دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا

حافظ, سخنگوی فرهنگ ایران


حافظ, سخنگوی فرهنگ ایران

بیستم مهرماه یادروز لسان الغیب حافظ شیرازی همزمان با گلباران آرامگاه وی در حافظیه شیراز آیین هایی در دفاتر فرهنگی ایران در ۷۵ کشور جهان برگزار شد به همین مناسبت مقاله دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن را با عنوان «حافظ, سخنگوی فرهنگ ایران» برگزیده ایم که از نظرتان می گذرد

بیستم مهرماه یادروز لسان‌الغیب حافظ شیرازی همزمان با گلباران آرامگاه وی در حافظیه شیراز آیین‌هایی در دفاتر فرهنگی ایران در ۷۵ کشور جهان برگزار شد. به همین مناسبت مقاله دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن را با عنوان: «حافظ، سخنگوی فرهنگ ایران» برگزیده‌ایم که از نظرتان می‌گذرد.

حافظ می‌‌توان گفت که به عمیق‌ترین لایة فرهنگ ایران دست زده است و رسیدن به عمق او نزدیک به ناممکن است.

من نمی‌خواهم بگویم که مهم‌ترین شاعر ایران است، که نیست؛ ولی می‌‌خواهم بگویم که استثنایی‌ترین است، یعنی وضع کاملاً خاصّی دارد، آنچه را که فرنگیها می‌‌گویند «فنومن»، یعنی مخصوص به خود. نمی‌شود گفت که چه هست و که هست و چه می‌‌گوید، زیرا همانگونه که گفتم سخنگوی آن لایة زیرین فرهنگ ایران و تاریخ ایران است و به عمق تاریخ ایران رسیدن کار دشواری است. پیش از این اشاره داشتیم که این از عجایب است که یک فرد در گوشه‌ای از شیراز، در یک دوران انحطاط تاریخ، فرد کاملاً بی‌ادّعا، یک طلبه از یک خانوادة پایین‌تر از متوس‍‍ّط، توانسته باشد به این صورت به بروز بیاید و به این صورت سخنگوی اعماق زندگی انسانی بشود. این از شگفتی‌های تاریخ است که گاه به گاه یک چنین عناصری از خود بیرون می‌‌دهد. اینکه گفتم که خصوصیّاتی دارد که او را جدا می‌‌کند از دیگران، یکی این است که حدود ۶۰۰ سال است که در عرصة تفکّر ایرانی از او فال می‌‌گیرند و آیندة خود را از او می‌‌پرسند. امّا در دوران ما چیزی افزون پیش آمده، و آن این است که آیندة اجتماعی مطرح است، سرنوشت یک کشور مطرح است، سرنوشت سامان جهانی تاحدّی مطرح است، همة ملّت‌ها کم و بیش به هم بستگی پیدا کرده‌اند؛ بنابراین سرنوشت فردی از خود فراتر رفته، اجتماعی شده، برای آنکه در هر نقطه از جهان هر اتفاق بزرگی بیفتد در نقطه‌های دیگر اثرگذار می‌‌شود؛ بنابراین یکی هم این است که گاهی از حافظ می‌‌خواهند بپرسند که چه خواهد شد و عجیب این است که همیشه یک جوابی هست که ولو مبهم، تا حدّی بتواند پرسنده را در آن لحظة خاص که فال می‌‌گیرد؛ اقناع بکند که چیزی به دستش آمده، و این خاصیّت یک حالت بسیار سیّال شعر حافظ است، که قرار به یک موضع ندارد و همین طور از یک نقطه به نقطه‌ای دیگر حرکت می‌‌کند و به این علّت تاحدّی می‌‌توان از او جواب گرفت و باز به این سبب نیز هست که حافظ به‌گونه‌ای حرف می‌‌زند که برداشت‌های متفاوت و گاه متناقض از او می‌‌شود. شما به کتابهایی که دربارة او نوشته شده است نگاه بکنید، می‌‌بینید که چقدر برداشتهای مختلف راجع به او شده و تقریباً هیچ کدام از این کتابها هم جواب درستی به انسان نمی‌دهند. باز این حالت استثنایی کلّی دیگرش این است که تنها شاعری‌ست در زبان فارسی، که خود شخصاً ادّعا دارد که به عالم غیب ارتباط دارد. جابه‌جا چندین بیت در این معنا هست که می‌‌گوید: «قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌‌کنند»، و نظایر این. هیچ کدام از بزرگان شعر فارسی یک همچون ادّعایی نداشته‌اند که حافظ داشته، و این معلوم می‌‌شود که نوعی احساس درونی داشته که این شعر را فراتر می‌‌برد از حدّ کلام زمینی، کلامی که مورد استفادة عموم است؛ نوعی حالت فرازمینی به کلام خود می‌‌بخشد. این البتّه نه بدان معناست که واقعاً ارتباطی با عالم غیب داشته، هیچ کس نمی‌تواند با عالم غیب ارتباط برقرار بکند؛ بلکه حالتی است که ترکیب کلمات و الفاظ یک همچو خاصیّتی از خود بروز می‌‌دهد. طنینی در کلمات هست، آوای خاصّی از ترکیب پدید آمده که این حالت را القاء می‌‌کند.

در واقع موسیقی خاصّی در آن است که ما را می‌‌رباید و می‌‌برد به عالم دیگری، و از این گذشته باز از چیزهای عجیبی که دربارة حافظ هست، آن است که مثلاً شاعر بسیار مهمّی مثل گوته، که برجسته‌ترین فرد ادبیّات آلمان است، از طریق ترجمه سرسپردة او شده است. این از عجایب است. ترجمة حافظ جزو ناکام‌ترین نوع ترجمه‌هایی هست که بشود سراغ گرفت، برای آنکه فوری جان شعر را می‌‌گیرد، و آن را له می‌‌کند. با این حال، این شعر حافظ در ترجمة به هم ریخته شده، شکسته بسته، توانسته است با یک فرد آلمانی ارتباط برقرار کند، که هیچ کس دیگر نتوانسته. گوته مسلّط بود بر فرهنگ اروپا، بر فرهنگ یونان، که آنهمه اروپایی‌ها به آن می‌‌نازند، همة بزرگان ادب را می‌‌شناخت، معذلک آمد به طرف حافظ. این یک چیز عجیب است، و باید کمی رازش را پیدا کرد.

من مطلبی نوشته‌ام راجع به این موضوع که چه شد که فردی مثل گوته، از آن سر دنیا، در حدود ۴۵۰ سال بعد از حافظ آمد سر این موضوع و نوعی حالت برادرخواندگی بین خود و شاعر شیراز برقرار کرد۱ و از زمانی که او را شناخت، در سنّ پیری، در ۶۵ سالگی دیگر تا آخر عمر در این قید باقی ماند. البتّه یک شاعر استرالیایی، او هم از طریق ترجمه ـ و این از عجایب است ـ می‌‌گفت که از آغازی که بشر شروع به سخن گفتن کرده، هیچ بنی‌بشری پا بر کرة خاکی ننهاده است که مثل حافظ شعر بگوید و حرف بزند. از سوی دیگر، ما در مقابل، داریم حرفهایی که کسروی راجع به حافظ زد، در رسالة «حافظ چه می‌‌گوید؟» همه اینها کمی راست می‌‌گویند، حتّی کسروی. همة این اظهارنظرهای متناقض راجع به حافظ هست؛ برای اینکه بشر از پایین‌ترین تا بالاترین نوسان می‌‌کند، از شفّاف‌ترین تا تاریک‌ترین و همة جوانب در او هست. حافظ تمام این موارد را در خود انعکاس داده؛ بسته به این است که ما از چه دیدگاهی نگاه بکنیم، به این دیوان ۵۰۰ غزلی واقعاً اگر از یک نگاه ساده ظاهری بخواهیم بنگریم، حرف‌های کسروی پر بی‌راه نیست. چه معنی دارد این طور حرف زدن: کنار جوی‌نشستن، شراب خوردن و تماشا کردن، یا دائماً از می‌و معشوق حرف زدن؟

اگر به ظاهر نگاه بکنیم، ایرادها درست در می‌آیند، اما اگر بخواهیم به عمق برویم، موضوع دیگری می‌شود، برای اینکه این حرفها بیان سرنوشت انسانی است در آن درجه نهایی، در زبان کنایه؛‌اندیشه‌ای است که بر ایرانی مسلط شده و او سخن گویش بوده. ما از این نظر باید نگاه بکنیم به حافظ، و گرنه البته اگر بخواهیم به ظاهر اکتفا کنیم، یک خطر در انتظار خواهد بود و آن نوعی «حافظ زدگی» است نباید ربوده ظواهر بعضی‌اندیشه‌هایی شد که دورانشان سپری شده، تاریخ تحول پیدا کرده، جریان‌های دیگری پیش آمده. البته شرایط تغییر کرده؛ ولی ربودگی به جانب حافظ علتش آن است که مسائل عمقی تغییر نکرده است. مسائل اساسی برجای خود است؛ یعنی همان استنباطی که او در قرن هشتم داشته است، همان استنباط از جهان و تاریخ و اجتماع، ما نظیر همان را امروز داریم و به این علت است که هنوز خودمان را آویخته‌ایم به این دیوان و از آن یاد می‌کنیم و حرف می‌زنیم و فال می‌گیریم.

● حاصل کار

حالا‌اندکی بیاییم بر سر محصول کار، زیرا ارزش هر فرد به محصول کاری است که از او بر جای مانده. خود او تمام شد، جزو تاریخ و گذشته شد، اما چه از او باقی مانده؟ این مهم است. از حافظ، تعدادی شعر هست به صورت غزل و چند قصیده، چون او خوشبختانه در یک خط کار کرده، مثل سعدی یا کسان دیگر نبوده که خود را پراکنده بکند، کارش یکدست است. تعدادی رباعی هم از او باقی مانده که چیز مهمی نیستند. می‌ماند غزل‌ها. در این غزل‌ها چه می‌خواسته است بگوید و چگونه‌اند؟ می‌دانیم که شعر تشکیل می‌شود از دو عنصر اصلی: یکی «لفظ» و یکی «معنا». از نظر لفظی باید گفت که حافظ زبده‌ترین انتخاب‌ها را در کلمه به کار برده، یعنی همانگونه که اشاره کردم یک موسیقی، یک آهنگ خاص در آن نهاده که این همان است که موجب شده تا او را «لسان‌الغیب» بخوانند. شعرها به گونه‌ای است که درون ما را به تموج می‌آورند، ما را انبساط می‌دهند. ذهن ما را می‌برند به فضاهای دوردست؛ محدودیت زمانی و مکانی را درهم می‌شکنند. این در واقع نوعی رقص درونی خود ما هست که انگیخته می‌شود که همچو احساسی بتوانیم داشته باشیم نسبت به آنچه از زبان حافظ می‌شنویم. پس موسیقی حاصل شده از ترکیب کلمات است و حروف و اصوات. حالا اینها چگونه با هم ترکیب شده‌اند، بحث مفصلی دارد. این چیزی است که شگردش در دست حافظ بوده. اگر کس دیگری همین معانی را گفته بود، مثلاً خواجوی کرمانی یا عراقی یا کسان دیگری که معاصر بودند با او،‌یا سلمان ساوجی، به هیچ وجه آن رنگ و آهنگ از آنها حادث نمی‌شد. تمام هنری که او دارد، از این ترکیب به دست آمده است که البته با کوشش زیاد به دست آمده، برای اینکه آدمی بوده بسیار با وسواس. انتخابگر خیلی دقیقی بوده، پر توقع به کلام، و چه بسا که تعداد زیادی از شعرهای خود را خود از میان برده باشد، یعنی شعرهای متوسط خود را. اینهایی که مانده‌اند، دیگر نخبه‌اند. این از لحاظ لفظی است؛ اما لفظ به تنهایی رسائی ندارد که بتواند اثربخش بشود، بلکه باید با معنایی همراه گردد. لفظ و معناست که در واقع حالت بارآوری ایجاد می‌کند، از این هماغوشی عنصر سوم به دست می‌آید و آن حاصل کلام است، یعنی شعر، یعنی «آوا» و این آن است که خواننده یا شنونده را به این تصور می‌آورد که آواز درون خود اوست که در این کلام بازتاب یافته. شاعر کاری جز آن که آن را در درون او بیدار کند، ندارد.

در زبان فارسی غزل خوب زیاد است، ولی سروده‌ای که به این کیفیت برسد، نیست؛ مگر نزد سعدی. شعر حافظ عجیب است که متصنّع است و آنهمه طبیعی می‌نماید. ساختة مصنوعی است که بو دارد، نسیم دارد، و عناصر زنده در آن است. فرق دارد فی‌المثل با نظامی که وقتی می‌خوانید، شمیم مصنوعیّت از آن می‌شنوید. نظامی هم البته صنعتگر مهمی است؛ ولی نزد او احساس می‌کنید که برمی‌خورید به نوعی برساختگی که می‌گوید مرا دنبال کن تا به معنی برسی. در حافظ، تصنع به سوی شما جاری می‌شود، مانند آب چشمه. حتی در مصنوع‌ترین ترکیب‌هایش، این حالت خود رو، حالت عطرآگین که خاص گلهای طبیعی است دیده می‌شود. این است اعجاز منحصر به فرد این شخص که توانسته است در غزل‌هایش ایجاد بکند و این در حالی است که او هیچ چیز تازه نگفته، دیگران هم گفته بودند این حرفهائی را که او آورده. حرفهای خیامی، حرفهای سابقه‌دار در ادبیات فارسی که از ابوسعید ابوالخیر، از سنائی و دیگران شروع می‌شود تا بیاید به سعدی و حتی شعرای یک خرده کم اهمیت‌تر مثل خاقانی و دیگران. اینها همة اینها را گفته بودند؛ ولی اهمیت کار در نوع بیان است که در واقع مثل مجسمه‌ای است که از سنگ یا گچ ساخته شود، ولی روح هنر در آن دمیده شود. این مجسمه همان سنگی است که هرکسی می‌توانسته آن را شکل دهد، ولی آن چیزی که «لطیفة نهانی» خوانده شده، در آن باشد یا نباشد. او این کار را کرده، از همه اجزای گذشتگان مایه گرفته و آورده در این بیان خاص، و توانسته است که اینها را جانی تازه بدهد، حالت فراگیر به آنها ببخشد، چنان که خواننده گمان ببرد که کشف خود اوست.

این اندیشه‌ها چیست که بر دل می‌نشیند؟ به نظر من کاری که او کرده، نوعی تلفیق و انتخاب است. اندیشه‌های پایه‌ای را بیرون کشیده، یعنی آن چیزهائی که در دل ایرانی و تاریخ ایران رفت و آمد داشته. حتی در درون هر انسان، در هر نقطه، این مفاهیم همیشه مطرح بوده، از یونان قدیم، حتی بروید جلوتر، از سومر، از بابل، مصر، هرچه که از آن قدیم‌تر نباشد؛ می‌بینید که اینها اندیشه‌های پایه‌ای‌اند، منتهی تطبیق داده شده‌اند با تاریخ ایران، با جامعة ایرانی و در اینجا پررنگ‌تر شده‌اند.

● عشق

یکی از این مفاهیم مسأله عشق است. خوب، مسأله عشق همه بر سرش حرف زده بودند: مولانا، عطار، سنایی و دیگران، کل عرفان ایران برگرد آن می‌گردد، ولی کاری که حافظ کرده، آن را فشرده‌ و متبلور کرده، مثل خود سنگ که قرون متمادی باید بگذرد تا تبدیل به گوهری شود، او یک چنین کاری کرده است. در نزد او نیز مسأله پایه‌ای عشق است.

این کدامین عشق است و منظور از آن چیست؟ منظور البته بسیار پهناور است و به یک معنا و دو معنا ختم نمی‌شود. تقریباً تمام مسائل بشری را در خود متمرکز می‌دارد. بخصوص در ایران قدری غلیظ‌تر می‌شود، بنا به عللی که تاریخ ایران بیانگر آن است. مسأله دوم شراب است. شراب البته یک چیز عادی است، آب انگور است، از قدیم‌ترین زمان، تمام تمدن‌ها از آن حرف زده‌اند. از جمشید که گفتند او آن را کشف کرد، تا اساطیر دیگر. در یونان باستان «باکوس» خدای شراب بوده، و همچنین سایر تمدن‌ها. ولی در ایران یک مفهوم بسیار پیچیده و عجیبی پیدا می‌کند؛ یعنی از ماهیت خود خارج می‌شود، از این آب انگوری که باید مراحلی را بگذراند تا تبدیل به این نوشابه شود. البته این برای آن است که خاصیت دگرگون‌کننده دارد؛ یعنی نظم ادراک را به هم می‌زند. وقتی که نظم ذهنی و مغزی را به هم زد، حالت تازه‌ای عارض می‌شود. آهنگ ذهن‌ تندتر یا کندتر می‌شود، یا تخدیر می‌شود یا تحریک و به هر حال دگرگونی پدید می‌آید، افق تازه‌ای در برابر قرار می‌گیرد. هیچ مایع دیگری این کار نمی‌کند. به این علت همة سمبل‌ها و کنایه‌ها متمرکز شده‌اند روی این موضوع. وقتی که دستگاه ذهنی و اندیشه‌ورِ انسانی تغییر پیدا کرد، قیافة دنیا در مقابل شما تغییر می‌کند. اشخاصی را که در مقابل می‌بینید عوض می‌شوند، فضایی که تماشا می‌کنید، سبزه و صحرا و هرچه به نظر می‌آید دگرگون می‌گردد، حتی گذشته‌ها و خاطره‌ها. چرا بعضی مردم گریه می‌کنند وقتی که مست می‌شوند؟ برای اینکه خاطرات گذشته جان می‌گیرند، به تکان می‌آیند. آرزوهای ناکام شده، به ثمر نرسیده، همة اینها برافروخته می‌گردند. به این علّت است که بر هیچ مایع دیگری آنقدر تکیه نشده که بر شراب. به همین علّت هم در بعضی از تمدّن‌ها منع شده است، برای ‌آنکه دگرگون کننده است، وضع عادی را به هم می‌زند. وضع عادی مغز وقتی به هم خورد، نظم منطقه‌ای را ممکن است به هم بزند. باز هم به همین علت است که آن همه ستایش در حق آن شده است. ادبیّات جهان پر است از این ستایش. از ستایش آغاز می‌شود، تا برسد به تعزیر و شلاّق. هر دو، برای آنکه تأثیرگذارترین مایعی است که بشر شناخته است. مقام مهمّی که شراب در شعر حافظ دارد، به علّت کنایه‌هایی است که از آن می‌گیرد؛ به علّت اشاره‌هایی که به مسائل پنهانی تمدّن بشر و اندیشه‌های انسانی دارد.

● روشن‌بینی

سوّمین موضوعی که نزد حافظ خیلی مهم است، موضوع روشن‌بینی است؛ یعنی این خارخاری که برای روشن دیدن جهان و شکافتن رمز جهان و رمز آفرینش و سرنوشت بشر در اوست. این برای آن است که از این لایة خرافه‌ها و پندارها بیرون بیاید و برسد به یک روزنة روشن، مانند قطاری که از تونل بیرون می‌آید، از تاریکی بگذرد. قطار بشر در تصوّر حافظ این است که در تونل تاریکی عبور می‌کند و کوشش دارد بر آنکه برسد به آن دهانة نهایی، به آنجایی که به فضای باز و به روشنی برسد. این چیزی است که یکی از ارکان فکری خیّام را هم تشکیل می‌داده. او پیوسته در این اندیشه است که زندگی چیست؟ و این سؤال را مطرح می‌کند و البتّه به جوابی نمی‌رسد. مهم نیست که انسان به یک جواب قاطع برسد یا نرسد که: سرنوشت بشر چیست؟ زندگی چیست و آفرینش چیست و از کجا آمده و به کجا می‌رود؟ آنچه مهّم است، خود همین جست‌و‌جوست، همین پرسیدن و پوئیدن و نه رسیدن. هیچ وقت کسی نمی‌رسد؛ زیرا رسیدنی در کار نیست. همین رهروبودن است که انسان را مشغول داشته، استعدادها را مشغول داشته به خود. همین خود جست‌و‌جوست؛ زیرا مغز بشر باید از طرح سؤال باز نماند. حافظ یکی از کسانی است که معتقد است که به روشن‌بینی پرسش رسیده:

اگر از پرده برون شد دل من،‌ عیب مکن

شکر ایـزد کـه نـه در پـردة پندار بمانـد

«در پردة پندار نماندن»، یعنی آن ناباورکننده‌ها را باور نکردن. آن چیزهایی که از لحاظ شعور انسانی و از لحاظ تشخیص انسانی پذیرفتنی نیست.

بنابراین روشن‌بینی آن نیست که شما به نقطة نهایی یقین برسید، جواب سؤال خود را بشنوید، بلکه آن است که در یقین وارونه، یعنی خرافه متوقّف نمانید. نتیجه‌گیری حافظ این است. به این حساب سه رکن عمده‌ای که در اندیشة او تشخیص می‌دهیم، یکی عشق است که گمان می‌کند اگر مشکلات بشری حل‌شدنی باشند، از طریق آن می‌توانند حلّ شوند؛ مولوی هم همین می‌گوید، سعدی نیز، و به طور کلّی عرفان ایران.

حافظ خلاصه‌تر از دیگران بیان می‌کند. بعد می‌آید به شراب و آن در کنایة خود ارتباط پیدا می‌کند با ساختمان اجتماعی، با روابط اجتماعی. عارفان به این نتیجه رسیده بودند که تا زمانی که مغز با عقل محض فکر می‌کند، این نابه‌سامانی برقرار خواهد بود، زورمندان بر بی‌زوران مسلّط خواهند بود.

ظاهرکاران، ریاورزان، بر ساده‌دلها. بنابراین تغییری در ساختمان فکری انسان باید پیدا شود که سامان بهتری به جهان عرضه گردد. گفتند همان طور که شراب یک تغییر در مغز و فکر انسان می‌دهد، نوعی سُکر معنوی هم باید بتواند بشر را به سوی سامان بهتری راهنما گردد. اینجاست که شراب مفهوم کنایه‌ای وسیعی به خود می‌گیرد: برای مشکل‌‌های زندگی به او متوسّل می‌شوند که راهگشا گردد. جریان تدبیر انسانی را تغییر بدهد که به بیراهه نکشد. همة اینها به عشق منتهی می‌شود. حرف دربارة عشق تمام نشد. حافظ همة جوهر زندگی را به عشق بازمی‌گرداند:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید

نـاخـوانـده نقش مقصود از کـارگـاه هستی

یعنی اگر آمدی و ناعاشق از دنیا رفتی، بدان که تمام عمر تو بر باد رفته، چیزی از زندگی درنیافته‌ای، یک مهمان بی‌ثمر و ناخوانده بر روی خاک بودی! او با این قاطعیت این حرف را بیان می‌کند. دیگران هم گفته‌اند؛ اما او آن را در چند کلمه خلاصه کرده؛ می‌گوید باید طعم عشق را بچشید و از دنیا بروید. چرا بزرگان فکری ایران تا این پایه به عشق اهمیت داده‌اند؟ گمان نمی‌کنم که تمدن دیگری مانند تمدن ایران بعد از اسلام تا این پایه به آن آویخته باشد. موضوع محتاج جواب روشنی است. باید گفت که این زاییدة تاریخ ایران، حتی زاییدة اقلیم ایران است، آب و هوا و شرایط اجتماعی که حاکم بوده است بر این کشور و ایرانی را نیازمند به یک نیروی مرموز به بار آورده است. یک ریسمان به دستش داده که این ریسمان را بگیر و برای اینکه گم نشوی، برای اینکه از پای درنیایی، آن را نگه‌دار. آنچه از ادبیات این هزار ساله برمی‌آید، محور، عشق است. چرا این‌طور شد؟ برای آنکه نوعی رهائی و رستگاری از آن جسته می‌شود. حافظ آن را در این بیت خلاصه کرده است:

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند

رستگاران چه کسانی هستند؟ آن کمند، کمند عشق است که البته از زیبائی انسانی شروع می‌شود، تا برسد به ابعاد بسیار ناشناختة بی‌انتهای زندگی که همة «هستی» را دربر می‌گیرد. برحول زیبایی می‌چرخد، تا برسد به هنجارهای دیگر، معنوی و مادی، و هرچه که بتواند کمک بکند به رسیدن به قلة زندگی؛ زیرا آگاه یا ناآگاه، تصور می‌کردند که این پادزهری است، در برابر فناپذیری انسان. از عشق تسلی می‌گرفتند، با این پندار که از طریق آن به زندگی نامیرا دست یافته شود. مولوی این موضوع را بسط می‌دهد و خیلی با اطمینان از آن حرف می‌زند. این البته چیزی نیست که از مرگ جسمانی بتواند جلو گیرد. نوعی دلخوشی است که در عمق با غریزة بقای نفس پیوند می‌خورد. عارفان می‌گویند شما می‌توانید از طریق عشق بر نیستی غلبه کنید ولو مرگ جسمانی داشته باشید. دومین انتظاری که از عشق می‌رفته، مسئلة آزادی است. این تصور بوده که شما اگر قید عشق را بر خود بگذارید، از قیدهای دیگر رهایی پیدا می‌کنید «که بستگان کمند تو رستگارانند»؛ یعنی تمام قیدهای اجتماعی که بر دست و پای شما بسته شده است، زدوده می‌شود. البته آزادی که گفته می‌شده، در نظر آنها آزادی سیاسی به مفهوم امروزی نیست که پارلمان و رأی باشد؛ نه، مفهوم این نبوده. آزادی کلی بشری منظور است. آزادی از قیدهایی است که بر دست و بال انسان از جانب خود انسان بسته شده، از جانب حکم‌گزاران و زورمندان و متشرّعان بسته شده و البته از همه مهم‌تر طبیعت بسته است؛ زیرا آدمی را فانی و ناقص آفریده است.

از رودکی تا بهار (ج۲، انتشارات نغمه زندگی)

۱ـ «گوته و حافظ، عشق پیرانه سر» منتشر شده در شمارة زمستان ۱۳۸۱ مجلّة هستی و کتاب «جام جهان‌بین» (چاپ قطره).


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.