پنجشنبه, ۲۸ تیر, ۱۴۰۳ / 18 July, 2024
مجله ویستا

خانم لاکپشت دلـش بـچـه می خـواهـد


خانم لاکپشت دلـش بـچـه می خـواهـد

آن روز وقتی آقای لاکپشت از بازار برگشت،صدای گریه خانم لاکپشت را شنید.چهارروز طول کشیده بود تا آقای لاکپشت به بازار برود وبرگردد.اوکیسه های سبزی را از روی لاک خود پایین گذاشت …

آن روز وقتی آقای لاکپشت از بازار برگشت،صدای گریه خانم لاکپشت را شنید.چهارروز طول کشیده بود تا آقای لاکپشت به بازار برود وبرگردد.اوکیسه های سبزی را از روی لاک خود پایین گذاشت وآرام ارام به دنبال صدا رفت.خانم لاکپشت کنارپنجره نشسته بودوگریه می کرد.آقای لاکپشت گفت:"عزیزم چراگریه می کنی؟"

خانم لاکپشت صدای گریه اش بلندترشد:"اوهواوهواوهو"

آقای لاکپشت پرسید:"دلت تنگ شده؟حوصله ات سررفته؟گرسنه ای؟دلت آبتنی می خواهد؟"

خانم لاکپشت گفت:"نه!نه!نه!"

آقای لاکپشت گفت:"پس چی؟"

خانم لاکپشت گفت:"تخم هایم.بچه های عزیزم نیستند.هرچه باغچه را گشتم،پیدایشان نکردم.حتماازبین رفته اند.اوهواوهوحالا باید چه کار بکنم؟"

آقای لاک پشت فکری کردوگفت:"خوب فکرکن.آنروز که تخم هارا توی باغچه گذاشتی ورویشان را پوشاندی،نشانه ای چیزی رویش نگذاشتی؟"خانم لاکپشت گفت:"اوهواوهونه!"ودماغش را بالا کشید.آقای لاک پشت گفت:"عیبی ندارد شاید هنوز وقتش نرسیده.اگر سراز تخم درآورندخودشان را ازخاک بیرون می کشند."خانم لاکپشت گریه کنان گفت:"نه!نه!نه!من می دانم که آنها سرجایشان نیستند.یکی آنهارابرداشته.من بچه می خواهم.همین حالا."

آقای لاکپشت گفت:"آخرهمین حالا ازکجا بچه پیدا کنیم؟آن هم یک بچه لاکپشت."

خانم لاکپشت گفت:"من دارم ازغصه دق می کنم .دارم ازناراحتی می میرم.آخ قلبم.زود باش یک کاری بکن."

آقای لاکپشت فکری کردوگفت:"بیابرویم بازار شاید آنجا یک بچه لاکپشت پیداکنیم وبخریم."

خانم لاکپشت یکدفعه با خوشحالی سرش را چند بار توی لاک خودکردودرآورد.بعدقاه قاه خندیدوراه افتاد.اول کلاه تابستانی اش رابه سرگذاشت وبعد ازدربیرون رفت.آقای لاکپشت هم پشت سرش راه افتاد.

آنها رفتندورفتندورفتند.دوروز طول کشید تا به بازار رسیدند.بازار حسابی شلوغ بود.میمون ها موزونارگیل می خریدند.خرگوشها کلم قل قلی هاراروی زمین قل می دادندوسبد سنجابها هم پراز گردو وفندق بود.

خانم وآقای لاکپشت راهشان را کج کردند وبه قسمت دیگر بازار رفتند.آقای لاکپشت گفت:"آنجاست."روی درنوشته بود:"بچه های خوب موجود است."

خانم وآقای لاکپشت توی مغازه رفتند.فروشنده که یک مورچه خوار خرطوم دراز بودوکلاه سیاهی روی سرش گذاشته بود،جلو آمدوگفت:"بفرمایید.چه فرمایشی دارید؟"

آقای لاک پش گفت:"مایک بچه خوب می خواهیم."فروشنده گفت:"بفرمایید اینجا بچه خوب زیاد است."اوجعبه ای را جلوکشیدوگفت:"این دوتا دندان تیز جلوی دهانش داردوگوشهای درازی دارد.خوب می شنود.تندوسریع می دود.هویج را هم خیلی دوست دارد."

خانم لاکپشت گفت:" این که یک خرگوش است ما نمی توانیم به تندی اوبدویم.زود گمش می کنیم."

آقای مورچه خوارجعبه دیگری را نشان داد:"این یکی چه؟روی زمین می خزدوپوشت زیبایی هم دارد."

خانم لاکپشت گفت:"نه!نه!مارها ازدرودیواربالا می روندومن نمی توانم دنبالش بروم."

آقای لاکپشت جعبه کوچکی را نشان دادوگفت:"این چطوراست؟"

آقای فروشنده گفت:"این بچه ملوسی است.به این طرف وآن طرف می جهد وشبها آواز می خواندوحوصله تان اصلا سر نمی رود."

خانم لاکپشت گفت:"نه!جیرجیرک به ما لاکپشت ها نمی آید.خیلی کوچک است."

آقای فروشنده گفت:"این یکی واق واق می کندودنبالتان می دودواستخوان می خورد.آقای لاکپشت گفت:"نه!ما سگ هم نمی خواهیم."

فروشنده گفت:"پس چه جور بچه ای می خواهید؟"

خانم لاکپشت گفت:"بچه ای که خانه اش پشتش باشدوازآب هم نترسد."آقای لاکپشت گفت :"یعنی شنابلد باشدومثل ما آهسته راه برود."

آقای فروشنده کمی فکرکردوگفت:"نداریم.یعنی داشتیم ولی تمام شده.حالا فقط این باقی مانده."او یک حلزون کوچک ازجعبه بیرون آورد و گفت:"این خانه داردوآهسته راه می رودولی شنا بلد نیست."

خانم لاکپشت گفت:"اشکالی ندارد.بالاخره از هیچی که بهتراست."

اما حلزون کوچولو از ترس سرش را توی خانه‌اش فرو بردوهمان جا ماند.هرچه آقا وخانم لاکپشت اصرار کردند که سرش را بیرون بیاورد تا آنها اورا ببینندوبپسندند،اوازخانه اش بیرون نیامد.حلزون کوچولو دلش می خواست یک پدرومادر حلزون اورا بخرند.آقای مورچه خوارکه دید وضع خراب است،گفت:"اگرکمی صبرکنیدقول می دهم تا یکی دوروز آیندهبرایتان یک بچه لاکپشت پیدا کنم."

خانم لاکپشت گفت:"نه!من دیگرصبروتحمل ندارم."وگریه کنان ازمغازه بیرون رفت.آقای لاکپشت هم دنبالش رفت وگفت:"عزیزم حالا گریه نکن.خودم یکی دوروز دیگربرمی گردم و یک بچه لاکپشت برایت پیدامی کنم."اما خانم لاکپشت تمام راه گریه کرد وگریه کرد وگریه کرد.آنها دوروز تمام درراه بودند تا به خانه رسیدند. پشت در که ایستادند صداهایی ازتوی حیاط می آمد.

آقای لاکپشت گفت:" حتما دزد آمده." وسریع درراباز کرد.اما به جای دزد یک باغچه پراز بچه لاکپشت دید.بچه لاکپشت ها تازه از تخم بیرون آمده بودند وداشتند به طرف حوض می رفتند تا آبتنی کنند.خانم لاکپشت که از پشت سر آقای لاکپشت همه چیز را می دید اورا کناری هول داد وبا خوشحالی دنبال بچه لاکپشت ها کرد و گفت:"فدای دم های کوتاه تان بشوم.می بینی آقای لاکپشت،بچه لاکپشت ها ازهمه بچه های دنیا قشنگ ترند."

بعد چرخی زد وهمان طور که به آشپزخانه می رفت،گفت:"بیایید بچه ها باید جشن بگیریم.یک جشن درست وحسابی."

آن وقت آقای لاکپشت بچه ها را به صف کرد وهمگی رفتند تا جشن بگیرند. یک جشن بزرگ.

مژگان کلهر