شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
بعضی چیزها پایدار می مانند
![بعضی چیزها پایدار می مانند](/web/imgs/16/147/9ghh21.jpeg)
حالا درست یك سالی است كه فكر نوشتن كتابی، مثل خوره به جانم افتاده است. هر شب كه به رختخواب میروم، به این كتاب فكر میكنم و دائم به خودم میگویم:«همین فردا دست به كار میشوم.» آدمهایی كه قرار است در دل این كتاب ظاهر شوند، دم به دم برابر چشمهایم به رقص در میآیند. من اصلاًاهل شیكاگو هستم و شبها، كامیونها از جادهای كه رو به روی خانه ماست، با سروصدای عجیبی عبور میكنند.
كمی آنطرفتر، خط آهنی است كه از سطح زمین اندكی بالاتر است و شبها بعد از ساعت دوازده، قطارها با فواصل نسبتاً زیاد از روی آن میگذرند. پیش از آن كه به این فكر بیفتم، در یكی از این فواصل طولانی و آرام، میخوابیدم، اما حالا كه فكر نوشتن كتاب به سرم زده است، بیدار میمانم و همینطور با خودم حرف میزنم.
البته نمیشود همه وقایع كتاب را در محدوده شهری كه من الان در آن زندگی میكنم گنجاند. به گمانم شما كه در فكر نوشتن یك كتاب نیستید، مقصود من را بهتر میفهمید. ممكن است البته بفهمید یا نفهمید. توضیحش قدری دشوار است. توجه بفرمایید، مساله شاید یك همچو چیزی باشد. شما به عنوان یك خواننده، غروب یك روز، یا بعد از ظهر روزی، كتاب من را برمیدارید و میخوانید و بعد خسته میشوید و آن را كنار میگذارید.
از خانه میزنید بیرون و به كوچه و خیابان میروید. خورشید هنوز در آسمان میدرخشد و شما در خیابان آشنایی را میبینید.
پارهای از وقایع زندگی شما، عیناً همان وقایع زندگی خود من است. اگر مرد هستید، از خانه به دفتر كارتان میروید و پشت میزتان مینشینید و گوشی تلفن را بر میدارید و با یكی از مشتریان یا همكاران خود درباره داد و ستد روزانه صحبت میكنید. اگر یك خانم خانهدار شریف باشید، یكهو به فكر میافتید و نگران میشوید كه دیروز چندتا از كارهای خانهتان را فراموش كردهاید. فكرهای ریز و درشت دیگری هم به سرتان میزد و بعد یواش یواش از یادتان میرود. عین همین بلا هم به سر من میآید.
من هم درست مثل شما هستم و وقتی مثلاً همین جمله بالا را مینویسم، به این فكر میافتم كه چرا باید بنویسم:«یك خانم خانهدار شریف.» مگر یك خانم خانهدار نمیتواند درست عین خود من مثلاً شریف نباشد. آن چه میكوشم در اینجا روشن كنم، این است كه من هم، به عنوان یك نویسنده، درگیر همان چیزهایی هستم كه شما، به عنوان یك خواننده، درگیر آن هستید.
برنامه كار من این است كه در كتاب خودم، آن حس عجیب و غریبی را كه به تدریج، از زمان طفولیت، درباره مسائل زندگی ذره ذره در جانم رخنه كرده بیان كنم.
اگر قرار بود درباره مسائل زندگی شهری مركزی در چین یا در یك جنگل افریقایی بنویسم، كار، چندان دشوار نبود. یكی از آشنایان، اخیراً برایم تعریف كرد شخصی را میشناختم كه میخواسته درباره زندگی مردم پاریس كتابی بنویسد و چون پول و پلهای در بساط نداشته كه به پاریس برود و رموز زندگی آنجا را مطالعه كند، به ناچار به شهر نیواورلئان میرود.
شنیده بوده كه آدمهای زیادی در نیواورلئان زندگی میكنند. كه تك و طایفه و اصل و نسبشان فرانسوی بودهاند. با خودش فكر میكرده این آدمها لابد آنقدر لطف و چاشنی زندگی پاریسی را در خودشان نگه داشتهاند كه من نیز بتوانم آن را حس كنم. آن آشنای من تعریف میكرد كه كتاب آن شخص، كتاب موفقی از كار در آمده و مردم شهر پاریس، ترجمهٔ كتابش را به عنوان برداشتی از زندگی فرانسوی، با اشتیاق تمام خواندهاند و من در این میان خیلی متاسفم كه نمیتوانم چنین راه حل سادهای برای مشكل خودم پیدا كنم.
نكته اصلی در مورد قضیه من این است كه میل نوشتن این كتاب، از نیت تقریباً متفاوتی سرچشمه میگیرد. به خودم میگویم:«اگر بتوانم همه چیز را ساده و سرراست بنویسم چه بسا كه خودم هم، آنچه را كه اتفاق افتاده بهتر بفهمم» و لبخندی میزنم. این روزها، اوقات نسبتاً زیادی را صرف این كار میكنم كه همین طوری و به خاطر هیچ و پوچ لبخند بزنم. مردم از این كار، ناراحت میشوند. و میپرسند:«حالا دیگر برای چه لبخند میزنی؟» و من در پاسخ دادن به آنها با همان كار دشواری دست و پنجه نرم میكنم كه با نوشتن همین كتاب خودم.
گاهی صبحها پشت میزم مینشینم و شروع به نوشتن میكنم. یكی از صحنههای ایام كودكیام را هم موضوع نوشتن قرار میدهم. بسیار خوب، از مدرسه به خانه میآیم. شهری كه در آن به دنیا آمدم و همانجا بزرگ شدم شهر كوچك تنها و خلوت و ملال آوری بود، در بخش انتهای غربی ایالت نبراسكا.
پیش خودم مجسم میكنم كه دارم در حاشیه یكی از خیابانهایش قدم میزنم. این بابایی كه روی جدول پیاده رو، مقابل فروشگاهی نشسته است، چوپانی است كه گوسفندهایش را فرسنگها دورتر، پای كوهپایهای در سلسله كوههای غربی رها كرده و به شهر آمده است، برای چه كاری به شهر آمده خودش هم ظاهراً نمیداند. این بابا، مرد ریشویی است كه كلاه به سر ندارد و همینطور نشسته است و دهانش قدری باز است.
به این طرف و آن طرف خیابان خیره نگاه میكند. نگاهی نیمه وحشی و نامطمئن در چشمهای اوست و همین چشمها یك احساس لرزاننده در من بیدار كرده است. از ترس دارم زهره ترك میشوم، از ترس چیزی ناشناخته كه اندامهای حیاتی بدنم را میجود، با شتاب از كنارش رد میشود. پیرمردها خیلی حرافاند. شاید این فقط كودكاناند كه وحشت واقعی تنهایی را میشناسند.
میبینید، خیلی زحمت كشیدهام كه كتابم را از یك دوره مشخصی در زندگی خودم شروع كنم. به خودم میگویم:«اگر بتوانی احساس آن بعد از ظهر ایام كودكیات را دقیقاً بگیری، شاید بتوانی كلید شناخت شخصیتت را به خواننده بدهی.»
نقشه، درست از كار در نمیآید. وقتی پنج یا ده یا هزارو پانصد كلمه مینویسم، دست از نوشتن میكشم و از پنجره به بیرون نگاه میكنم. مردی چند اسب را كه به یك گاری پر از زغال بسته است، از خیابان مقابل خانه ما پیش میراند و دارد به مرد دیگری كه سوار یك ماشین «فورد» است ناسزا میگوید. حالا هر دو ایستادهاند و فحش و فضیحت مفصلی به هم میدهند.
چهرهٔ راننده گاری زغال، از گرد زغال، سیاه شده، اما خشم، گونههایش را سرخ كرده و رنگ سرخ و سیاه، یك رنگ قهوهای تیره مثل رنگ پوست كاكا سیاهها به وجود آورده است.
از پشت ماشین تحریرم بلند شدهام و در اتاقم، از این گوشه به آن گوشه میروم و سیگار میكشم. انگشتانم چیزهای كوچكی از روی میز برمیدارند و بعد دوباره آنها را سرجایشان میگذارند.
عصبی هستم و جوش آوردهام، مثل اسبهای عصبی یك مسابقه اسبدوانی كه در یك دوره از ایام نوجوانیام با آنها سروكار داشتم. پاهای اسبها، پیش از مسابقه و وقتی كه آنها را به میدان اسبدوانی، برابر چشم هزاران تماشاچی آورده بودند و پیش از آن كه مسابقه شروع شود، میلرزید. گاهی یك اسب، حالتی پیدا میكرد كه وقتی مسابقه شروع میشد، اصلاًُ از جایش تكان نمیخورد. ما میگفتیم:«نگاهش كنید، نمیتواند خودش را از هیبت میدان خلاص كند.»
همین الان من هم از بابت كتابم، در یك چنین حال و هوایی به سر میبرم. میدوم طرف ماشین تحریر، چیزهایی مینویسم و بعد عصبی میشوم و دوباره به جای دیگر میروم. صبحها یك پاكت تمام، سیگار میكشم.
و بعد یكهو، دوباره هر چه نوشتهام پاره میكنم و به خودم میگویم:«فایده ندارد، در نمیآید.»
در این كتاب قصدم این نیست كه تلاش كنم بلكه چیزی از ماجرای زندگی خودم را برای شما نقل كنم. یك آقایی از آشنایان ما، شبی به من گفت:«زندگی مگر چیست، زندگی هر آدمیزادی؟»
- آدمهای واخورده بیخاصیتی كه این طرف و آن طرف سرگرداناند، اعلامیههای استقلال مینویسند، دروغهای كوچك برای خودشان میبافند، در عالم رؤیا به سر میبرند، گهگاهی، از چیزی كه اسماش را مقام گذاشتهاند، باد به غبغب میاندازند. زندگی چیزی است كه شروع میشود و مسیر خود را طی میكند و به پایان میرسد.
حرف درستی است. حتا همین حالا كه دارم این كلمهها را مینویسم، یك آمبولانس نعشكش از خیابان جلو خانه ما رد میشود. دو دختر جوان كه همراه با دو پسر دارند برای گردش، به گمانم به مزارعی كه شهر در آنجا به انتها میرسد، میروند، لحظهای خندهشان را میخورند و به نعش كش نگاه میكنند. یك لحظه بیشتر نمییابد كه نعش كش را از یاد میبرند و دوباره غشغش میخندند.
همینطور كه نوشتهها را پاره میكنم و دوباره قدم میزنم و سیگار میكشم، به خودم میگویم:«زندگی همین است، همینطور هم میگذرد.»
اگر خیال میكنید كه من خیلی غصه دارم و دلم تنگ است و به این علت دارم این دری وریها را میگویم و درباره ناپایداری و ناچیزی زندگی حرف میزنم، اشتباه میكنید. در این حالتی كه هستم، این چیزها اهمیت چندانی ندارد.
شروود آندرسن
برگردان: صفدر تقی زاده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست