چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

آدم های مشهور


آدم های مشهور

مردم چنان عادت كرده بودند از پنجره بیرون را تماشا كنند كه وقتی بالاخره تلویزیون به استانبول رسید, طوری تلویزیون تماشا می كردند كه انگار داشتند بیرون را تماشا می كردند پدرم , عمویم و مادربزرگم , بی آن كه به هم دیگر نگاه كنند, جلو تلویزیون حرف می زدند, و چیزهایی را كه می دیدندبرای هم تعریف می كردند, درست مثل مواقعی كه از پنجره مشغول تماشای بیرون بودند

زندگی‌ ملال‌آور است‌ اگر داستانی‌ نباشد كه‌ به‌ آن‌ گوش‌ بدهی‌ یا چیزی‌ كه ‌تماشا كنی. بچه‌ كه‌ بودم‌، اگر از پنجره‌ خیابان‌ و ره‌گذرها، یا آپارتمان‌ روبه‌رورا تماشا نمی‌كردیم‌، به‌ رادیو گوش‌ می‌دادیم‌ كه‌ سگ‌ چینی‌ كوچكی‌ روی‌ آن‌به‌ خوابی‌ ابدی‌ فرو رفته‌ بود. آن‌وقت‌ها، در سال‌ ۱۹۵۸، در تركیه‌ تلویزیون‌نبود. ولی‌ ما هیچ‌وقت‌ به‌ روی‌ خودمان‌ نمی‌آوردیم‌ كه‌ تلویزیون‌ نداریم‌. باخوش‌بینی‌ می‌گفتیم‌: «هنوز نرسیده‌» ـ دربارهٔ‌ فیلم‌های‌ افسانه‌ای‌ هالیوود هم‌،كه‌ چند سالی‌ طول‌ می‌كشید تا به‌ استانبول‌ برسند، همین‌ را می‌گفتیم‌.

مردم‌ چنان‌ عادت‌ كرده‌ بودند از پنجره‌ بیرون‌ را تماشا كنند كه‌ وقتی‌بالاخره‌ تلویزیون‌ به‌ استانبول‌ رسید، طوری‌ تلویزیون‌ تماشا می‌كردند كه‌انگار داشتند بیرون‌ را تماشا می‌كردند. پدرم‌، عمویم‌ و مادربزرگم‌، بی‌آن‌كه‌ به‌هم‌دیگر نگاه‌ كنند، جلو تلویزیون‌ حرف‌ می‌زدند، و چیزهایی‌ را كه‌ می‌دیدندبرای‌ هم‌ تعریف‌ می‌كردند، درست‌ مثل‌ مواقعی‌ كه‌ از پنجره‌ مشغول‌ تماشای‌بیرون‌ بودند.

مثلاً عمه‌ام‌، حین‌ تماشای‌ برفی‌ كه‌ از صبح‌ گرفته‌ بود، می‌گفت‌: «این‌طوركه‌ دارد برف‌ می‌آید، فكر می‌كنم‌ حسابی‌ بنشیند.»

و من‌ كه‌ از آن‌ یكی‌ پنجره‌ به‌ خط‌های‌ تراموا نگاه‌ می‌كردم‌ می‌گفتم‌: «آن‌حلوافروش‌ باز هم‌ به‌ نشانتاشی‌ آمده‌.»

یك‌شنبه‌ها با عمه‌ها و عموهایم‌، كه‌ مثل‌ ما در طبقات‌ پایین‌ ساختمان‌زندگی‌ می‌كردند، می‌رفتیم‌ طبقهٔ‌ بالا به‌ آپارتمان‌ مادربزرگم‌. تا غذا را بیاورندمن‌ از پنجره‌ بیرون‌ را تماشا می‌كردم‌. از حضور در جمع‌ پرهیاهوی‌خویشاوندان‌ چنان‌ هیجانی‌ داشتم‌ كه‌ اتاق‌ نشیمن‌ ـ كه‌ چلچراغ‌ كریستال‌ِبالای‌ میز ناهارخوری‌ روشنایی‌ بی‌رمقی‌ در آن‌ می‌پاشید ـ در نظرم‌ روشن‌می‌شد.

اتاق‌ نشیمن‌ مادربزرگم‌ همیشه‌ نیمه‌تاریك‌ بود، مثل‌ اتاق‌ نشیمن‌ سایرطبقات‌، ولی‌ به‌ نظر من‌ از آن‌ها هم‌ تاریك‌تر بود. شاید دلیلش‌ تورها وپرده‌های‌ ضخیمی‌ بود كه‌ به‌ درهای‌ همیشه‌ بستهٔ‌ بالكن‌ آویخته‌ بودند وسایه‌ای‌ ترسناك‌ بر اتاق‌ می‌انداختند. شاید هم‌ علتش‌ اتاق‌های‌ شلوغ‌ مملو ازاثاثیه‌ای‌ بود كه‌ بوی‌ خاك‌ می‌دادند و پر از صندوق‌های‌ چوبی‌ كهنه‌ وپاراوان‌های‌ تزیین‌شده‌ با صدف‌ بودند، و میزهای‌ بزرگ‌ چوب‌ بلوط‌ باپایه‌های‌ پنجه‌ای‌ زیبا، و یك‌ پیانو رویال‌ كوچك‌ كه‌ روی‌ درش‌ پر از قاب‌عكس‌ بود.

یك‌ روز یك‌شنبه‌ بعد از ناهار، عمویم‌ كه‌ داشت‌ توی‌ یكی‌ از اتاق‌های‌تاریكی‌ كه‌ به‌ اتاق‌ ناهارخوری‌ باز می‌شد سیگار می‌كشید، با صدای‌ بلندگفت‌: «من‌ دو تا بلیت‌ برای‌ مسابقهٔ‌ فوتبال‌ دارم‌، ولی‌ نمی‌خواهم‌ بروم‌.چه‌طور است‌ پدرتان‌ شما دو تا را ببرد؟»

برادر بزرگم‌ از آن‌ یكی‌ اتاق‌ گفت‌: «آره‌ بابا، ما را ببر مسابقهٔ‌ فوتبال‌!»

پدرم‌ پرسید: «چرا خودت‌ آن‌ها را نمی‌بری‌؟»

مادرم‌ جواب‌ داد: «من‌ می‌خواهم‌ بروم‌ دیدن‌ مادرم‌.»

برادرم‌ گفت‌: «ما نمی‌خواهیم‌ برویم‌ خانهٔ‌ مادربزرگ‌.»

عمویم‌ گفت‌: «می‌توانی‌ ماشین‌ را ببری‌.»

برادرم‌ گفت‌: «تو را به‌ خدا بابا، خواهش‌ می‌كنم‌.»

سكوتی‌ طولانی‌ و عذاب‌آور برقرار شد، انگار پدرم‌ احساس‌ می‌كرد كه‌همه‌ آدم‌های‌ توی‌ اتاق‌ دربارهٔ‌ او چه‌ فكری‌ می‌كردند. بالاخره‌ به‌ عمویم‌ گفت‌:«خیلی‌ خوب‌، كلیدها را بده‌ به‌ من.»

كمی‌ بعد، در طبقهٔ‌ خودمان‌، تا مادرم‌ جوراب‌های‌ پشمی‌ ضخیم‌ ونقش‌دار را پای‌مان‌ كند و مجبورمان‌ كند دو تا پلیور روی‌ هم‌ بپوشیم‌، پدرتوی‌ راه‌رو دراز راه‌ می‌رفت‌ و سیگار می‌كشید. ماشین‌ دوج‌ ۱۹۵۲ كرم‌رنگ‌ وشیك‌ عمو جلو مسجد تشویقیه‌ پارك‌ شده‌ بود. پدرم‌ اجازه‌ داد دوتایی‌ جلوبنشینیم‌. موتور با اولین‌ استارت‌ روشن‌ شد.

جلو در ورودی‌ ورزشگاه‌ صف‌ نبود. پدرم‌ به‌ مردی‌ كه‌ كنار ورودی‌گردان‌ ایستاده‌ بود گفت‌: «این‌ بلیت‌ برای‌ هر دوتای‌شان‌ است‌. یكی‌ هشت‌سالش‌ است‌ و آن‌ یكی‌ ده‌سال‌.» با ترس‌ و لرز وارد شدیم‌؛ نگران‌ بودیم‌ مباداتوجه‌ مأمور بلیت‌ را جلب‌ كنیم‌. توی‌ جایگاه‌ها كلی‌ جای‌ خالی‌ بود. رفتیم‌ ونشستیم‌.

تیم‌ها دیگر توی‌ زمین‌ گل‌آلود بودند و من‌ از تماشای‌ بازیكن‌ها، كه‌ باشلوارهای‌ كوتاه‌ سفید در زمین‌ جلو و عقب‌ می‌دویدند و خودشان‌ را گرم‌می‌كردند، لذت‌ می‌بردم‌. برادرم‌ یكی‌ از آن‌ها را نشان‌ داد و گفت‌: «نگاه‌ كن‌، آن‌یكی‌ محمد كوچولوست‌. او را از تیم‌ جوانان‌ آورده‌اند.»

«خودم‌ می‌دانم‌، خیلی‌ ممنون‌.»

مدتی‌ بعد از شروع‌ بازی‌، كه‌ تمام‌ ورزشگاه‌ به‌طرز اسرارآمیزی‌ ساكت‌شده‌ بود، حواسم‌ از بازیكن‌ها پرت‌ شد و ذهنم‌ بنا كرد بی‌هدف‌ چرخیدن‌،چه‌طور است‌ كه‌ همهٔ‌ بازیكن‌ها لباس‌شان‌ عین‌ هم‌ است‌ ولی‌ اسم‌ خودشان‌روی‌ سینه‌شان‌ نوشته‌ شده‌؟ موقعی‌ كه‌ این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌دویدند،اسم‌های‌شان‌ را تماشا می‌كردم‌. هر چه‌ می‌گذشت‌، شلوارهای‌ كوتاه‌شان‌گلی‌تر می‌شد. كمی‌ بعد، دودكش‌ یك‌ كشتی‌ را دیدم‌ كه‌ خیلی‌ كند حركت‌می‌كرد و حین‌ عبور از بُسفُر از پشت‌ سكوهای‌ ورزشگاه‌ می‌گذشت‌. تا وقت‌استراحت‌ هیچ‌ گلی‌ نزدند، و پدر برای‌مان‌ یك‌ قیف‌ كاغذی‌ نخود بوداده‌ ویك‌ نان‌ پیده‌ با پنیرِ آب‌شده‌ خرید.

گفتم‌: «بابا، من‌ نمی‌توانم‌ نانم‌ را تمام‌ كنم‌.» و نانی‌ را كه‌ توی‌ دستم‌ مانده‌ بودنشانش‌ دادم‌.

گفت‌: «همان‌جا بگذارش‌ زمین‌. هیچ‌كس‌ متوجه‌ نمی‌شود.»

در وقت‌ استراحت‌ بین‌ دو نیمه‌، بلند شدیم‌ ایستادیم‌ و كمی‌ این‌طرف‌ وآن‌طرف‌ رفتیم‌؛ ما هم‌، مثل‌ بقیه‌، سعی‌ می‌كردیم‌ خودمان‌ را گرم‌ نگه‌ داریم‌. من‌و برادرم‌، درست‌ مثل‌ پدر، دست‌های‌مان‌ را توی‌ جیب‌ شلوارمان‌ كردیم‌ وپشت‌ به‌ زمین‌ بازی‌ ایستادیم‌. داشتیم‌ سایر تماشاچی‌ها را نگاه‌ می‌كردیم‌ كه‌مردی‌ از میان‌ جمعیت‌ پدر را صدا زد. پدر دستش‌ را دور گردنش‌ كاسه‌ كرد واشاره‌ كرد كه‌ در آن‌ سر و صدا چیزی‌ نمی‌شنود.

ما را نشان‌ داد و گفت‌: «الان‌ نمی‌توانم‌ بیایم‌. هم‌راه‌ بچه‌ها هستم‌.»

مردی‌ كه‌ از میان‌ جمعیت‌ پدرم‌ را صدا زده‌ بود شال‌گردن‌ بنفش‌ بسته‌ بود.چند ردیف‌ آمد پایین‌؛ از روی‌ پشتی‌ صندلی‌ها رد می‌شد، و مردم‌ را هل‌ می‌دادو از سر راهش‌ كنار می‌زد تا خودش‌ را به‌ ما برساند.

بعد از آن‌ هم‌دیگر را بغل‌ كردند و او هر دو گونهٔ‌ پدرم‌ را بوسید، پرسید:«این‌ها بچه‌های‌ تو هستند؟ تو بچه‌های‌ به‌ این‌ بزرگی‌ داری‌؟ باورم‌ نمی‌شود.»

پدرم‌ جواب‌ نداد.

مرد كه‌ با ناباوری‌ به‌ ما نگاه‌ می‌كرد گفت‌: «چه‌طور ممكن‌ است‌؟ یعنی‌ توبلافاصله‌ بعد از مدرسه‌رفتن‌ زن‌ گرفتی‌؟»

پدرم‌ بی‌آن‌كه‌ نگاهش‌ كند گفت‌: «بله‌.» باز هم‌ مدتی‌ حرف‌ زدند. مردی‌ كه‌شال‌ بنفش‌ بسته‌ بود یك‌ دانه‌ بادام‌زمینی‌ با پوست‌ كف‌ هر دست‌مان‌ گذاشت‌.بعد از رفتن‌ او، پدرم‌ ساكت‌ سر جایش‌ نشسته‌ بود.

تیم‌ها با شلوارهای‌ كوتاه‌ تمیز به‌ زمین‌ بازی‌ برگشته‌ بودند كه‌ پدرم‌ گفت‌:«یالا، بیایید برگردیم‌ خانه‌. شما دو تا سردتان‌ است‌.»

برادرم‌ گفت‌: «من‌ كه‌ سردم‌ نیست‌.»

پدرم‌ باز هم‌ اصرار كرد: «چرا، شماها سردتان‌ است‌. علی‌ سردش‌ است‌.یالا، راه‌ بیفتید.»

موقع‌ رفتن‌، به‌ زانوی‌ مردم‌ می‌خوردیم‌ و پای‌شان‌ را لگد می‌كردیم‌، وپای‌مان‌ را روی‌ نان‌ پیده‌ و پنیری‌ گذاشتیم‌ كه‌ من‌ انداخته‌ بودم‌ زمین‌. از پله‌هاكه‌ بالا می‌رفتیم‌، صدای‌ سوت‌ داور را شنیدیم‌ كه‌ شروع‌ نیمه‌ دوم‌ را اعلام‌می‌كرد. برادرم‌ از من‌ پرسید: «مگر تو سردت‌ است‌؟ چرا نگفتی‌ سردت‌نیست‌؟»

جواب‌ ندادم‌.

برادرم‌ گفت‌: «ای‌ احمق‌.»

پدرم‌ گفت‌: «می‌توانید نیمهٔ‌ دوم‌ را توی‌ خانه‌ از رادیو گوش‌ كنید.»

برادرم‌ گفت‌: «این‌ مسابقه‌ را از رادیو پخش‌ نمی‌كنند.»

برادرم‌ گفت‌: «هیس‌. موقع‌ برگشتن‌، شما را از میدان‌ تقسیم‌ می‌برم‌.»

ساكت‌ بودیم‌. از میدان‌ كه‌ گذشتیم‌، پدرمان‌، همان‌طور كه‌ پیش‌بینی‌می‌كردیم‌، ماشین‌ را كنار دكهٔ‌ شرط‌بندی‌ بیرون‌ میدان‌ پارك‌ كرد. گفت‌: «درهارا برای‌ هیچ‌كس‌ باز نمی‌كنید. الان‌ برمی‌گردم‌.»

پیاده‌ شد. هنوز درها را از بیرون‌ قفل‌ نكرده‌ بود كه‌ قفل‌ها را از داخل‌ فشاردادیم‌ پایین‌، ولی‌ پدرم‌ نرفت‌ جلو باجهٔ‌ شرط‌بندی‌. دوان‌ دوان‌ از خیابان‌سنگ‌فروش‌ سرازیر شد و رفت‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ و وارد مغازه‌ای‌ شد كه‌ پشت‌ویترینش‌ پوسترِ كشتی‌ و مدل‌های‌ بزرگ‌ پلاستیكی‌ هواپیما و عكس‌ ساحل‌دریا گذاشته‌ بودند.

پرسیدم‌: «بابا دارد كجا می‌رود؟»

برادرم‌ گفت‌: «وقتی‌ رسیدیم‌ خانه‌، می‌آیی‌ "زیر یا رو" بازی‌ كنیم‌؟»

پدرم‌ كه‌ برگشت‌، برادرم‌ داشت‌ با دستهٔ‌ دنده‌ بازی‌ می‌كرد. با سرعت‌ تانشانتاشی‌ رفتیم‌. پدرم‌ باز هم‌ ماشین‌ را جلو مسجد پارك‌ كرد. وقتی‌ از كنارمغازهٔ‌ علاءالدین‌ می‌گذشتیم‌، پدرم‌ گفت‌: «چه‌طور است‌ یك‌ چیزی‌ برای‌شماها بخرم‌؟ ولی‌ دیگه‌ نه‌ از آن‌ آدامس‌های‌ آدم‌های‌ مشهور.»

بالا و پایین‌ پریدیم‌ و گفتیم‌: «تو را خدا، بابا، تو را خدا!»

پدرم‌ برای‌ هر كدام‌ ما ده‌ تا آدامس‌ خرید كه‌ عكس‌ آدم‌های‌ مشهور لای‌لفاف‌شان‌ بود. خانه‌ كه‌ رسیدیم‌، توی‌ آسانسور فكر كردم‌ الان‌ است‌ كه‌ خودم‌را از هیجان‌ خیس‌ كنم‌. داخل‌ آپارتمان‌ گرم‌ بود و مادرمان‌ هنوز برنگشته‌ بود.به‌ سرعت‌ لفاف‌ آدامس‌ها را باز كردیم‌ و كاغذها را زمین‌ ریختیم‌. من‌ دو تامارشال‌ فوزی‌ چاكماك‌، یك‌ چارلی‌ چاپلین‌، یك‌ حمید كاپلان‌ كشتی‌گیر، یك‌موتزارت‌، یك دوگُل‌، دو تا آتاتورك‌، و یك‌ شمارهٔ‌ ۲۱، گرتا گاربو، گیرم‌ آمدكه‌ برادرم‌ نداشت‌. در مجموع‌ ۱۷۳ عكس‌ آدم‌های‌ مشهور را داشتم‌، ولی‌هنوز ۲۷ تا مانده‌ بود كه‌ سری‌ام‌ تكمیل‌ شود. برادرم‌ چهارتا مارشال‌ فوزی‌چاكماك‌، پنج‌ تا آتاتورك‌، و یك‌ اِدیسن‌ نصیبش‌ شد. هر كدام‌ یك‌ دانه‌ آدامس‌توی‌ دهان‌مان‌ انداختیم‌ و شروع‌ كردیم‌ به‌ خواندن‌ شرح‌ پشت‌ عكس‌ها:به‌برندهٔ‌ خوش‌شانسی‌ كه‌ همهٔ‌ صد عكس‌ آدم‌های‌ مشهور را جمع‌ كند یك‌ توپ‌ فوتبال‌چرمی‌ به‌ عنوان‌ جایزه‌ اهدا می‌شود.

برادرم ۱۶۵عكسی‌ را كه‌ جمع‌ كرده‌ بود دسته‌ كرده‌ و توی‌ دستش‌ گرفته‌بود. گفت‌: «بیا زیر یا رو بازی‌ كنیم‌.»

«نه‌.»

گفت‌: «من‌ دوازده‌ تا از مارشال‌ چاكماك‌های‌ خودم‌ را با یك‌ گرتا گاربوعوض‌ می‌كنم‌. آن‌وقت‌ تو روی‌ هم‌ ۱۸۴ تا عكس‌ داری‌.»

«نُچ‌.»

«ولی‌ تو دو تا گرتا گاربو داری‌.»

هیچ‌چیز نگفتم‌.

برادرم‌ گفت‌: «فردا كه‌ تو مدرسه‌ واكسن‌های‌مان‌ را بزنند، حسابی‌ دردت‌می‌گیرد. گریه‌كنان‌ نمی‌آیی‌ پیش‌ من‌، باشد؟»

«باشد، نمی‌آیم‌.»

بعد از آن‌كه‌ در سكوت‌ شام‌ خوردیم‌، به‌ برنامهٔ‌ «دنیای‌ ورزش‌» گوش‌كردیم‌ و فهمیدیم‌ كه‌ بازی‌ دو ـ دو مساوی‌ تمام‌ شده‌ است‌. موقعی‌ كه‌ مادرم‌آمد توی‌ اتاق‌مان‌ تا ما را به‌ رخت‌خواب‌ بفرستد و برادرم‌ داشت‌ كیف‌مدرسه‌اش‌ را می‌چید، دویدم‌ توی‌ اتاق‌ نشیمن‌. پدرم‌ از پنجره‌ به‌ خیابان‌ خیره‌شده‌ بود.

گفتم‌: «بابا، من‌ نمی‌خواهم‌ فردا بروم‌ مدرسه‌.»

«برای‌ چی‌؟»

گفتم‌: «قرار است‌ به‌ ما واكسن‌ بزنند. آن‌وقت‌ من‌ تب‌ می‌كنم‌ و نفسم‌می‌گیرد. مامان‌ خبر دارد.»

پدرم‌ چیزی‌ نگفت‌، فقط‌ نگاهم‌ كرد. دویدم‌ و از توی‌ كشو برایش‌ قلم‌ وكاغذ آوردم‌.

كاغذ را روی‌ كتاب‌ كیركگور گذاشت‌ كه‌ همیشه‌ داشت‌ می‌خواند وهیچ‌وقت‌ هم‌ تمام‌ نمی‌شد؛ و پرسید: «مطمئنی‌ كه‌ مادرت‌ خبر دارد؟» بعدگفت‌: «می‌روی‌ مدرسه‌، ولی‌ واكسن‌ نمی‌زنی‌. من‌ این‌ را می‌نویسم‌.»

یادداشت‌ را امضا كرد. به‌ جوهر فوت‌ كرد، كاغذ را تا كردم‌ و توی‌ جیبم‌گذاشتم‌. دوان‌ دوان‌ به‌ اتاق‌ خواب‌مان‌ برگشتم‌، یادداشت‌ را توی‌ كیفم‌گذاشتم‌، بعد رفتم‌ روی‌ تختم‌ و بنا كردم‌ بالا و پایین‌ پریدن‌.

مادرم‌ گفت‌: «آرام‌ باش‌. حالا دیگر بگیر بخواب‌.»

در مدرسه‌، بلافاصله‌ بعد از ناهار، همهٔ‌ بچه‌ها در دو ستون‌ صف‌ كشیدندو برگشتیم‌ طرف‌ كافه‌ تریای‌ بدبو تا به‌ ما واكسن‌ بزنند. بعضی‌ها گریه‌می‌كردند، و بقیه‌ پیشاپیش‌ در هول‌ و ولا بودند. بوی‌ یُد كه‌ از پایین‌ به‌ دماغم‌خورد، ضربان‌ قلبم‌ تند شد. از صف‌ بیرون‌ آمدم‌ و رفتم‌ سراغ‌ معلمی‌ كه‌ بالای‌پله‌ها ایستاده‌ بود. بچه‌های‌ كلاس‌ با هیاهوی‌ فراوان‌ از كنارمان‌ می‌گذشتند.

معلم‌ گفت‌: «بله‌، كاری‌ داشتی‌؟»

یادداشتی‌ را كه‌ پدرم‌ نوشته‌ بود از جیبم‌ درآوردم‌ و به‌ او دادم‌. با اخم‌ آن‌ راخواند و گفت‌: «ولی‌ پدرت‌ كه‌ دكتر نیست‌.» بعد یك‌ لحظه‌ فكر كرد و ادامه‌داد: «برو طبقهٔ‌ بالا. توی‌ دوم‌ الف‌ منتظر باش‌.»

اورهان‌ پاموك‌

برگردان: مژده‌ دقیقی‌


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 5 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.