جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پساساختارگرایان و ماجرای مرگ نویسنده


پساساختارگرایان و ماجرای مرگ نویسنده

تئوری «نویسنده مرده است» برای اولین بار توسط پساساختارگرایان مطرح گردید معمولا اولین وظیفه خواننده به محض رویارویی با یك پیش فرض و تئوری, درك صحیح و اصولی از مبانی مطرح شده است

تئوری «نویسنده مرده است» برای اولین بار توسط پساساختارگرایان مطرح گردید. معمولا اولین وظیفه خواننده به محض رویارویی با یك پیش فرض و تئوری، درك صحیح و اصولی از مبانی مطرح شده است. بسیاری از مردم پس از شنیدن یك تئوری جدید آن را می پذیرند بدون آنكه بدانند طراحان تئوری چه كسانی هستند به چه منظوری اقدام به طرح مساله كرده اند و از چه پیشینه و سابقه ای برخوردارند. معمولا یك فرد آگاه پس از رویارویی با تئوریهای یادشده سوالات بسیاری را مد نظر قرار می دهد:

هدف اصلی طراحان تئوری چیست؛ طرح مسائل یادشده چه تاثیری در سطوح مختلف جامعه و انجمنهای ادبی دارد؛ آیا جریان به راه افتاده استعماری است یا بدون قصد و غرض سیاسی طرح شده است آیا دلایل مطرح شده قابل پذیرش است یا طراحان به سفسطه روی آورده اند؟

از سویی دیگر بعضی از مخاطبان بدون مطالعه دقیق هر تئوری جدید و تازه ای را نمی پذیرند. معمولا تعصبات قومی، ملی، مذهبی و. . . عوامل بروز چنین واكنشی به حساب می آیند. چیزی كه مشخص است هر اثری توسط خالقی پدید می آید و بدون دخالت فردی كه او را نویسنده می نامند مطلبی پدید نمی آید. نویسنده نیز می داند كه به چه كاری مشغول است و هدفش از خلق اثر چیست. پساساختارگرایان با رد چنین نظریه ای نقش اصلی نویسنده را نادیده گرفته اند و منكر اهداف از پیش تعیین شده او هنگام نوشتن شده اند. با این حال آنها نمی توانند منكر حضور فیزیكی نویسنده و نحوه عملكرد او شوند. به همین دلیل اصرار بر سر این مساله كه نویسنده بدون قصد و غرض قبلی اقدام به خلق اثر كرده عبث و بیهوده است.

طراحان تئوری «مرگ نویسنده» بر آن هستند تا به نویسندگان آثاری چنین بقبولانند كه هنگام تولید یك اثر از نیروهای ناشناخته درونی خود سود جسته به عوالم فراحسی روی آورند. آنان بیشتر دوست دارند این طور وانمود كنند كه نویسندگان واقعا خود نمی دانند چه چیزی را خلق كرده اند و هدف اصلی شان چه بوده است. آنچه مطرح می گردد صرفا اطلاعات و ذخایری است كه در ضمیر آنان انباشته شده است و حالا به گونه های مختلف بیرون می آید.

در حقیقت پیروان پساساختارگرا مخالف تئوری پردازش اطلاعات و تحلیل مطالب در ذهن نویسنده هستند. آنان حتی ادعاهای نویسنده را مبنی بر داشتن طرح اولیه و اطلاع داشتن دقیق از مبانی ذكرشده نمی پذیرند. این در حالی است كه بسیاری از نویسندگان در جواب طراحان چنین تئوری ای آشكارا اعتراف كرده اند كه دقیقا می دانسته اند كه با چه هدف و نیتی اثر خود را خلق كرده اند و برای ادعای خود دلیل و برهان آورده اند.

منتقدین پساساختارگرا مدعی هستند كه نویسنده دقیقا از شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی كشور خود اطلاعی ندارد. او حتی نمی داند تحت تاثیر چه نیروها و فشارهایی قرار دارد و علل خلق آثارش چیست. همچنین یك نویسنده از فرایند و عملكرد ذهنی خود بی اطلاع است و قادر به درك فعالیت ضمیر ناخودآگاه خود نیست. او حتی در كشف ارتباط منطقی میان عناصر و اجزای تشكیل دهنده اثرش عاجز است و آن چنان كه باید و شاید قادر به درك رابطه علی میان سازه ها نیست.

پیروان تئوری «مرگ نویسنده» بر این باورند كه می بایست یك اثر به دور از نویسنده مورد بررسی قرار گیرد و به هیچ عنوان تمایلات درونی پیشینه و سیر تفكرات او نباید مد نظر باشد. پیروان این نظریه در مقالات خود متذكر این مساله شده اند كه اصولا هیچ كس قادر به درك استنباطهای فردی نویسنده نیست و نمی تواند مفاهیم ذهنی و كنش و واكنش های درونی او را به درستی محك زند. آنها می گویند: ما تا چه میزان می توانیم درباره برداشتهای خود از استنباطات فردی نویسنده مطمئن باشیم؟

پساساختارگرایان به این مساله معترف اند كه در هر حال یك اثر را مطالعه می كنند و مواردی را كه مد نظر نویسنده است می خوانند. اما مدعی اند نمی توانند مطمئن باشند كه دقیقا همان مطلبی را كه نویسنده مد نظر داشته استنباط كرده اند. پژوهشها نشان می دهد كه غالب خوانندگان یك اثر واحد به برداشتهای متفاوت و مغایر با هم دست یافته اند و هریك از منظر خود و با توجه به پیشداوری ها مطلب را درك كرده اند. در این ارتباط آنان «هاملت» شكسپیر را مثال می زنند و می گویند اگر واقعا مشخص بود شكسپیر در این اثر چه مطلبی را می خواهد مطرح سازد پس چرا تا این میزان نقد و تحلیل ضد و نقیض درباره آن نوشته شده است؟

بر این اساس اگر بپذیریم كه هر اثر می تواند تفاسیر و تحلیلهای مختلف داشته باشد پس می توانیم چنین نتیجه گیری كنیم كه منظور و نیت اصلی نویسنده را درنیافته ایم.

پساساختارگرایان به این مساله نیز اشاره دارند كه خواننده حتی نمی داند چگونه و با چه روشی باید به اطلاعات واقعی دست یازد. آنان می گویند: ما همواره در یك مدار مدور بیهوده در حال حركت هستیم. ما دقیقا نمی دانیم نویسنده دارای چه شخصیت و اعتقاداتی است. نگرش او به جهان هستی برای ما اصلا مشخص نیست. انسان آن چنان پیچیده است كه شناسایی او غیرممكن به نظر می رسد. ما حتی قادر نیستیم دو انسان كاملا مشابه را كه دقیقا یكسان فكر كنند و عمل كنند پیدا كنیم.

پساساختارگرایان و سایر هواداران تئوری مرگ نویسنده مساله استنباط فردی انسان را مطرح می سازند و چنین مطرح می كنند كه هر انسان برای شناخت فرد دیگر از ذهن خلاق خود استفاده می كند و بر اساس برداشتهای فردی خود اظهارنظر می كند. اشتباهات مكرری كه انسان در شناخت دیگران مرتكب می شود ازجمله مسائلی است كه پیروان این نظریه مثال می زنند.

برای آنها اصرار و تاكید خواننده به منظور شناخت نویسنده و مكنونات درونی اش تعجب آور و عجیب است. در این ارتباط می گویند: ما بسیار پایبند به شناخت نویسنده هستیم و باور داریم كه برداشتهایمان از سیر تفكر، منش و شخصیت نویسندگان درست و اصولی است و بقیه دیدگاههای مطرح شده اشتباه است.

البته آنها نمی توانند منكر این مساله بشوند كه داشتن اطلاعات اولیه درباره نویسنده و موقعیتی كه در آن قرار دارد در روشن كردن بسیاری از حقایق بی تاثیر نیست. اما چنین مساله ای را هم مطرح می سازند كه چنین اطلاعاتی باعث محدود شدن قدرت استنباط افراد شده و انسان را از درك اصولی حقیقت بازمی دارد.

طبق نظر آنها، برخی اطلاعات اولیه پیرامون نویسنده باعث شده تا اطلاعات ارزشمندی كه در لایه های زیرین اثر وجود دارند رفته رفته نادیده گرفته شوند. این حقایق می تواند در ساختار زبان تصاویر خلق شده و نقطه نظرات مطرح شده وجود داشته باشد. بر این اساس پیروان نظریه مرگ نویسنده می گویند كه زمان استفاده از اطلاعات مربوط به نویسنده باید در اختیار خواننده یا منتقد باشد و آنان با توجه به شناختی كه از اثر به دست می آورند زمان رجوع به چنین اطلاعاتی را باید تعیین كنند.

هواداران این جریان به شدت با نحوه عملكرد آن دسته از پژوهشگرانی كه به شرح حال نویسی و یا بررسی افكار و اندیشه بزرگان عرصه ادبیات، فلسفه و. . . مشغول هستند مخالف هستند و انتقادات شدیدی را در این باره مطرح ساخته اند. طبق نظر آنها این دسته از پژوهشگران به درستی قادر به شناخت اصولی نیستند و در توصیف شخصیت و افكار صاحبنظران وادی های مختلف ادبی و غیرادبی ناموفق خواهند بود. در عین حال كه مخاطبان آنها نیز به طور یقین از درك آثار آن نویسندگان باز می مانند و به درستی مقصود اصلی شرح حال نویس و یا تحلیلگر شخصیتهای برجسته جهان را درنمی یابند.

خواننده تنها می تواند به استنباطهای فردی و شخصی خود دل خوش كند؛ همان طور كه نویسنده زندگی شخصیتها نیز با چنین معضلی مواجه است. جدا از این پساساختارگرایان معتقدند كه این گونه نویسندگان غالبا تحت تاثیر انجمنها و گروههای خاصی قرار دارند و بر اساس نقطه نظرات جریانهای خاصی مطلب خود را خلق می كنند. طبق نظر آنها چنین روندی باعث بغرنج شدن مساله می گردد.

پساساختارگرایان مشاهده كرده اند كه بسیاری از نویسندگان در شرایط زمان و مكانهای مختلف اقدام به خلق یك اثر می كنند. درنتیجه تاثیر محیط بیرونی بر آنها بسیار بوده لاجرم هر بخش از یك اثر و یا به طور كلی هر كتاب در شرایط روحی و روانی خاصی خلق شده است. بر همین اساس اطلاعات ارایه شده توسط آنها با دید شك و تردید مورد بررسی قرار می گیرد. چه بسا نویسنده ای به اصلی اعتقاد ندارد اما بر اساس شرایط خاص روحی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خواسته یا ناخواسته مجبور به بیان بعضی نكات در آن زمینه می شود. از این رو نویسندگانی كه در حكومت های خودكامه به سر می برند، معمولا افكار مطرح شده شان با شك و تردید مورد تحلیل قرار می گیرد. «دی اچ لارنس» معتقد است كه تنها به افسانه ها باید اعتماد داشت و نمی بایست به قصه گویان اعتماد كرد.

طبق نظر پساساختارگرایان هیچ كس نمی داند نویسنده چگونه دانسته های خود را گردآوری و در چه شرایطی و بر اساس چه عوامل درونی و بیرونی اقدام به خلق یك اثر مكتوب كرده است.

بر اساس نظری فوق درك مضامین اجتماعی و كسب استنباطهای فردی و تطبیق آنها با یكدیگر كاری بس صعب است كه هر نویسنده ای توانایی انجام آن را ندارد. آیا مفاهیم به دست آورده فرد با تمامی مضامین مطرح شده در آن كشور تطبیق و این برداشتها با فرهنگ و باورهای مردم همخوانی دارد؟

لازم به ذكر است دیدگاههای مطرح شده توسط پساساختارگرایان از دیرباز در ادبیات مطرح بوده و بسیاری به آن توجه نشان داده بودند. به طور مثال جیمز جویس ازجمله نویسندگانی است كه در دوره مدرنیسم پی به این اصول برده و آنهارا مطرح ساخته بود.

مدرنیستها بر این مساله همواره تاكید می ورزیدند كه متن از نویسنده جداست. آنان معتقد بودند ادبیات یك فرایند درون متنی است و مفهوم یك متن بستگی كامل به مفاهیم متون دیگر دارد. درحقیقت نویسنده و برداشتهای شخصی او طبق این نظر بی ارزش بوده و این برداشتها توسط سایرین نیز صورت می پذیرد و جنبه عمومی دارد. درواقع زندگی نویسنده و عوامل تاثیرگذار بر او به هیچ عنوان در درك اثر مفید نبوده و غیرضروری است.

چنین نگرشی، با كمی تفاوت توسط پیروان شیوه تاویل یا نقد هرمنوتیك نیز مطرح گردیده است. پیروان این مكتب معتقدند كه هنگام تاویل یك اثر باید كاملا نویسنده را از متن جدا كرد و بدون توجه به او اثر را تحلیل كرد. آنان مدعی هستند كه با این شیوه بسیاری از حقایقی را كه نویسنده نیز از آن بی اطلاع است مشخص می سازند. آنها بر این باورند كه از طریق تاویل می توانند به نویسنده بگویند كه چه كسی هست، چه نیست چه هدفی را در پیش دارد از چه مشكلات روحی و روانی رنج می برد و...

پیروان نقد هرمنوتیك اثر مكتوب نویسنده را همچون ضمیر ناخودآگاه انسان می دانند و گمان می كنند كه نویسنده با نگارش یك اثر ناخواسته مكنونات درونی خود را كه در لایه های زیرین حافظه خود مدفون كرده است مطرح می سازد. حال وظیفه شناسایی درون نویسنده به عهده منتقدی است كه به چنین شیوه ای پایبند است. در این راستا اگر نویسنده حتی به تفسیر اثر خود بپردازد و انگیزه های خود را از خلق آن بیان كند پیروان نقد هرمنوتیك از پذیرش آن سرباز می زنند و به گفته های نویسنده اطمینان ندارند.

بر همین اساس تئوری واكنش خواننده به متن پایه ریزی شده است. طبق این تئوری فرایند نوشتن باعث شده تا خواننده از نویسنده دور بماند و پیشینه و آثار قبلی او مورد توجه و ارزیابی قرار نگیرد.