چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا

در راه گم شدن از گمراه شدن بهتر است


واژه دیالکتیک در اصل از واژه یونانی دیالوگ به معنای گفتن و نطق یا به تعبیری مباحثه و مجادله مشتق است سقراط در تعلیم و تعلم به روش مباحثه اعتقاد داشته و مشهورترین مباحث دیالکتیکی , روش سقراط بوده است , که وی با این روش و متد تناقضات سخن حریف را کشف می کرد و در مباحثه و بحث بر او پیروز می گشت

انسان‌ همیشه‌ به‌ گفته‌ فیلسوفان‌ بیشتر توجه‌ کرده‌ است‌ تا نظریه‌ عالمان‌ و علمای‌ علم‌، یعنی‌ همیشه‌ نظریه‌های‌ سارتر و نیچه‌ بیشتر خوانده‌ می‌شود تا نیوتن‌. چرا که‌ می‌توان‌ گفت‌ فلسفه‌ حرکتی‌ است‌ به‌ ذات‌ و درون‌ انسان‌ و روشن‌ کننده‌ راهی‌ است‌ که‌ با نور علم‌ روشن‌ نمی‌شود و همچنین‌ می‌توان‌ گفت‌ فلسفه‌ به‌ نوعی‌ وسیله‌یی‌ است‌ برای‌ کسب‌ قدرت‌. کشاندن‌ پای‌ فلسفه‌ به‌ سیاست‌ و ارایه‌ فلسفه‌ سیاسی‌ راهی‌ است‌ برای‌ نفوذ، اقتدار یا حتی‌ اقتدارگرایی‌. در ابتدا فلسفه‌ کمتر سیاسی‌ و وسیله‌یی‌ برای‌ کسب‌ قدرت‌ بود اما با گذشت‌ زمان‌، خصوصا در غرب‌ وسیله‌یی‌ شد برای‌ کسب‌ و حفظ‌ قدرت‌.

اما یکی‌ از مهمترین‌ مسائل‌ فلسفی‌ گذشته‌ و حال‌ بحث‌ وجود تضاد و حرکت‌ بوده‌ است‌ که‌ فلاسفه‌ و روشنفکران‌ چه‌ در غرب‌ و چه‌ در شرق‌ به‌ تبیین‌ و چگونگی‌ آن‌ می‌پرداختند. در ابتدا به‌ فلسفه‌ غرب‌ در این‌ باب‌ می‌پردازیم‌ و سپس‌ دیدگاه‌ شرقیان‌ را مورد کنکاش‌ قرار می‌دهیم‌.

واژه‌ دیالکتیک‌ در اصل‌ از واژه‌ یونانی‌ دیالوگ‌ به‌ معنای‌ گفتن‌ و نطق‌ یا به‌ تعبیری‌ مباحثه‌ و مجادله‌ مشتق‌ است‌. سقراط‌ در تعلیم‌ و تعلم‌ به‌ روش‌ مباحثه‌ اعتقاد داشته‌ و مشهورترین‌ مباحث‌ دیالکتیکی‌، روش‌ سقراط‌ بوده‌ است‌، که‌ وی‌ با این‌ روش‌ و متد تناقضات‌ سخن‌ حریف‌ را کشف‌ می‌کرد و در مباحثه‌ و بحث‌ بر او پیروز می‌گشت‌.

همچنین‌ به‌ این‌ معتقد بود که‌ علوم‌ و دانش‌ها کسبی‌ نیستند، بلکه‌ هر کس‌ نسبت‌ به‌ همه‌ چیز آگاهی‌ دارد ولی‌ از دانستن‌ آنها غافل‌ است‌ و می‌بایست‌ با روش‌ مباحثه‌ و دیالوگ‌ هر کسی‌ را نسبت‌ به‌ آنچه‌ می‌داند توجه‌ داد، همان‌ گونه‌ که‌ زن‌ قابله‌ بچه‌را به‌ وجود نمی‌آورد، بلکه‌ فقط‌ او را می‌زایاند، معلم‌ نیز در نفس‌ متعلم‌ دانشی‌ را ایجاد نمی‌کند، بلکه‌ دانسته‌های‌ او را برایش‌ آشکار می‌کند. سقراط‌ این‌ روش‌ را دیالکتیکی‌ می‌نامد.همانطور که‌ دیدیم‌ دیالکتیک‌ سقراط‌، در ذهن‌ و ذهنیت‌ جاری‌ است‌ و در عین‌ و عینیت‌ نفوذ ندارد . اما شاید بتوان‌ چنین‌ برداشت‌ کرد که‌ ریشه‌ دیالکتیک‌ عینیت‌گرا را در سخن‌ هراکلیتوس‌ فیلسوف‌ یونانی‌ که‌ می‌گفت‌: «در یک‌ رود دو بار نمی‌ توان‌ وارد شد» دانست‌. زیرا که‌ بار دوم‌ نه‌ رود همان‌ رود است‌ و نه‌ فرد همان‌ فرد و این‌ اصل‌ دیالکتیک‌ است‌ یعنی‌ تنها چیزی‌ که‌ در جهان‌ ثابت‌ است‌ تغییر است‌.

گئورگ‌ ویلهلم‌ فردریش‌ هگل‌ ۱۸۳۱۱۷۷۰ فیلسوف‌ بزرگ‌ آلمانی‌، نظریه‌ جدیدی‌ اظهار داشت‌ به‌ نام‌ وحدت‌ ذهن‌ و عین‌. وی‌ متد دیالکتیک‌ ذهنیت‌گرای‌ سقراط‌ را تکامل‌ بخشید و آن‌ را به‌ عینیت‌ نیز کشاند. وی‌ معتقد بود همان‌ گونه‌ که‌ ما در ذهن‌ خود از کنار هم‌ گذاشتن‌ صغری‌ و کبری‌ نتیجه‌ منطقی‌ می‌گیریم‌، مثلا از کنار هم‌ قرار دادن‌ العالم‌ متغیر صغری و کل‌ متغیر حادث‌ کبری‌ نتیجه‌ می‌ گیریم‌ که‌ العالم‌ حادث‌، در جهان‌ خارج‌ یعنی‌ در عینیت‌ نیز از منعم‌ شدن‌ دو پدیده‌ به‌ یکدیگر پدیده‌ سومی‌ به‌ وجود می‌آید. می‌توان‌ گفت‌ به‌ عینیت‌ کشاندن‌ این‌ متد مساوی‌ بود با سوق‌ دادن‌ آن‌ به‌ سمت‌ سیاست‌ در جهت‌ کسب‌ حفظ‌ قدرت‌.هگل‌ دیالکتیک‌ را موتور حرکت‌ دهنده‌ ایده‌ می‌دانست‌ و ایده‌ همان‌ عقل‌ است‌ و الگویی‌ است‌ برای‌ تاریخ‌. وی‌ تاریخ‌ را حرکتی‌ زنجیرور از رخدادهای‌ اتفاقی‌ و بی‌ارتباط‌ در زمان‌ نمی‌دانست‌ بلکه‌ روندی‌ قانونمند برای‌ آن‌ تعریف‌ می‌کرد که‌ به‌ سوی‌ سرنوشت‌ از پیش‌ تعیین‌ شده‌ خود یعنی‌ روح‌ مطلق‌ خداوند در حرکت‌ است‌ و این‌ حرکت‌ دیالکتیکی‌ را انسان‌ نمی‌تواند و نباید مهار کند. زیرا دیالکتیک‌ خود آنها را نیز کنترل‌ می‌کند. هگل‌ بر این‌ باور بود که‌ دولت‌ها وسیله‌ پیشرفت‌ ایده‌ در تاریخ‌اند، دولت‌ها تجلی‌ مادی‌ ای ده‌ هستند و تعبیرش‌ این‌ بود که‌ خداوند با دولت‌ در جهان‌ راه‌ می‌رود، یعنی‌ دولت‌ جای‌ پای‌ روح‌ مطلق‌ در زمین‌ است‌.هگل‌ ثبات‌ دولت‌ را تا زمانی‌ لازم‌ می‌ دید که‌ با ایده‌ هماهنگ‌ باشد، در غیر این‌ صورت‌ حرکت‌ جامعه‌ از تز و آنتی‌تز و رسیدن‌ به‌ سنتز یعنی‌ انقلاب‌ را بهترین‌ حالت‌ ملت‌ می‌دانست‌. اما بعد از هگل‌، متد دیالکتیک‌ به‌ صورت‌ جدیدتری‌ نزد مارکس‌ شکل‌ گرفت‌.

کارل‌ مارکس‌ ۱۸۸۳۱۸۱۸ جامعه‌شناس‌، اقتصاددان‌، تاریخدان‌، فیلسوف‌ و یکی‌ از بزرگترین‌ اندیشمندان‌ جهان‌ بود. نبوغ‌ مارکس‌ را می‌توان‌ در تلفیق‌ علوم‌ یاد شده‌ و خلق‌ مکتب‌ مارکسیسم‌، یا به‌ قول‌ خودش‌ سوسیالیسم‌ علمی‌ دانست‌، چرا که‌ سوسیالیست‌های‌ ما قبل‌ خودش‌ را با نگاهی‌ انتقادی‌ و سخره‌ آمیز تخیلی‌ می‌نامید.

کارل‌ مارکس‌ اصول‌ دیالکتیک‌ را از استادش‌ هگل‌ گرفت‌ و با کمک‌ دوست‌ و همکارش‌ انگلیس‌ که‌ با هم‌ در سل‌ ۱۸۷۴ بیانیه‌ اشتراکی‌ یا مانیفست‌ را انتشار دادند، با ماتریالیسم‌ در آمیخت‌ و متد ماتریالیسم‌ دیالکتیک‌ را ارایه‌ کرد. وی‌ با این‌ عمل‌ فلسفه‌ دیالکتیکی‌ هگل‌ را از قالب‌ ایده‌آلی‌اش‌ رها ساخت‌ و در قالب‌ رئالیستی‌ جای‌ داد. مارکس‌ در این‌ باره‌ می‌گوید: «فلسفه‌ هگل‌ روی‌ سر خود راه‌ می‌ رفت‌، ما آن‌ را روی‌ پاهایش‌ استوار کردیم‌».

اما ماتریالیسم‌ یعنی‌ فلسفه‌ اصالت‌ ماده‌ و تحلیل‌ همه‌ پدیده‌های‌ انسانی‌ و طبیعی‌ بر اساس‌ انحصار ماده‌. البته‌ لازم‌ به‌ ذکر است‌ که‌ مارکس‌ ماتریالیسم‌ را، یا فلسفه‌ اصالت‌ ماده‌ را از فیلسوف‌ مادی‌گرای‌ ماقبل‌ خود یعنی‌ فوئر باخ‌ کسب‌ کرده‌ است‌.

● می‌توان‌ گفت‌ که‌ ماتریالیسم‌ دیالکتیک‌ شامل‌ سه‌ اصل‌ کلی‌ است‌:

الف‌ به‌ غیر از ماده‌ چیزی‌ وجود ندارد.

ب‌ ماده‌ با همه‌ مظاهرش‌ قابل‌ شناخت‌ حقیقی‌ است‌.

ج‌ ماده‌ توام‌ با حرکت‌ است‌ و هیچ‌ ماده‌یی‌ بدون‌ حرکت‌ وجود ندارد.

اگر مکتب‌ مارکسیسم‌ را در سه‌ اصل‌ کلی‌: ماتریالیسم‌ دیالکتیک‌، ماتریالیسم‌ تاریخی‌ و اقتصاد خلاصه‌ کنیم‌ باید بگوییم‌ ماتریالیسم‌ معتقد است‌ که‌ تاریخ‌ جهان‌ به‌ صورت‌ جبرگونه‌ می‌بایست‌ چهار مرحله‌ تاریخی‌ را پشت‌ سر بگذارد تا به‌ آخرین‌ مرحله‌ یا بهشت‌ موعود کمونیسم‌ برسد. و موتور این‌ حرکت‌ در تاریخ‌ همان‌ ماتریالیسم‌ دیالکتیک‌ است‌.

در مرحله‌ اول‌ یعنی‌ کمون‌ اولیه‌ یا جامعه‌ اشتراکی‌ بدوی‌ همه‌ چیز مکد مشترک‌ همگی‌ بود از وسایل‌ کار و شکار گرفته‌ تا زمین‌ و مسکن‌ و... مرحله‌ دوم‌، مرحله‌ برده‌داری‌ است‌ که‌ در عین‌ حال‌ نخستین‌ مرحله‌یی‌ است‌ که‌ در آن‌ استثمارفرد از فرد تحقق‌ می‌یابد و جامعه‌ به‌ دو طبقه‌ برده‌ و برده‌دار تقسیم‌ می‌شود.

جنگ‌ و تضاد بین‌ این‌ دو طبقه‌، حاصل‌ و سنتزش‌ مرحله‌ سوم‌ یعنی‌ فئودالیسم‌ سرواژ است‌.

دو طبقه‌ اصلی‌ این‌ مورد نیز دهقانان‌، رعیت‌ و مالکین‌ زمین‌ هستند، اما سنتز این‌ دو نیز مرحله‌ چهارم‌ یعنی‌ سرمایه‌داری‌ است‌، که‌ آخرین‌ مرحله‌ استثمارشدن‌ فرد از فرد است‌، که‌ شامل‌ دو طبقه‌« استکبار شدن‌ کارگر و استثمارگر کارفرما» است‌. تضاد و جنگ‌ بین‌ این‌ دو نیز باعث‌ می‌شود تا این‌ مرحله‌ هم‌ به‌ انتها برسد و جامعه‌ به‌ مرحله‌ پنجم‌ یعنی‌ کمونیسم‌ برسد. اما قبل‌ از رسیدن‌ به‌ این‌ مرحله‌ باید از پل‌ موقت‌ سوسیالیسم‌ یا به‌ عبارت‌ دقیق‌تر، دیکتاتوری‌ پرولتاریا و تک‌ طبقه‌ فومانکلاتورا عبور کرد تا جامعه‌ برای‌ بازسازی‌ صنعتی‌ و اقتصادی‌ و به‌ تعبیر مارکس‌ زیربنای‌ جامعه‌ و تغییر یا حذف‌ روبناهای‌ جامعه‌ مثل‌ فرهنگ‌، سیاست‌، آموزش‌ و مذهب‌ آماده‌ شود.

پس‌ از رسیدن‌ به‌ اهداف‌ آرمان‌گرایانه‌ این‌ مرحله‌، دولت‌ از بین‌ می‌رود و جامعه‌ به‌ آخرین‌ مرحله‌ یا پایان‌ تاریخ‌ خود یعنی‌ کمونیسم‌ می‌رسد، که‌ در آن‌ نه‌ دولتی‌ است‌ و نه‌ طبقه‌یی‌، نه‌ رنجی‌ است‌ و نه‌ آزادی‌، هر کسی‌ به‌ اندازه‌ توانش‌ کار می‌کند و به‌ اندازه‌ نیازش‌ برداشت‌ می‌کند و سراب‌ بهشت‌ کمونیسم‌ تحقق‌ می‌یابد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.