پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نه همین دماغ زیباست نشان آدمیت


نه همین دماغ زیباست نشان آدمیت

نگاهی به تب جراحی بینی در بین جوانان

هر روز صبح که از خواب بیدار می شد یکراست جلوی آینه می رفت، انگار منتظر یک معجزه بود، اما با دیدن چهره خودش در آینه ناگهان اخمهایش توی هم می رفت و باعصبانیت می گفت: «این چه دماغی است که من دارم؟» بعد شروع می کرد به سرزنش کردن دماغش که چه اتفاقی می افتاد اگر یک کمی کوچکتر بودی؟ ها؟!

به کجای دنیا بر می خورد اگر قوز نداشتی؟ هیچ می دانی مایه سرشکستگی من شده ای هیچ فکر کرده ای که توی دانشگاه چه مصیبتی با تو دارم؟ تا حالا فکر کرده ای که چرا هیچ وقت سرکلا س با بغل دستی ام حرف نمی زنم؟ به خاطر اینکه می ترسم بچه ها دماغم را از نیم رخ ببینند و توی ذوقشان بخورد! تا حال خودت را ازنیم رخ دیده ای من نمی فهمم علت رشد بی رویه تو چیست؟ اگر کوچک تر بودی من تو را خیلی بیشتر دوست داشتم و بیشتر بهت احترام می گذاشتم اما حالا فقط می توانم از داشتنت شرمنده باشم»

او هیچ وقت فرصت نمی کرد جذابیت هایی را که در صورتش وجود داشت ببیند برای او تمام اعضای صورتش در دماغش خلا صه شده بود.

تمام سعیش این بود که هر طور شده یک پول قلنبه جور کند و در اسرع وقت خودش را از شر این دماغ گنده خلا ص کند.

هر سال با شروع ترم جدید اکثر بچه های دانشگاه با دماغ های چسب خورده سرکلا س می آمدند و داغ دلش را تازه می کردند.

به قدری این مساله برایش بغرنج شده بود که وسط کلا س از استاد اجازه می گرفت و به سرعت خودش را به دستشویی دانشگاه می رساند، روبه روی آینه دستشویی می ایستاد و زل می زد به دماغش، حس می کرد ادامه تحصیل با این وضعیت برایش غیر ممکن است، خیل کثیر بچه هایی که با دماغ های عمل شده سرکلا س حاضر می شدند سوهان روحش شده بود. با خود فکر می کرد مگر من چه فرقی با آنها دارم غیر از اینکه حدود یک میلیون پول عمل دماغ را ندارم. هر طور حساب می کرد جور در نمی آمد ، هزینه سنگین دانشگاه از یک طرف، هزینه اجاره خانه دانشجویی و ایاب و ذهاب و خورد و خوراکش سر به فلک می گذاشت، یک لحظه به پدرش فکر کرد که سه شیفت کار می کند و باز هم هشتش گرو نهش است. اعصابش به هم ریخته بود نمی توانست قبول کند که ناچار است این دماغ را تحمل کند. با خودش فکر کرد «هر طور شده باید یک کار نیمه وقت پیدا کنم و پول عمل دماغم را جور کنم، این طوری از این خوره ای که در ذهنم افتاده نجات پیدا می کنم.» تو این اوضاع اسفناک بازار کار، کار پیدا کردن برایش آسان نبود اما از طرفی تحمل آن دماغ برایش دشوارتر بود.

خلا صه با بدبختی فراوان کار پیدا کرد و بعد از یک سال قناعت دریافت پول مورد نظر را جور کرد اما چه جور کردنی...

آن روز صبح هم مثل هر روز به محض بیدار شدن جلوی آینه رفت و به دیدار دماغش شتافت اما این بار چشمش به صورتش افتاد حس کرد ۱۰ سال پیرتر شده، دور چشمهایش گود افتاده بود و صورتش لاغر شده بود کار سخت و طاقت فرسا، کم خوردن و پس انداز کردن حسابی ضعیفش کرده بود اما با خودش فکر می کرد اصلا مهم نیست ارزشش را دارد دماغم را که عمل کنم همه چیز درست می شود.

امتحانات ترم که تمام شد به سرعت خودش را به مطب یک پزشک متخصص زیبایی رساند و بعد از گذران مراحل ابتدایی دماغش را به تیغ جراحی سپرد.

چشمش را که باز کرد، هیچ چیز نمی دید، فقط صداهای مبهم می شنید و درد شدیدی را حس می کرد، خیلی درد داشت اما خوشحال بود، با خودش گفت بالاخره از شر آن دماغ راحت شدم.

دوباره چشمهایش را بست، دلش می خواست مثل هر روز جلوی آینه برود و دماغ جدیدش را ببیند اما حیف که نمی شد.

دکتر سفارشات اکیدی کرده بود که برای حفظ دماغش باید آنها را رعایت می کرد.

نفس کشیدن سخت ترین کار زندگیش شده بود برای چند لحظه یاد دماغ قبلی اش افتاد که به آن همه سرزنش کارش را خوب انجام می داد، هیچ وقت نفس کشیدن با آن دماغ برایش کار سختی نبود. با وجود همه این حرف ها فکر می کرد ارزشش را دارد یک دماغ زیبا به همه دردسرهایش می ارزد.

اما بالاخره انتظار به سر رسید و او توانست جلوی آینه برود، از شدت خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. با عجله خودش را جلوی آینه رساند، چشمهایش را بست و روبروی آینه ایستاد، با سه شماره چشمهایش را باز کرد باورش نمی شد فکر می کرد چشم هایش اشتباه می کنند. دماغی که روی صورتش می دید قابل تحمل نبود یک دماغ با سوراخ های سربالا که قیافه اش را شبیه عروسک های پلاستیکی کرده بود. نزدیک بود از غصه سکته کند، با خودش فکر کرد شاید اگر بادش بخوابد بهتر شود.

کبودی دور چشمش، درد وحشتناک برایش مهم نبود فقط می خواست زودتر باد دماغش بخوابد تا شاید به آرزوی دیرینش برسد. اما امروز که باد دماغش کامل خوابیده، هر روز صبح که بیدار می شود به سرعت از کنار آینه می گذرد تا نگاهش به قیافه وحشتناکش نیفتد. روزی صد بار خودش را لعنت می کند. نگاه های پر از سوال مردم آزارش می دهد، قیافه مصنوعی و دماغی که اصلا شبیه دماغ نیست برایش غیرقابل تحمل است، رفتن به دانشگاه برایش رنج آور شده، حاضر شدن سرکلاسی که نگاه سنگین بچه ها وجودش را له می کند برایش غیرقابل تحمل می باشد. ماندن در خانه و تنهایی را به همه چیز ترجیح می دهد.

امروز که تنها و افسرده گوشه عزلت گزیده و خانه نشینی را به رفتن دانشگاه ترجیح داده در حسرت روزهایی است که دماغ دوست داشتنی اش را بی رحمانه مورد هجوم قرار می داد.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی