پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

این غرور کور نا اهل


این غرور کور نا اهل

یادداشتی بر نمایش «عشق لرزه» کار سهراب سلیمی

۱) در «شازده کوچولو» اثر بی‌نظیر آنتوان دوسنت اگزوپری جایی هست که روباه از شازده کوچولو می‌خواهد که او را اهلی کند تا بتوانند یکدیگر را بشناسند و بعد با هم دوست شوند. به عقیده روباه فقط چیزهایی که اهلی شوند قابلیت شناخته شدن را دارند. روباه برای این‌که اهلی شود، چنین راهکاری ارائه می‌دهد: «اول کمی دور از من این جور روی علف‌ها می‌نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می‌کنم و تو هیچ نمی‌گویی. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست...»

۲) روابط انسانی همیشه از آن مقولات پیچیده‌ای بوده که ذهن بسیاری از فیلسوفان و اندیشمندان و شاعران و نویسندگان را به خود اختصاص داده است. هر انسانی با تمام پیش‌زمینه‌های روانی و اجتماعی و... برای خود یک دنیای بزرگ و غامض است و تلاقی این دنیاها موقعیت‌هایی پیش می‌آورد که گاه می‌توانند همنشینی مثمر ثمری به بار آورند و گاه کینه‌ها و عداوت‌های بی‌پایانی را رقم زنند. اما همیشه هم موقعیتی که پیش می‌آید به این سادگی‌ها نیست. آدم‌ها واقعاً می‌توانند در کنار هم آرامش پیدا کنند، اما ناگهان مجموعه‌ای از صفات انسانی ناشایست، گاهی حتی یک صفت زشت، بر سر ارتباط انسانی آنها آوار می‌شود و گاه فاجعه می‌آفریند. مثل «اتللو» ی شکسپیر که حسادت چشم عقلش را کور می‌کند. بدین گونه در دامان وسوسه دشمنان فرو می‌غلتد و همسر خود را بر اساس گمانی واهی به دام مرگ می‌فرستد. یکی از پیچیده ترین روابط انسانی را می‌توان در محدوده خانواده ترسیم کرد. زن و مردی با ویژگی‌های کاملاً متفاوت روحی و جسمی، قرار است با هم زیر یک سقف زندگی کنند و اکنون علاوه بر این‌که تلاقی پیچیدگی‌های انسانی شان، ممکن است آنها را دچار چالش جدی کند، تمایز‌های زنانه و مردانه‌شان نیز می‌تواند چنین نقشی بیافریند و شرایط زندگی را برای هردو سخت و ناهنجار کند. مگر این‌که هردو سعی کنند به تعبیر روباه در «شازده کوچولو» یکدیگر را اهلی کنند. روباه

مهم ترین ابزار را برای این‌که این فرایند اهلی کردن به بار بنشیند، «استفاده نکردن» از زبان می‌داند، چرا که زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. همچنان‌که مولانا گفته است:

«ای بسا هندو و ترک هم زبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان»

در نمایشنامه «عشق لرزه»، دیان در راه ازدواج با ریشارد بزرگترین اشتباه را می‌کند. او می‌خواهد ریشارد را اهلی کند اما برای اهلی کردنش از بدترین شیوه استفاده می‌کند. او «زبان» را به کار می‌گیرد و وقتی این حربه‌اش با یک صفت پیچیده انسانی یعنی «غرور» ترکیب می‌شود، در ادامه آنچنان «سوء تفاهم‌ها» یی را پدید می‌آورد که منجر به یک فاجعه بزرگ می‌شود و در نهایت دیان برای همیشه ریشارد را از دست می‌دهد.

با چنین تحلیلی کلیات آنچه اریک- امانوئل اشمیت در «عشق لرزه» طرح می‌کند، قابل تأمل است اما آنچنان‌که گفته شد، به بار آوردن چنین طرحی نیازمند نمایش تمام عیاری از پیچیدگی‌های انسانی است، که باعث چنین فاجعه‌ای می‌شوند. به نظر نگارنده، این پیچیدگی‌ها در نمایش نامه اشمیت خوب و کامل تبیین نشده‌اند. آدم‌ها مرتب در پرده‌های مختلف از صحنه خارج و به آن داخل می‌شوند و در رابطه با چنین پیچیدگی‌هایی «سخنرانی‌وار» صحبت می‌کنند، اما مقدار زیادی از این سخنرانی واره‌ها با شخصیت‌ها و جایگاه‌های اجتماعی که نمایشنامه برای آنها ترسیم می‌کند جور در نمی‌آید. انگار همه شخصیت‌ها، فارغ از تمام آن معیارهایی که هر کدامشان را باورپذیر می‌کند، فقط تبدیل به بلندگوی نمایشنامه نویس شده‌اند و دیدگاه‌هایی را که اشمیت درباره پیچیدگی‌های روابط انسانی دارد، جار می‌زنند. این است که لحن صحبت همه شان یکسان می‌شود، رفتارها و کنش و واکنش‌هایشان نسبت به موقعیت‌های مشابه تفاوت چندانی با هم نمی‌کند و پیچیدگی‌های دنیاهای همه آنان از یک سنخ از آب در می‌آید و بنابراین کشمکش دراماتیک کم رنگ جلوه می‌کند. بخصوص در مورد شخصیت «دیان» که روی شغل او تأکید‌های زیادی در طول نمایشنامه می‌شود، این نقص بیشتر جلوه می‌کند. او وکیل مجلس در امور زنان است و موجب خوشبخت شدن زنان زیادی شده است اما اکنون از خوشبخت کردن خود ناتوان است. این البته طرح یک خطی خوبی است، اما در عین حال خیلی هم پیچیدگی دارد. بنابراین وقتی می‌بینیم این زن نخبه تحت تأثیر حرف بی اساس و ساده انگارانه مادر ساده و معمولی‌اش، چیزهایی به ریشارد می‌گوید که در پایان باعث جدایی کامل ریشارد از او می‌شود، می‌توانیم این طور نتیجه بگیریم که نمایشنامه نویس بیش از آن که به شخصیت‌های دشوارش اهمیت دهد، ذهنش معطوف در آوردن یک داستان پیچیده شده است.

او ترجیح داده وارد هزارتوی بیرونی فریب‌ها و حیله‌هایی شود که ریشارد و دیان نسبت به هم به کار می‌برند و این نیرنگ‌ها به عمق فاجعه رهسپارشان می‌کند. مانوئل اشمیت آن قدر مجذوب این هزارتوی بیرونی شده که یادش رفته است، هزار توی درونی روح و روان این شخصیت‌ها بسی پیچیده تر است و این آدم‌ها با چنین رفتارهایی در چنین موقعیت‌هایی اصولاً نمی‌توانند شخصیت‌هایی باشند که این چنین ساده و تخت و فاقد بعد ترسیم شوند. بنابراین هرچند دستمایه اریک-مانوئل اشمیت قابل تأمل است اما شیوه پرداخت این دستمایه نقصان‌هایی دارد که نمی‌تواند همراهی و همدلی کاملی را با شخصیت‌های نمایشنامه برانگیزد.

۳) بزرگترین ضربه‌ای که اجرای سهراب سلیمی از نمایشنامه «عشق لرزه» خورده، بدون شک ناشی از ایراد‌هایی است که بخصوص در مقوله شخصیت پردازی در نمایشنامه امانوئل اشمیت وجود دارد. نمایشنامه، البته، در مؤثر درآوردن احساسات شخصیت‌ها در موقعیت‌های مختلف تا حدود زیادی موفق عمل کرده است اما نمی‌توان در مورد اجرای سلیمی به همین صورت رأی داد. مثلاً در جای کلیدی در نمایشنامه دیان به ریشارد به دروغ و تحت تأثیر القائات مادر خود، می‌گوید که بهتر است نامزدی‌شان را به هم بزنند، چراکه گمان می‌کند عشق آنها به یکدیگر به سردی گراییده و ازدواج‌شان ثمره مناسبی در پی ندارد. در اینجا غرور هر دو شخصیت باعث می‌شود دروغ‌هایی به هم بگویند که آغازگر فاجعه خواهد بود. در نمایشنامه مکث‌های شخصیت‌ها در ادای جملات، لرزیدن هایشان، واکنش‌های مرموزشان به جمله‌های همدیگر و تلاش شان برای سنجیده و نقشه‌ریزی شده حرف زدن، آغاز این سوء تفاهم‌ها را به درستی تصویر می‌کند. اما در اجرای مذکور، چنین فضای پرپیچ و خمی که در روابط دو شخصیت باید ترسیم می‌شده، به درستی به تماشاگر منتقل نمی‌شود.

از یک سو به این دلیل که با بعضی لفاظی‌های دوپهلو که بیشتر ویژگی‌های طنزآمیز دارند، نه تنها بار تراژیکی که باید از میان گفت‌و‌گوها سربر آورد،‌ نمایان نمی‌شود، که همه چیز معکوس عمل می‌کند و به سوی نوعی کمدی بی‌کارکرد می‌رود. از دیگر سو، نوع رفتار بازیگران، در اینجا به سمت نوعی «ایرانی» بودن سوق پیدا می‌کند. یعنی با شخصیت‌هایی روبه‌رو می‌شویم که نامشان و فرهنگ شان و همه چیز دیگرشان باید غربی باشد، در دنیای نمایشنامه‌ای غربی. اما یک دفعه با ادبیات رفتاری و گفتاری روبه‌رو می‌شویم که رنگ و بوی فرهنگ عامیانه ایرانی را دارد و این باعث دوپارگی و در واقع از هم گسیختگی کامل شخصیت‌ها می‌شود. گفتیم که یک عیب بزرگ نمایشنامه این است که هرچند شخصیت‌ها از پایگاه‌های اجتماعی متفاوتی هستند اما همه مثل هم حرف می‌زنند.

اما در عین حال توجه سهراب سلیمی به مقوله نور و رنگ،‌ که شاید تنها امکان‌های محدود وی برای اجرای بهتر کار بوده، قابل تحسین است. جایی که قرار است تمرکز مان روی افکار و احساسات یک شخصیت باشد، تمرکزهای با زاویه‌های مناسب نوری می‌تواند تا حدودی ما را با این افکار و احساسات همراه کند. همچنین حس‌های متناوب شادی و غم،‌ و رفتارهای ناشی از سوء تفاهم‌ها و دورویی‌ها و... با انتخاب مناسب رنگ لباس بازیگران توانایی انتقال مناسبی یافته است. در نهایت، البته هم در نمایشنامه و هم در اجرا کاستی‌ها می‌چربد. پس تا اطلاع ثانوی به همان «خرده جنایت‌های زن و شوهری»، اثر دیگر مانوئل اشمیت دل خوش می‌کنم که به گمانم در آن، پیچیدگی‌های روابط انسانی در محدوده خانواده به نحو درخشانی به بار نشسته است.