکل بی سابقه ای باعث تمرکز توده زحمتکش درپیرامون واحدهای تولیدی شود. بنابراین مبارزه بین دو طبقه کاملا سازش ناپذیر خصوصا درجامعه کاپیتالیستی مدرن قابل تایید وتوجیه است ، به شکلی که این مبارزه به صورت یکی از پدیده های مسلط این جوامع درآمده است.

● اگزیستانسیالیسم و انقلاب

ژان پل سارتر

اگزیستانسیالیسم عصیانی است علیه برخی وجوه فلسفه سنتی و جامعه مدرن . این مکتب اعترضی است نسبت به عقلگرایی در سنت فلسفه یونانیان و متفکرانی چون افلاطون و هگل . اگزیستانسیالیسم همچنین اعتراضی است علیه مفاهیم «عقل » و « طبیعت » به گونه ای که در آراء روشنگری قرن ۱۸ از محدودیت برخوردار بودند .

متفکران مشهوری در قرن ۱۹ و ۲۰ با مکتب اگزیستانسیالیسم مرتبطند .نیچه ، کی یرکگور ، هایدگر ، یاسپرس، ژان پل سارتر ، گابریل مارسل و آلبر کامو ازجمله برجسته ترین متفکران اگزیستانسیالیسم هستند . دغدغه عمده این متفکران این بود که انسان در خطر شیء شدن و ابزار شدن است . به نظر این متفکران ، انسان قرن بیستم در این جهان احساس بیگانگی می کند. بر خلاف متفکران کلاسیک و ایدئالیستهای مدرن ، که انسان بودن را در مشارکت در ایده ، مثل یا ماهیت می دانستند اگزیستانسیالیستها معتقدند که چیزی هست که نمی توان آن را به مفهوم در آورد یعنی عمل شخصی وجود داشتن .

اگزیستانسیالیستها بر منحصر به فرد بودن و اولویت وجود داشتن به معنای تجربه درونی و بلا واسطه خود ـ آگاهی تاکید بسیار دارند . در واقع اگزیستانسیالیسم بیانگر عصیان انسان علیه همه تلاشهایی است که در جهت نادیده گرفتن یا سرکوب خصلت منحصر به فرد بودن این تجربه درونی قرار دارند . از این منظر ، مفهوم آزادی به معنای به عمل در آمدن موجبات سرشت درونی انسان و بیان خویشتن اصیل اوست . آزادی در این نگرش یعنی انتخاب در میان گزینه ها ، تصمیم گرفتن و پذیرفتن مسئولیت برای آن .

برای اگزیستانسیالیستها ، سوژه انسانی فقط یک سوژه اندیشه ورز نیست ، بلکه یک کنشگر است . این تمایز عمده اگزیستانسیالیسم با ایدئالیسم است . از سوی دیگر ، برخلاف مارکسیسم ، این سوژه کنشگر تابع وضعیت خاص اجتماعی خود نیست.

در مجموع واژه های اساسی اگزیستانسیالیسم عبارتند از مقاومت و عصیان که مظاهر نوع خاصی از تماس و تقابل انسان با محیط خارج هستند . اراده نیز در مقابل عقل مطرح شده است ؛ در حالی که عقل وسیله شناخت است و اراده وسیله انتخاب . بنابراین ، مقاومت در مقابل حاکمیت دنیای موجود و تلاش در جهت عینیت بخشیدن به اصیلترین ابعاد وجود انسان برای اگزیستانسیالیستها هدف و معنای زیستن است . در این راه ، انتخاب صحیح بر مبنای آنچه در انسان بودن نهفته است وسیله نهایی است . بودن ، با مسئول بودن ، مقاومت و عصیان همراه است.

چنین گذاری تنها به عنوان رابطه یک موجود با ممکنات وجودی او قابل تصور است .

برای ساتر ، اینکه بگوییم یک انسان چیست با اینکه بگوییم او چه می تواند باشد یکی است . انسان سارتری انسان آگاهی و عمل است . از نظر وی ، آدمی در زندگی خود به نحوی ملتزم و درگیر می شود و بدین گونه تصویری از خود به دست می دهد و خارج از این تصویر هیچ نیست . به گفته سارتر ، بشر موجودی است که بیش از هر چیز به سوی آینده جهش می کند و نسبت به این جهش وقوف دارد . و به معنایی بنیادی تری ، « بشر آن مفهومی است که از خویشتن در ذهن دارد و همان که از خود می خواهد »

سارتر ، بودن انسان در جهان را شامل دو حالت می داند که ملازم یکدیگرند ، یکی بودن در وضع حال و دیگری فراسوی بودن . حضور انسان در جهان ، بودنی است که همیشه فراسوی بودن در وضع حال است . هر فردی در شرایط خاص زندگی خود قرار دارد ؛ اما بودن در جهان موجب مسئول بودن است ، مسئو لیت برای شیوه بودن بدون دست داشتن در منشا بودن خویش در جهان . اگر انسان خود را نفریبد در می یابد که برای هر آنچه در چه در پیرامون وی و در زمانه وی واقع شده است مسئول است . انسان نباید به هیچ دلیلی از مواجهه با دنیای خود , هرچند ناخوشایند بگریزد. سارتر مقوله آزادی ( رهایی ) را در دل چنین مواجهه ای تعریف می کند . آزادی بنیادین ، آن آزادی که نمی توان از انسان پس گرفت ، «نه گفتن » است . انسان آگاه ، آزاد است . آگاهی و آزادی ملازم یکدیگرند ؛ اما عامل محقق ساز آزادی انتخاب است .

سارتر در مبحث قصد و عمل ، بین اراده ، احساس ، عقل و غریزه ارتباط برقرار می کند . وی معتقد است که هر نوع عمل انسانی هدفدار است . منتها ، چون غایت یا مقصود عمل فقط در آینده قرار دارد ، کنش ما جدای از آنچه قصد شده است انجام می گیرد . همیشه کنش هدفدار آنگاه صورت می پذیرد که فقدان چیزی احساس شود . آنگاه که انسان متوجه شود می تواند در وضعیتی متفاوت نسبت به وضع حال خود باشد ، دیدش نسبت به وضع حال تغییر می کند و در چنین شرایطی آماده عمل کردن است . بنابراین انسان با طرح چشم اندازی از بودنی متفاوت با آنچه هست ، دست به عمل می زند و چگونه بودن خود را بر می گزیند . بنابراین آزادی بنیادین ، «برای خود » بودن چونان یک طرح آزاد در رابطه با وضع موجود خود و در رابطه با دیگران است که در این طرح ( پروژه ) با انتخاب عقل و احساس ، اراده و میل محقق می شود .

همه ما در شرایط معینی ( از پیش داده شده ای ) زاده شده ایم . آزادی همانا قادر به رفتن به فراسوی وضعیت موجود و از بین بردن آن طبق غایت خودمان است . بنابراین ما نسبت به هر آنچه در اطرافمان می گذرد مسئولیم و همیشه می توانیم بابت آن به شکلی ، از جمله عصیان و انقلاب ، برخورد کنیم .

علیرضا غفاری