جمعه, ۲۹ تیر, ۱۴۰۳ / 19 July, 2024
حامد بهداد سینمای ما معتاد نمی خواهد
![حامد بهداد سینمای ما معتاد نمی خواهد](/web/imgs/16/143/e3sbq1.jpeg)
هر چه از تواناییهایش در بازیگری بگوییم کم است؛ همین کافی نیست که برای بازی در اولین فیلم عمرش (آخر بازی)، کاندید سیمرغ بلورین جشنواره فیلم فجرشد؟ آیا سینماروهای حرفهای یا حتی غیرحرفهای میتوانند بازیهای درخشانش در «بوتیک»، «روز سوم»، «دلخون»، «هفت دقیقه تا پاییز»، «کسی از گربههای ایرانی خبر ندارد» و «جرم» را که به خاطرش سیمرغ جشنواره را با خود به خانه برد فراموش کنند؟! کافی است فقط چند روز دیگر صبر کنید و درخششی دیگر از او را در تاریخ سینمای ایران با بازی در «سعادت آباد» ببینید. کارنامه بازیگری او پر است از افتخار و نامهایی که مانند ستاره میدرخشند، پر است از نام کارگردانهای بزرگی که شاید آرزوی هر بازیگری باشد حتی با یکی از آنها کار کند. این شبها حامد بهداد را در نقش «سرگرد صابری» از شبکه یک میبینیم؛ سرگردی که برای به دام انداختن «مانا» (روناک یونسی) دچار سختیهای زیادی میشود و صحنههای اکشن و هیجانبرانگیزی زیادی را خلق میکند. در این صفحات، تازهترین گفتوگوی زندگی ایدهآل با حامد بهداد را خواهید خواند، زمانی که در جزیره کیش مشغول فیلمبرداری قسمتهای پایانی «سقوط آزاد» بود و در سوئیت محل استراحتش ما را به گرمی پذیرفت. این گوشهای از صحبتهای اوست. عقربههای ساعت از ۱۲ شب گذشته و این مصاحبه تا حدود ساعت ۳ به طول انجامید.
● مگر شهاب و پژمان پلیس نشدند؟
برای خیلی از نقشها سراغ خیلی از بازیگران رفتهاند؛ مگر قبلا برای نقش پلیس دنبال «شهاب حسینی» یا «پژمان بازغی» نرفتند؟ بالاخره نقشهایی که به نوعی شابلونشان در جامعه وجود دارد، نوبت بازیشان به همه میرسد، اما من از تاریخ رسیدن نوبت این نقشها خیلی راضیام؛ یعنی بهترین موقع سر راه من قرار میگیرند. نقش پلیس، هیچ تفاوتی با نقش دزد برای من ندارد؛ چون هر دویش «نقش» است. در یک تعزیه چه نقش حُر را بازی کنم چه اشقیا یا اولیاء تفاوتی برایم ندارد، چون کارم بازیگری است. شاید دلیل اینکه برای نقش پلیس من را انتخاب کردهاند، چیزی شبیه شیب در من به وجود آمده باشد که به شکل طول موج نقش یک پلیس درآمده، اگر بخواهم فروتنانه یا اصلا واقعبینانه به این اتفاق نگاه کنم، شاید توفیق در کارم باعث شده باشد در یک نقطه خاص، زمان من و نقشهایم با هم تلاقی پیدا کنند و بهترین موقع در نقشی که باید، دیده شوم. این مهم نیست که من در چه نقشی بازی کنم، بیشک مهمترین اتفاق، نتیجهای است که بعد از پخش کار به دست میآید و اینطور که خودم ارزیابی میکنم، نباید نتیجه غیرقابل قبولی هم باشد.
● گویا فقط باید عبور کرد و روزها را گذراند
اشتباه اکثر ما آدمها این است که برخی اوقات به دلیل ایمان و یقین اندکمان میخواهیم جلوی زمان و اتفاقات را بگیریم و در برابرشان استقامت میکنیم، اما باید بدانیم جهان تمام تصمیماتش درباره همهمان را گرفته و همه چیز دنیا با یک همزمانی مواجه است. من و این نقش با علیرضا امینی، با پوریا پورسرخ در این لحظه روبهروی شما با گذشته و آیندهای پیشرو با یکسری آرزو، همه چیزهایی است که در افکارم مطمئنم از قبل نوشته شده، به همان اندازه که اختیاری است، به همان میزان هم اجباری است! گویا فقط باید عبور کرد، روزها را گذراند و رد شد. جهان در هر سمتی که باشی، چه شیطان باشی، چه پادشاه باشی، چه کارگر، چه بازیگر باشی یا موسیقیدان، جهان باید بگذرد و وظیفه هنرمند این است که دنیای در حال گذر را با هنرش زیباتر کند. هنرمندان و جوانان این مرز و بوم هر چه بیشتر فعالیتهای ذهنیشان را به خلاقیت تبدیل کنند، این جهان سادهتر رد میشود. منِ بازیگر، فقط در حال عبور هستم، اگر قصاب، بقال یا بیل گیتس هم بودم همین بود و جهان میگذشت. پس دیگر همه سوالها و توجههای به من بی مورد است؛ البته این جای شکرگزاری دارد. گرچه خیلیها در نظرشان نسبت به من خشم، سرزنش یا تنفر وجود داشته باشد، اما در عوض خیلیها هم هستند که درونشان پر از دعا و عشق است؛ این شانس من بوده ولی ویژگیام به حساب نمیاید.
● اهمیت ماه شهریور
در تاریخ سینمایی زندگی من، در شهریورماه کار خوبی وجود نداشت و ترجیح دادم یک کار خوب تلویزیونی را در کنار علیرضا امینی تجربه کنم چراکه به او اعتماد دارم. از طرفی شاید هیجان زیادم نسبت به کار اکشن هم، عامل مهمی برای پذیرش این نقش بود، منتظر فرصتی بودم و کافی بود علیرضا امینی این کار را دست بگیرد و دیگر چه چیزی از این بهتر؟
یاد گرفتهام همیشه نقشهای متفاوتی را انتخاب و بازی کنم، تا هم برای خودم خوب باشد و هم تماشاگر از خستگی نجات پیدا کند. آدم تنوعطلبی هستم، اما ناخودآگاه میل به منفعل بودن دارم. برعکس پدرم؛ او هنوز برای خودش کار میتراشد؛ اعم از نان خریدن از نانوایی، آب دادن باغچه، کار، تلاش، زحمت؛ نمیدانم چرا این همه استقامت پدرم به صورت ژنتیک و موروثی در من وجود ندارد! بیشتر بیقراریهای مادرم به من رسیده
● ذهن بازیگران زود میپوسد
ذهن ما بازیگران خیلی زود میپوسد. الیاف بدن ما بعد از مرگ خیلی زودتر به نسبت بقیه میپوسد، استخوانهایمان سریعتر منفجر میشود و تخم چشمهایمان زودتر میترکد و ما خیلی زودتر تبدیل به خاک یا انرژی دیگری خواهیم شد، ما خیلی زودتر از بقیه دچار فراموشی میشویم، خیلی زود گریه میکنیم یا شاد میشویم، خیلی زود در هم میشکنیم و از بین میرویم. از ما برترها و والاترها و هنرمندانی که به واسطه هنرشان تاثیری بر جهان هستی داشتهاند، سایهای از آن احساسی هستند که روی زمین زندگی کردهاند. مثل شمس؛ چه برسد به من که خسی هستم در میقات، تازه اگر اینجا میقات باشد! ذهن ما سخت نیست، اتفاقا همهمان زنده به احساسیم و منطق نقش زیادی در تفکراتمان ندارد.
شاید چند وقت دیگر دلم بخواهد یک مسافرت چند ساله به اروپا یا شرق دور داشته باشم و زبانم را تکمیل کنم و جاهای دیگر دنیا را ببینم، اما از یک طرف لذت بازیگری را چه کار کنم؟ درست است که این همه سال صبر کردم تا به جایگاه امروزم برسم، اما شاید تصمیم عجیبی گرفتم. این روزها شاید کار در فیلم آقای داریوش مهرجویی نصیب شود؛ این اتفاق برای من یک نعمت بزرگ است که مدیون نیت خودم و لطف و مهربانی داریوش مهرجویی و همسر مهربانشان هستم. واقعا همیشه به «لیلا حاتمی» عزیز و دیگر دوستانی که در فیلمهای آقای مهرجویی بازی کردهاند غبطه خوردهام. اتفاق بزرگ دیگر زندگیام اکران فیلم «سعادتآباد» است که پیشبینی میکنم فروش بالایی هم داشته باشد.
● سینمای ما قهرمان میخواهد، نه معتاد!
این روزها فیلمی وجود ندارد که بچهها بخواهند خودشان را جای قهرمانهایش تصور کنند. سینمای ما قهرمان ندارد، چون مثل اینکه قرار است اصلا قهرمانی نداشته باشیم! انگار دلمان میخواهد وقتی بچههایمان بزرگ شدند سودای قهرمانی را در سرشان نپرورانند! والا بچهها دلشان میخواهد سوپرمن، میشل استروگوف، شزم، جنگجو، سلحشور باشند. دلشان میخواهد نقش لطفعلیخان زند، ابومسلم خراسانی، کورش کبیر، بابک خرمدین، امام علی(ع)، امام حسین(ع) و ابوالفضل (ع) را بازی کنند، نقش قهرمانی، اساطیری و پهلوانی را ایفا کنند، دلشان میخواهد تیغدار باشند و برای حفظ شرف، ناموس، تخیل، رویا، وطن و مادر مبارزه کنند، اما به جای اینکه میل به زندگی را ایجاد کنیم، میل به مرگ آن هم به دروغ ایجاد میکنیم. این تقصیر هنرمند نیست؛ هنرمند فقط میخواهد تخیل را بارور کند. چرا قهرمان نداریم؟ ما قهرمان لازم داریم، نه معتاد یا آدم شیرهای! ما فردین میخواهیم، نه آ تقی! آ تقی؟ آ تقی کیه؟ اوشین؟ رضا تفنگچی میخواهیم که عزم شکار ناب کند، برای همین است که از مسعود کیمیایی خوشم میآید. وقتی «قدرت» به «سید رسول» میرسد، میگوید «سید رسول، به خودت بیا، به خودت نگاه کردی؟ مشت میزدی به دیوار، دیوار ۴ بند انگشت فرو میرفت. حالا نگاه؛ چی مونده ازت؟ یه بار به خودت، یه بار به دلت، یه بار به آینه ببین دلت نمیخواد اون کسی که این کار رو باهات کرده رو بکشی؟» و سید رسول «گوزنها» با مشت به دیوار میکوبد و میگوید «قدرت، من هم میتونم، من هم میتونم.» میرود از پستو آن چاقوی دسته سفید کار زنجان را درمیآورد و میرود سر وقت اصغر آقا مواد فروش. اصغر آقا میدانی یعنی کی؟ یعنی همان کسی که دلش میخواهد ما معتاد باشیم! بعد از کشتن اصغر، آقا سید میآید سر سفره میگوید «یا قمر بنی هاشم، نمیدونی چه کیفی داشت، آره تو راست میگفتی، اون خیلیها رو عین من اینجوری کرده بود.» بچههای ما باید تخیل کنند به پاکی، به قدرت و قهرمانی، به خلاقیت تا وقتی بزرگ میشوند جسم خودشان سلامت باشد و محافظ سلامت جسم دیگران باشند. اصل جسم و سلامت تن است. فرزندان این آب و خاک نباید در کوچه پس کوچهها تریاک و شیره بکشند، این روزها که کار به کراک و شیشه کشیده! این دیگر چیست؟ مخ خماری که نمیتواند تصمیم بگیرد و جز مردن هیچ مسیر دیگری را تعیین نمیکند. بیانصافها دوزار کتاب آخر، دو تا فیلم خوب آخر، یک هوای تمیزتر آخر.
● به خشت خشت این خاک وفادارم
میخواهم چیزی بگویم از مکاشفههای جدیدم؛ «قدرت» مثل یک شهاب سنگ میماند که دارد به زمین نزدیک میشود که اگر به زمین برخورد کند، آن را از بین میبرد. زمین مثل مردم میماند. قدرت وقتی به مردم نزدیک میشود و با سرعت میآید که زندگی را از بین ببرد، بر اثر اصطکاک زیادی که در جو، اکسیژن و اتمسفر ایجاد میشود، تبدیل به پودر و خاکستر میشود. هر جا که قدرت هست، عشق نیست. پلیس در مجاورت با مردم، تبدیل به مردم میشود. هر چه به مردم نزدیکتر میشود، باید عاطفیتر برخورد کند، اگر از مردم دور باشد و ارتباط تنگاتنگ نداشته باشد، تبدیل به قدرت میشود و عشق، درصد کمتری از شاکلهاش را تشکیل میدهد. پاسبان، آدم رئوفتری است، چون بیشتر در کوی و برزن، مجاور مردم است. خدایی ناکرده ممکن است رشوه یا باج بگیرد، اما از بیآبرویی میترسد، امر به معروف میکند، نه به اسم اینکه نگرانتم، بخل و حسدش را پنهان کند! من زاییده ایرانم، مرحبا به این کشور و به این تاریخ، من پرورده این مملکتم، همه این مملکت مال من است، این کشور من است، مادر من است، من را زاییده، من هم وفادار به ایرانم، من از دل این مملکت، این تاریخ و از دل خراسان به دنیا آمدهام، من به زبان این کشور و به زبان خوش فارسی، دری و غنی حرف میزنم، من فقط در حال عبور از این جهان هستم و به خشت خشت و بند بند این خاک وفادارم و مردم، عرفا و شعرای خودم را دوست دارم و دلم میخواهد خودم را هم دوست داشته باشم، دلم میخواهد حتی اگر کسی از من متنفر باشد هم دوستش داشته باشم، دلم میخواهد خدا این توانایی را به من بدهد.
● وقتی به آرزوی کودکیام رسیدم
مطمئن باشید هر جایی که من باشم، حتما کمی تفاوت هم وجود خواهد داشت، شاید ناخودآگاه و خود به خود این تفاوت به وجود بیاید. میخواهم یک خاطره کودکانه تعریف کنم. دلم میخواهد حرفی بزنم که خب، شاید تعریف از خودم باشد، اما میل دارم بگویم، چون کس دیگری را سراغ ندارم. عادت دارم بیشتر درباره خودم حرف بزنم، بنابراین پیشاپیش از همه عذرخواهی میکنم؛ چون واقعا هیچ منظوری ندارم، فقط چون میخواهم تفاوت در نقش «سرگرد صابری» را برایت بگویم این خاطره را میخواهم تعریف کنم. خیلی وقت پیشها بود که خاطرهای از «جیمز دین» خوانده بودم در دوران جوانی که صحنهای را بازی کرده بود در «شورش بیدلیل»؛ وقتی یکی از صحنههای این فیلم را بازی کرده بود، همه عوامل فیلم زده بودند زیر گریه! همیشه پیش خودم میگفتم خدایا چه کار میتوانم بکنم که صحنهای را خلق کنم که حاضران و عوامل در صحنه آنقدر تحت تاثیرش قرار بگیرند، نه اینکه بعد از تدوین، مونتاژ، صداگذاری و موسیقی گذاشتن و در یک ادامه عاطفی مثل یک ضربه بماند، دلم میخواست خود همان صحنه مستقل باشد. چند شب پیش صحنهای را بازی کردم که ذهنم مترصد آن لحظه بود و خدا خدا میکردم بتوانم آن صحنه را طوری بازی کنم که عوامل سر صحنه تحت تاثیر قرار بگیرند. آن صحنه را بازی کردم، شاید در فیلم خوب درنیاید، اما اسماعیل آقاجانی (فیلمبردار سریال)، روناک یونسی، الهام حمیدی، بچههای کادری نیروی انتظامی، بچههای نیروی «نوپو» که نیروهای سختافزاری هستند و بسیار سخت آموزش دیدهاند و سعی میکنند خیلی نسبت به چیزی احساس نداشته باشند، یاد شهادت یکی از دوستانشان افتادند که در شیراز شهید شده بود، همه و همه گریه کردند. این تحقق یکی از آرزوهای کوچک جوانیام بود که همیشه میگفتم خدایا میشود من هم صحنهای را مثل «جیمز دین» بازی کنم که اطرافیانم کمی متاثر شوند و فکر کنم خبری است و علی آباد هم شهری است و من هم بازی کردن را بلدم! شاید لحظه آنچنان درخشانی نبود، در واقع مقداری سوءاستفاده بود از احساس همه آنهایی که سر صحنه حضور داشتند، ولی خب بد نبود.
● حضور ستارهها در تلویزیون به نفع سینما است
سینما دیگر از بین رفته، سینمایی وجود ندارد، مردم دیگر سینما نمیروند و اهمیتی برایشان ندارد. تمام هنرمندان خوبمان فیلمنامههای خوشگل و درجه یکشان در حال خاک خوردن در قفسههای کتابخانههایشان است و فیلمنامههای نازل و بیخاصیتشان در حال گرفتن مجوز هستند، آن هم با هزارتا چه کنم چه کنم، با هزارتا چاکرم مخلصم! کاری به دیگران ندارم، من تماشاگرم را هر چند وقت یکبار شارژ میکنم. اگر تماشاگرانم من را در سینما فقط روی بیلبوردها میبینند و با سینماها قهر کردهاند، با هر ۵-۴ سال یکباری با حضورم در تلویزیون دوباره شارژش میکنم. حضور ستارهها در تلویزیون تنها به نفع مردم نیست، بلکه به نفع سینمایمان است؛ با این کار مردم را ترغیب به آمدن به سینماها و نشستن پای مصاحبههایمان میکنیم.
● هنرمند بیدرد هنرمند نیست
یک روز سر فیلم «جرم» بودم که بنده خدایی سر صحنه آمد و حرف بدی به من زد! سینهام پر شد از کینه و نفرت. به آقای کیمیایی گفتم من از بچگی همیشه تحقیر شدم، در کوچه و محلهمان همیشه درد کشیدم، هیچوقت دوستی نداشتم، همه کس به من تکهای میانداخت و همیشه در معرض تخریب شخصیت قرار میگرفتم و درد میکشیدم. همیشه پیش خودم میگفتم خدایا این چیه، چرا با من اینگونه رفتار میشود؟ گفتم آقای کیمیایی مگر من چه کار کردم که این اتفاقات برایم میافتد؟ آقای کیمیایی به من گفتند دقیقا نمیدانم چرا، ولی یک چیز میتوانم به تو بگویم؛ دردت را به زیبایی تبدیل کن. تمام سختیها و بدیهایی که در زندگی به سمتت میآیند را سعی کن از فیلتری عبور دهی که خروجیاش زیبایی باشد. دیدم که چه خوب؛ اگر درد دارد، ولی حتما راه حلی هم دارد. دوستی دارم که در ایامی که خارج از کشور زندگی میکرد، به من میگفت به دلیل مشکلی، این روزها حال خوبی ندارم، به او گفتم در همین روزها بنویس، هر چه بنویسی یادگار میماند. هنرمند بیدرد و بی تلخی که هنرمند نیست. شاید بزرگترین مشکلاتی که میتوانست سر یک هنرمند بیاید، سر چارلی چاپلین آمده باشد. اما مارلون براندو یک جمله معروف دارد که میگوید «سینما نابغهای ندارد مگر چاپلین.»
● حیف نیست سینمایمان از بین برود؟
سینمای گذشته ایران خیلی بهتر از اینها بوده؛ ساندویچ فروش یک گاری دستی کوچک دور گردنش میانداخت، میآمد داخل سینما ساندویچ، آجیل و پستهاش را میفروخت. هر سانس که داخل سینما میرفتی، با انبوهی از زبالههای مردم سانس گذشته روبهرو میشدی و نظافتچیهایی که در تکاپوی تمیز کردن سالن بودند برای آدمهایی که میخواستند در سانس بعدی فیلم را ببینند. دیگر این خبرها در سینمای ما نیست! این همه صندلی به چه درد سینماهای خالی از تماشاگر ما میخورد؟ یادم هست جواد شمقدری در جایی میگفت خیلی از کشورهای دنیا سینما ندارند، خب ایران هم نداشته باشد! آخر چرا باید سینما حذف شود؟! حیف نیست؟ آخر مگر ایرانی هوشمند یا خراسانی شورمند میتواند به سینما فکر نکند؟ مگر نه اینکه سینما محل تجلی هر هفت هنر است؟ حیف نیست؟ همه ما هر گونه کمکی که امکانش را داریم باید به سینما بکنیم.
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
مسعود پزشکیان ایران دولت چهاردهم پزشکیان محمدجواد ظریف دولت دولت سیزدهم عزاداری علیرضا زاکانی علی باقری رهبر انقلاب انتخابات
آتش سوزی هواپیما هواشناسی پلیس تهران پلیس فتا قتل شهرداری تهران پشه آئدس تیراندازی زلزله گرما
واردات خودرو خودرو حقوق بازنشستگان قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار بازنشستگان بازار خودرو اربعین دلار قیمت سکه مالیات
تلویزیون سینما اوشین فضای مجازی سریال خسرو شکیبایی سینمای ایران فرهاد مشیری فیلم امام حسین بازیگر لیلی رشیدی
مغز محصولات کشاورزی دانشگاه تهران ماه آزمون سراسری
جو بایدن آمریکا رژیم صهیونیستی دونالد ترامپ اسرائیل روسیه غزه فلسطین جنگ غزه چین طوفان الاقصی ترور ترامپ
فوتبال پرسپولیس استقلال علی علیپور باشگاه پرسپولیس سپاهان تراکتور نقل و انتقالات مهدی طارمی علیرضا بیرانوند رئال مادرید لیگ برتر ایران
اینترنت گوشی هوش مصنوعی عیسی زارع پور روزنامه ناسا اپل اینستاگرام
گرمازدگی خیار کاهش وزن سرطان گیاهان دارویی لاغری صبحانه بارداری