سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

خواب آرام بچه ها با لا لا یی رادیو


خواب آرام بچه ها با لا لا یی رادیو

شب بخیر کوچولو با یک دنیا خاطره کودکانه روی آنتن می رود

گنجشک لا لا ، مهتاب لا لا ، آمد دوباره شب تاب لا لا

خیلی دور نیست آن شب ها. شب هایی که قدمان به اندازه آرزوهایمان کوتاه بود و رویاهایمان خیلی زود به واقعیت تبدیل می شد.

آن شب ها هنوز صدای جیرجیرک از حیاط خانه به گوش می رسید و رادیو همدم تنهایی های پدربزرگ بود.

آن شب ها بچه ها با لا لا یی به خواب می رفتند و اگر لا لا یی مادر قطع می شد به جایش صدای لا لا یی رادیو، آرام بخش خواب های شیرین کودکیمان می شد. آن شب ها قد آرزوهایمان آنقدر کوتاه بود که تا دستمان را بلند می کردیم آرزوهایمان را در دستمان حس می کردیم.

آن شب ها، صدای دوست داشتنی قصه گوی محبوب بچه ها، رویاهای شفاف مان را با دنیای رنگین قصه پیوند می زد و شب های تاریکمان را پر از ستاره می کرد.

مریم نشیبا را آن شب ها فقط از روی صدای آرام و مهربانش می شناختم و در رویاهای طلا ییم می دیدمش که در کنار خانه خرگوش نشسته و با سنجاب حرف می زند. آن زمان ذهنم آنقدر خالی از آشفتگی بود که با شنیدن صدای محبوب قصه گوی رادیو، یک شهر افسانه ای در عالم رویاهایم می ساختم که این روزها اگر آن شهر را از نزدیک هم ببینم شلوغی افکارم مانع از این می شود که با تمام وجود درکش کنم.

چقدر آن روزها دنیایم زیبا بود. دنیای شیرین کودکی ام. دنیایی که این روزها با تولد دوباره «شب بخیر کوچولو» در خاطرم زنده شد.

دوم تیرماه سال ۱۳۶۹ بود که شب بخیر کوچولو با صدای گرم مریم نشیبا روی آنتن رفت و به مدت ۱۵ سال هر شب دنیای رنگین بچه ها را رنگین تر کرد.

بچه هایی که شب هایشان را با لا لا یی های شب بخیر کوچولو طلا یی کرده بودند با این برنامه بزرگ شدند و قد کشیدند، کم کم آرزوهای بچه ها هم بلندتر و بلندتر شدند تا اینکه دست هیچ کس به آنها نرسید.

همان زمان بود که در یکی از شب ها، پیچ رادیو را پیچاندیم و صدای لا لا یی به گوشمان نرسید. ذهن بچه ها پر از تصویر خرگوش و آقا خرسه و لا ک پشت و خانم موشه بود که ناگهان تصویر مبهمی از یک علا مت سوال بزرگ جایش را پر کرد که شب بخیر کوچولو کجا رفته؟

یکی از شب های سال ۸۴ بود که شب بخیر کوچولوی دوست داشتنی کوچولوها بدون خداحافظی آنها را ترک کرد و رفت.

در عالم شفاف بچه ها، تصمیم مدیران معنی ندارد. اما شب بخیر کوچولو به دلا یل نامعلوم متوقف شد و بیآنکه کسی توضیحی از علت توقیفش بدهد علت آن تصمیم مدیران اعلا م شد.

خلا صه بچه ها متوجه نشدند که چه شد اما کم کم به شب های بدون لا لا یی عادت کردند و خاطره شیرین قصه های مریم نشیبا را در ذهنشان مرور کردند.

در روزگاری که مادر بزرگ های قصه گو از نوه هایشان دور بودند، خاطره رنگین شب بخیر کوچولو با خاطره و مهتاب و شب تاب و سنجاب زنده ماند تا اینکه سرانجام بعد از ۵ سال خبر تولد دوباره برنامه محبوب بچه ها همه را هیجان زده کرد هم بچه های امروز و هم بچه های دیروز را !

اما آن روز. که خبر توقیف برنامه شب بخیر کوچولو اعلا م شد، فقط بچه ها نبودند که در غم برنامه محبوبشان اشک ریختند. یک نفر هم بود که قدش کمی بلندتر از قد بچه ها بود و هر شب از پشت جعبه کوچک را دیو آرام پا به دنیای رنگین بچه ها می گذاشت.او هم آن روزها همصدا با بچه ها گریست و صدای گریه کردنش را هیچ کودکی از پشت رادیو نشنید. آن شخص، قصه گوی محبوب برنامه شب بخیر کوچولو، مریم نشیبا بود.مریم نشیبا را وقتی دیدم که قرار بود برنامه شب بخیر کوچولو با صدای گرم و دوست داشتنی اش بعد از ۵ سال روی آنتن را دیو ایران برود.

با آنکه روزگار، گرد سفید بر موهایش نشانده بود، اما هنوز حال و هوای کودکانه اش را از دست نداده بود. وقتی آهنگ گنجشک لا لا پخش می شد حال مریم نشیبا خریدنی بود نه دیدنی.او مانند کودکی که عزیزش را دیده باشد از شنیدن صدای آهنگ، هیجان به خرج می داد و ما را که در یاد روزهای کودکی مان غوطه ور شده بودیم به وجد میآورد.

مریم نشیبا شاید بیشتر از همه بچه ها دلتنگ برنامه شب بخیر کوچولو بود چرا که دلتنگی هایش را در روز تولد دوباره شب بخیر کوچولو با ما تقسیم کرد.

او از روز غمگین توقیف شب بخیر کوچولو حرف می زند و از لحظه ای می گوید که خبر خاموشی برنامه محبوبش را شنید.

نشیبا می گوید زمانی که خبر توقیف برنامه شب بخیر کوچولو را شنیدم برای لحظه ای حس کردم گوش هایم کر شده و توانایی انجام هیچ عکس العملی را ندارم.

وقتی به خودم آمدم از یکی از همکارانم درباره صحت این خبر سوال کردم و او با اینکه حال پریشان مرا می دید و از احساس من نسبت به این برنامه خبر داشت با بی رحمی تمام گفت«درست شنیدید، شب بخیر کوچولو به لیست خاکستری رفته».

من که انتظار این رک گویی و بی رحمی را از او نداشتم تا دقایقی نمی فهمیدم کجا هستم و چه می کنم چرا که شب بخیر کوچولو عشق و عمر و نفس من بود.

من از شنیدن خبر تعطیلی این برنامه آنقدر اشک ریختم که به بستر بیماری افتادم و از خاموشی این برنامه بسیار اذیت شدم.

روزی که برنامه شب بخیر کوچولو تعطیل شد مریم نشیبا اشک می ریخت، روزی که بعد از ۵ سال دوباره روی آنتن رفت باز هم او اشک می ریخت. البته این بار اشک ریختن او از روی شادی بود نه غم.

شب بخیر کوچولو از اول آبان امسال با آهنگ پرخاطره گنجشک لا لا روی آنتن رفت و مریم نشیبا از خواننده این آهنگ پرخاطره خانم پروشات پرهیزگار یاد کرد که آن روزها یک دختربچه ۸ساله بود و امروز بعد از ۲۰ سال یک خانم ۲۸ ساله شده.

البته شاعر این آهنگ، مصطفی رحماندوست هم در جشن تولد شب بخیر کوچولو حاضر بود و از خاطره شیرین ضبط این آهنگ با صدای یک کوچولوی ایرانی یاد کرد.

مریم نشیبا قبل از حضور در برنامه رادیویی شب بخیر کوچولو به حرفه معلمی مشغول بوده و عهده دار تدریس درس جغرافیا در مقطع دبیرستان بود.

به گفته خودش روزی که برای تست صدا برای این برنامه دعوت شده بود لوزه هایش را عمل کرده بود و انتظار نداشت که مورد قبول مسوولین برنامه واقع شود اما این اتفاق ۲۰ سال پیش افتاد و یک معلم با صدای گرم و آهنگین که روزگاری برای بچه های یک کلا س، قصه عشق را می گفت قرار شد این بار برای بچه های کلا سی به بزرگی ایران قصه زندگی بگوید.

او می گوید: بعد از تعطیلی شب بخیر کوچولو آرزو داشتم که زنده بمانم و بار دیگر این برنامه را روی آنتن ببرم.

به گفته او آرزو با میل فرق می کند آرزوی هر انسان یک پدیده دست نیافتنی است. مثلا آرزوی بزرگ من «پرواز» است و طبیعی است که من با این شرایط فیزیکی نمی توانم پرواز کنم اما امروز با تولد دوباره شب بخیر کوچولو واقعا می توانم بگویم که «من درحال پروازم»

مریم نشیبا اعتقادات بامزه ای دارد. او می گوید: من هر ماه مجله موفقیت را می خرم که البته بیشتر به خاطر فال این مجله است. این ماه در فال ماه تولد من نوشته شده بود، در این ماه اردیبهشتی ها به یکی از دیرینه ترین آرزوهای خود دست خواهند یافت و تولد شب بخیر کوچولو تحقق دیرینه ترین آرزوی من بود که به حقیقت پیوست.

شنیده بودم که کارکردن برای بچه ها نیاز به عشق فراوان دارد و من این عشق را در چشمان پرفروغ مریم نشیبا دیدم، آن زمانی که کیک تولید شب بخیر کوچولو را با دستان لرزان می برید.

من اشک های عاشق او را دیدم که همنوا با آهنگ «گنجشک لا لا » روی گونه هایش می غلتید.

من بانوی اردیبهشتی رادیو و بانوی خاطره های کودکیم را دیدم که با مرگ شب بخیر کوچولو پژمرده شد و با تولد دوباره آن جان تازه گرفت.

به گفته خودش بعد از تعطیلی برنامه رادیویی شب بخیر کوچولو بارها و بارها برنامه سازان تلویزیونی از او دعوت کرده بودندکه شب بخیر کوچولو را در تلویزیون اجرا کند اما خودش معتقد بود که تصویری که بچه ها از شنیدن صدای او در رادیو ساخته بودند و او را در جنگل قصه هایشان با آقا خرسه و خاله لا ک پشته تصویر کرده بودند، روی آنتن تلویزیون به یکباره از بین می رفت و کودکان با چهره ای که سالها صدایش را شنیده بودند و با آن ارتباط برقرار کرده بودند، می خواستند نه تصویری که با رویاهایشان متفاوت بود و در یک فضای مصنوعی برایشان قصه می خواند. پس مریم نشیبا به حرمت رویاهای کودکانه بچه ها سالها از برنامه محبوبش دور ماند تا دعاهای پاک کودکانه باز هم او را به دنیای بی آرایش بچه ها باز گرداند.

مصطفی رحماندوست شاعر برنامه شب بخیر کوچولو هم در جشن تولد برنامه حضور دارد. او می گوید: اوایل انقلا ب من مدیر برنامه های کودک رادیو و تلویزیون بودم. آن روزها من دایم به فکر قصه گویی بودم چرا که معتقدم قصه گویی باعث ایجاد دو اتفاق مهم می شود یکی عادت به مطالعه و دیگری ارتباط عاطفی بین خانواده ها، اما راستش را بخواهید آن روزها بلد نبودم باید چکار کنم. چون من مدیر جایی بودم که نمی دانستم چگونه اداره می شود نتیجه آن شد که آن زمان موفق نشدم این کار را بکنم. تا اینکه رادیو از تلویزیون جدا شد.

آن روزها در هر خانه ای یک رادیو به چشم می خورد. خلا صه ما شروع کردیم برای احداث قصه گویی در رادیو و خلا صه خرابکاری کردیم تا اینکه این اتفاق افتاد و شب بخیر کوچولو با نویسندگی مرجان کشاورز و مهشید تهرانی و اجرای زیبای مریم نشیبا در سال ۱۳۶۹ روی آنتن رادیو ایران رفت.

شاعر کودکان از شعر «گنجشک لا لا » خاطرات زیادی دارد او می گوید: اصلا مهم نیست که کسی شب بخیر کوچولو را گوش کند یا نه. مهم این است که هر شب این اتفاق بیفتد تا خانواده ها نسبت به قصه گویی حساس شوند.

مصطفی رحماندوست با خاطره شب بخیر کوچولو به سالها پیش بر می گردد. به آن روزهایی که زلزله رودبار بسیاری از کودکان را واره و یتیم کرد.

خودش می گوید: آن زمان من خواستم قهرمان بازی درآورم و در همان حال و هوای غم انگیز پس از زلزله سری به رودبار بزنم.

البته در آن شرایط رفتن به رودبار به دلیل مسدود بودن راه کار راحتی نبود و ناچار بودیم قسمتی از مسیر را با الا غ و یا پیاده طی کنیم.

خلا صه من به رود بار رسیدم و در تاریکی شب، کنار یک دیوار خراب چادری را دیدم که صدای داخل آن چادر برای لحظه ای قلبم را از تپش انداخت. از داخل چادر صدای کودکی به گوش می رسید که با صدای نالا ن ترانه «گنجشک لا لا » را زمزمه می کرد. من در آن شرایط از شنیدن صدای این ترانه در جای خودم میخکوب شدم اما طاقت نیاوردم و جلو رفتم. وقتی چراغ قوه را داخل چادر انداختم ناگهان صدا قطع شد.

داخل چادر دخترکی تنها و زخمی مشغول خواندن ترانه «گنجشک لا لا ، مهتاب لا لا » برای عروسکش بود و در میان ترانه غمگینش هراز گاهی ناله ای می کرد و آرام می گفت «آخ» خلا صه من آن کودک را در حالی که پاهایش به شدت آسیب دیده بود به بیمارستان رساندم و خاطره تلخ رودبار با این ترانه برایم ماندگار شد تا این که سال ها از آن روز گذشت و من یک روز برای کاری به دبیرستان بو علی رفتم. داخل مدرسه بودم که ناگهان دیدم یک خانم جوان و شاداب با ویلچر وارد مدرسه شد و به محض ورودش با شوخ طبعی و شیطنتش فضای مدرسه را زنده کرد. او معلم زیست شناسی مدرسه بوعلی بود و به گفته سایر معلمان کسی حریف شادابی و شیطنتش نبود.

رحماندوست گفت: دختر جوان در حالی که چرخ های ویلچرش را به حرکت در می آورد نزدیک من آمد و گفت مرا می شناسید؟ من با تعجب نگاهش کردم و گفتم «نه» او خنده کنان گفت: من همان دختر بچه ای هستم که سال ها پیش در شهر رودبار مرا از پای آن دیوار مخروبه به بیمارستان رساندی.

البته این یکی از خاطرات مصطفی رحماندوست بود که با گنجشک لا لا ی محبوبش گره می خورد. او خاطراتی از این دست زیاد دارد.

او همچنین از روزی می گوید که گنجشک لا لا با لا لا یی های عاشواریی پیوند خورد.

خاطرات مصطفی رحماندوست شیرین هستند درست مثل شعرهایش. او می گوید: یک حاج آقای شیرازی بود که مراسم شب شعر عاشورایی برگزار می کرد. یک روز از من دعوت کرد تا در مراسم شب شعرشان حاضر شوم و یک شعر بخوانم اما هر چه فکر کردم در میان اشعارم شعری که به درد عاشورا بخورد پیدا نکردم.

اما حاج آقا اصرار داشت که در مراسم شب شعر شرکت کن تا بچه های ما بدانند که شما هم از خودمان هستید.

با این حال شعری برای مراسم آنها نداشتم و در نتیجه از او خداحافظی کردم و رفتم. وقتی سوار ماشین شدم و رادیوی ماشین را روشن کردم، ترانه گنجشک لا لا داشت از رادیو پخش می شد. برای اولین بار من از این ترانه دوست داشتنی بدم آمد و به خودم گفتم«تو برو لا لا یی ات را بگو تو را چه به عاشورا» اما همان غضب من به گنجشک لا لا سرچشمه یک لا لا یی عاشورایی شد که می خوانید:

مدینه بود و غوغا بود

اسیر دیو سرما بود

محمد سر زد از مکه

که او خورشید دلها بود

لا لا خورشید من لا لا

گل امید من لا لا

خدیجه همسر او بود

زنی خندان و خوشخو بود

برای شادی و غم ها

خدیجه یار خوشرو بود

لا لا لا شادیم لا لا

غمم آبادیم لا لا

خدا یک دختر زیبا

به آنها داد لا لا لا

به اسم فاطمه، زهرا

امید مادر و بابا

لا لا لا کودکم لا لا

قشنگ و کوچکم لا لا

علی داماد پیغمبر

برای فاطمه همسر

برای دختر خورشید

علی از هر کسی بهتر

چراغ خانه ام لا لا

گل دردانه ام لا لا

علی شیر خدا لا لا

علی مشکل گشا لا لا

شب تاریک نان می برد

برای بچه ها لا لا

لا لا مشکل گشای من

گل باغ خدای من

حسن فرزند آنها بود

حسن مانند بابا بود

شهید زهر دشمن شد

حسن یک کوه تنها بود

علی فرزند دیگر داشت

جوانی کوه پیکر داشت

همیشه حضرت عباس

به لب نام برادر داشت

لا لا نازک بدن لا لا

عصای دست من لا لا

گل پر پر حسینم کو؟

گل سرخ و گل شب بو

کنار رود و لب تشنه

تمام غنچه های او

لا لا لا غنچه ام لا لا

لا لا لا لا گل فردا

حسین و اکبرم لا لا

علی اصغرم لا لا

کجایی عمه جان زینب

سکینه دخترم لا لا

لا لا لا لا گل لا له

نکن گریه نکن ناله

شبی سرد است و مهتابی

چرا گریان و بی تابی؟

برایت قصه هم گفتم

چرا امشب نمی خوابی؟

لا لا لا جان من لا لا

گل باران من لا لا

و این گونه بود که مصطفی رحماندوست از گنجشک لا لا به لا لا یی عاشورایی رسید.

می گویند دعای بچه ها زود اجابت می شود.

شاید اگر ما هم دنیایی به پاکی دنیای بچه ها داشتیم تا آرزوهایمان یک قدم بیشتر فاصله نداشتیم. اما حیف که ذهن آشفته مان آنقدر شلوغ است که هر چیزی در آن جا دارد غیر از اخلا ص.

«اما ای کاش، ای کاش دلهایمان آنقدر خالص بود که دعاهایمان قبل از پایین آمدن دستهایمان اجابت می شد، درست مثل دعاهای پاک بچگی مان».

نویسنده : مرجان حاجی حسنی