جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

درخت کریسمس و ازدواج


درخت کریسمس و ازدواج

می شد فهمید که میهمانی بچه ها فقط بهانه یی است برای پدر و مادرها که دور هم جمع بشوند و بدون بغض و غرض, همین طور, فی البداهه, بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشند, با یکدیگر از این در و آن در گپ بزنند

چند روز پیش شاهد مراسم ازدواجی بودم. اما نه، بهتر است از درخت کریسمس برایتان بگویم. ازدواج بی عیب و نقصی بود، خیلی هم خوشم آمد، اما قضیه درخت کریسمس واقعاً سرتر بود. نمی دانم چه می شد که وقتی داشتم به مراسم ازدواج نگاه می کردم خود به خود درخت کریسمس به یادم می آمد. ماجرا از این قرار بود؛ درست پنج سال قبل، شب عید سال نو، به یک میهمانی بچه ها دعوت شده بودم. کسی که دعوتم کرده بود تاجر سرشناسی بود که دوست و آشناهای درست و حسابی داشت و با افراد بانفوذ نشست وبرخاست می کرد و خیلی هم خوب بلد بود که همه را توی مشت خودش داشته باشد.

به این ترتیب، می شد فهمید که میهمانی بچه ها فقط بهانه یی است برای پدر و مادرها که دور هم جمع بشوند و بدون بغض و غرض، همین طور، فی البداهه، بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشند، با یکدیگر از این در و آن در گپ بزنند. من آنجا غریبه بودم. موضوعی نبود که مورد علاقه ام باشد و درباره اش بحث کنم و به همین علت هم آن شب را کم وبیش طوری که دوست داشتم سپری کردم.

مرد دیگری هم بود که ظاهراً در آنجا نه دوست و آشنا داشت و نه قوم و خویش و مثل من تصادفی سروکله اش در آن جشن و سرور خانوادگی پیدا شده بود. اولین کسی هم بود که توجهم را جلب کرد... بلندقد بود و کم حرف، خیلی هم جدی و با سر و وضع بسیار آراسته. معلوم بود حال و حوصله بگوبخند یا این جور مراسم خانوادگی را ندارد.

اصلاً تا در گوشه یی تنها می ماند لبخند از لبش محو می شد و ابروهای پرپشت و سیاهش گره می خورد. غیر از صاحبخانه، یک نفر را هم در آن میهمانی نمی شناخت. معلوم بود حوصله اش کاملاً سر رفته، اما به هر زحمتی بود وانمود می کرد که خیلی خوشحال است و حسابی به او خوش می گذرد. بعداً فهمیدم که اهل یکی از ولایات است و برای کار خیلی مهم و بغرنجی به شهر آمده است.

معرفی نامه یی برای میزبان مان آورده بود و میزبان هم در حق او بنده نوازی کرده بود، که البته به هیچ وجه به رضایت قلبی نبود اما به هرحال به رسم نزاکت هم که شده او را به میهمانی دعوت کرده بود. خبری از ورق بازی نبود، کسی به او سیگاری تعارف نمی کرد، کسی هم با او وارد صحبت نمی شد.

شاید زود می فهمیدند که مشتری به دردبخوری نیست. به همین علت، مرد بیچاره که نمی دانست با دست هایش چه کند مجبور بود تمام مدت سبیلش را بمالد. سبیلش البته قشنگ بود، اما او با چنان احساسی سبیلش را نوازش می کرد که آدم بی اختیار فکر می کرد اول سبیلش به دنیا آمده و خودش بعداً متولد شده تا آن را نازش کند.

غیر از این آدم عجیب و غریب که به این شکل غیرعادی در مراسم خانوادگی میزبان ما (پدر سرفراز پنج پسر سالم و سرحال) حضور یافته بود، مرد دیگری هم بود که کنجکاوی ام را برمی انگیخت. البته او جور دیگری بود. آدم مهمی به حساب می آمد.

اسمش جولیان ماستاکوویچ بود. با یک نگاه می شد فهمید او همان حالتی را با میزبان مان دارد که میزبان مان با آقای سبیلو دارد. میزبان و همسرش مدام به او تعارف می کردند، خوش خدمتی می کردند، با انواع نوشیدنی از او پذیرایی می کردند، تملقش را می گفتند، میهمان ها را برای معرفی پیش او می آوردند اما او را برای معرفی پیش کسی نمی بردند.

وقتی جولیان ماستاکوویچ درباره میهمانی نظر داد و گفت که کمتر پیش می آید این قدر به او خوش بگذرد، اشک شوق را در چشم میزبان مان تشخیص دادم. نمی دانم چرا، ولی در حضور چنین شخصیت مهمی دست و پایم را گم کرده بودم. به خاطر همین، بعد از خوش و بش مختصری با بچه ها، به اتاق پذیرایی کوچکی رفتم که هیچ کس توی آن نبود و در آلاچیق گل هایی که خانم میزبان درست کرده بود و تقریباً نصف اتاق را می گرفت نشستم.

بچه ها همه حسابی بانمک بودند و انگار قرار گذاشته بودند که برخلاف سفارش مادرهای عزیز و معلمه ها، مثل «بزرگتر ها» رفتار نکنند. به سرعت برق درخت کریسمس را از همه قاقالی لی ها خالی کردند و حتی سر فرصت نصف اسباب بازی ها را شکستند قبل از اینکه بفهمند کدام اسباب بازی مال کدام یک از آنهاست. پسرکی بود با چشم های سیاه و موهای فرفری که مدام می خواست با تفنگ چوبی اش به من شلیک کند و آدم از نگاه کردن به او سیر نمی شد. اما خواهرش بیش از همه بچه های آن میهمانی جلب توجه می کرد.

دختر یازده ساله یی بود به قشنگی ماه، خیلی آرام، با پوست روشن، رویایی، با چشم های درشت و فکور و برآمده. لابد بچه ها کاری کرده بودند که احساساتش جریحه دار شده بود، چون از پیش آنها در رفت و آمد به همان اتاق پذیرایی که من تویش نشسته بودم و یک گوشه یی خودش را مشغول کرد... با عروسکش. میهمان ها با نهایت احترام پدرش را که مقاطعه کار ثروتمندی بود به یکدیگر نشان می دادند و من شنیدم یک نفر زیرگوشی می گفت که از حالا سیصدهزار روبل برای جهیزیه دخترش کنار گذاشته است.

سرم را برگرداندم تا ببینم چه کسی این قدر به موضوع علاقه مند است، و چشمم به جولیان ماستاکوویچ افتاد که دست هایش را پشتش گرفته بود و سرش را کمی به طرفی کج کرده بود و داشت با دقت به وراجی این آدم ها گوش می کرد. بعد هم بی اختیار به عقل و درایتی که میزبان ها در تقسیم هدایای بچه ها به خرج داده بودند احسنت گفتم.

دخترکی که از همان موقع جهیزیه سیصدهزار روبلی داشت گران ترین عروسک را صاحب شده بود. بعد نوبت می رسید به هدایایی که ارزش شان بسته به مقام اجتماعی پدر و مادر این بچه های خوشبخت کمتر و کمتر می شد. آخر سر نوبت می رسید به پسرکی ده ساله، ریزه میزه، لاغر، کک مکی و موقرمز که کتاب داستانی گیرش آمد پر از توصیفاتی درباره عظمت طبیعت، اشک هایی که تحت تاثیر عواطف تند ریخته شده و غیره، بدون آنکه عکس و تصویری یا حتی شکل های ته فصل داشته باشد.

پسر بیوه بینوایی بود که معلم سر خانه بچه های آقای میزبان بود. پسرکی بود کاملاً خجالتی و سربه زیر. کتی که به تن داشت از جنس مرغوبی نبود. وقتی هدیه اش را گرفت، مدتی به اسباب بازی های دیگر نگاه کرد. خیلی دلش می خواست با بچه های دیگر بازی کند، اما جرات نمی کرد. معلوم بود که حد و حدود خود را می فهمد و می شناسد.

من از تماشای بچه ها خیلی خوشم می آید. دیدن اولین نشانه های استقلال در آنها برایم بسیار جالب است. دیدم که پسرک موقرمز حسابی مجذوب اسباب بازی های گران قیمت بچه های دیگر شده و خیلی هم دلش می خواهد در نمایش آنها شرکت کند و به خاطر همین کمی خودش را برای آنها کوچک هم می کند.

می خندید و برای بچه های دیگر خودشیرینی می کرد. سیبش را به پسرک رنگ پریده یی داد که تازه کلی هدیه که توی دستمال پیچیده بودند گرفته بود. حتی پسرک دیگری را پشت خودش نشاند و سواری داد تا مبادا از معرکه خارجش کنند. اما یک دقیقه بعد، پسر بدجنسی محکم کتکش زد. حتی جرات نکرد گریه کند. مادرش، للـه بچه ها، فوری آمد و به او گفت قاطی بازی بقیه بچه ها نشود. پسرک رفت به همان اتاق پذیرایی که در آن دخترک داشت خودش تک و تنها بازی می کرد. دختر با او دوست شد و هر دو مشغول لباس پوشاندن به آن عروسک گرانبها شدند و خیلی زود اطراف را از یاد بردند.

نیم ساعتی می شد که در آن آلاچیق پیچک ها نشسته بودم و صدای حرف زدن کوتاه اما تند پسرک موقرمز و دختر صاحب جهیزیه سیصدهزار روبلی را می شنیدم که با عروسک کاملاً سرشان گرم بود و داشت خوابم می برد که ناگهان جولیان ماستاکوویچ وارد اتاق شد. بین بچه ها دعوا شده و اوضاع به هم ریخته بود و او از همین فرصت استفاده کرده بود تا بی سرو صدا از سالن میهمانی جیم بشود.

دیده بودم که درست یک دقیقه قبل داشت با پدر این دختر (وارث آینده) که تازه به او معرفی اش کرده بودند درباره برتری بعضی از خدمات عام المنفعه نسبت به خدمات عام المنفعه دیگر با هیجان گفت وگو می کرد و داد سخن می داد. حالا غرق در فکر ایستاده بود و انگار داشت با انگشت هایش چیزی را حساب می کرد.

داشت زیر لب می گفت؛ «سیصد... سیصد...» و بعد شروع کرد به شمردن؛ «یازده... دوازده... سیزده...» تا رسید به شانزده. «می شود پنج سال، فرض کنیم چهاردرصد... می شود دوازده. پنج دوازده تا می شود شصت تا، و سود شصت تا... خب، بگیریم ظرف پنج سال می شود چهارصد. بله، همین است، ... ولی خدای من، این باجگیری که من می شناسم با چهاردرصد سود نمی آید سرمایه گذاری کند، به احتمال زیاد، هشت درصد، یا حتی ده درصد. خب، در این صورت می شود پانصد، بله، حداقل پانصد هزار. البته جهاز عروس را هم باید اضافه کرد... هوم...»

از فکر برون آمد، فینی بالا کشید و خواست از اتاق خارج شود که ناگهان نگاهش به دخترک افتاد و خشکش زد. مرا که کنار گلدان ها بودم ندید.

به نظرم خیلی هیجان زده می آمد. نمی دانستم از فکر مبلغی که حساب کرده بود این طور سر از پا نمی شناخت یا اینکه علت دیگری در کار بود، اما مدام دست هایش را به هم می مالید و نمی توانست حتی یک لحظه آرام و قرار بگیرد. هیجانش از حد گذشت و در این موقع ایستاد و نگاه معنی دار دیگری به این وارث آینده انداخت. خواست به طرف دخترک برود، اما اول اطراف را پایید. بعد، انگار که احساس گناه می کرد، نوک پا به طرف دخترک رفت. برای خودشیرینی لبخندی زد، خم شد و سرش را بوسید. دخترک که انتظار چنین تعرضی را نداشت یکه خورد و جیغ کشید.

جولیان ماستاکوویچ آهسته گفت؛ «بچه عزیز و دلبند، اینجا چه می کنی؟» باز هم اطرافش را پایید و بعد گونه دختر را نوازش کرد.

«داریم بازی می کنیم...»

جولیان ماستاکوویچ گفت؛ «اوه، با او؟» بعد چپ چپ به پسرک نگاه کرد و گفت؛ «بدو برو توی سالن. یک پسر خوب منتظر توست.»

پسرک به او خیره شد اما چیزی نگفت. جولیان ماستاکوویچ باز هم با احتیاط اطراف را پایید و بار دیگر سرش را به طرف دخترک خم کرد.

پرسید؛ «بچه خوب، چی گرفتی؟ عروسک؟».

دخترک با اخم و کمی وحشت زده گفت؛ «بله، عروسک.»

«عروسک... عزیز من، می دانی عروسکت از چی درست شده؟»

دخترک سرش را تکان داد و زیر لب آهسته گفت؛ «خیر، آقا.»

جولیان ماستاکوویچ گفت؛ «معلوم است، از تکه های پارچه، عزیز من.» بعد خیره به پسرک نگاه کرد و گفت؛ «پسر، برو توی سالن پیش همبازی هایت،»

پسرک و دخترک اخم کردند و دست یکدیگر را گرفتند. نمی خواستند از هم جدا شوند.

جولیان ماستاکوویچ صدایش را پایین تر آورد و گفت؛ «می دانی چرا این عروسک را به تو داده اند؟»

«نه، آقا.»

«چون تمام هفته بچه خوب و مودبی بودی.»

جولیان ماستاکوویچ که دیگر در اوج هیجان بود نگاه محتاطانه یی به دور اتاق انداخت، بعد صدایش را باز هم پایین تر آورد و با پچ پچی که زیاد مفهوم نبود، در حالی که صدایش از فرط هیجان و بی قراری می شکست، گفت؛ «عزیزکم، قول می دهی که وقتی به دیدن بابا و مامانت بیایم دوستم داشته باشی؟»

فیودور داستایفسکی

ترجمه؛ رضا رضایی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.