دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

خاک سرد است


خاک سرد است

شال‌گردنم که پس می‌رود سرما رخنه می‌کند. شال را دور دهان محکم می‌کنم و باقی‌اش را می‌دهم توی اورکت. چشم می‌گردانم توی کوه. بچه ها هر کدامشان مثل یک نقطه شده‌اند. یک ساعت است دنبال …

شال‌گردنم که پس می‌رود سرما رخنه می‌کند. شال را دور دهان محکم می‌کنم و باقی‌اش را می‌دهم توی اورکت. چشم می‌گردانم توی کوه. بچه ها هر کدامشان مثل یک نقطه شده‌اند. یک ساعت است دنبال دهانه‌ی غار می‌گردیم. انگار نه انگار. هوا سوز دارد. آفتاب در نیامده. صبح زمستان است.

اصفهان دوباره سقوط کرده. این بار آزادخان بر تخت صفوی‌ها نشسته. مرگ و نکبت از روی شهرها می‌بارد. سوارها آبادی به آبادی می‌کشند و می‌روند. غارت می‌کنند و می‌روند. آبرو می‌درند و می‌روند. آتش می‌زنند و می‌روند. سوارها آبادی به آبادی مرگ می‌پاشند و می‌روند.

دستانم بی‌حس شده است. بطری آب را زمین می‌گذارم و می‌روم روی یک تخته‌سنگ. دارم فکر می‌کنم: «بی‌خیال، بچه‌ها را صدا کنم» که چشمم می‌افتد به دهانه. شعف وجودم را می‌گیرد. بعد از یک ساعت کوه را شخم زدن پیدا می‌شود. خبرشان که می‌کنم، فریادهای شادی تمام فضا را می‌گیرد؛ از این کوه به آن کوه می‌رود و برمی‌گردد.

آبادی‌های اطراف همه نیست و نابود شده‌اند. مردان کشته؛ زن و دختری هم اگر زنده باشد: اسیر! خانه و سرپناه ویران. باغ و باغستان، خاکستر! هیچ چیز باقی نمانده. سوارها می‌رسند به آبادی محلات. از آبادی، زیر سم اسب یاغی چه می‌ماند جز ویرانی؟

کوله‌پشتی و هیمه‌ها را می‌گذاریم ورودی غار. چراغ‌قوه‌ها را برمی‌داریم با توپ نخی که یک سرش را همان‌جا به سنگی گره می‌زنیم. همیشه اول غار خیلی تاریک است. یعنی چشم است که به این‌همه تاریکی عادت ندارد. کمی صبر می‌کنیم. روشن‌تر می‌شود. بعد از دهانه، یک تالار بزرگ است با قندیل‌های آویزان. رد آب روی آهک، دیوارها را کرده قاب مینیاتور. زمین چاله‌چاله است و نمناک.

عده‌ای می‌زنند به بیابان. می‌گریزند به کوهستان‌های شرقی. آن‌طرف‌ها غاری است که آب دارد. و این یعنی می‌توان چند روزی آنجا مخفی شد و زنده ماند. سوارها باخبر می‌شوند. می‌تازند عقبشان. مردم توی غارند و سربازان بیرون. سرکرده فرمان می‌دهد سنگی سترگ بر دهانه بگذارند. غار بسته می‌شود. جماعت همانجا زنده‌به‌گور!

از بچه‌ها جدا می‌شوم. می‌روم یک گوشه می‌نشینم. از لذت‌های غارنوردی همین است: چراغ‌قوه را خاموش کنی و گوشه‌ای در سیاهی محض بنشینی. آن‌قدر آرام نفس بکشی که خودت هم صدایت را نشنوی. بعد به چیزهایی فکر کنی که فقط در چنین تاریکی نموری می‌شود به آنها اندیشید.

سال‌ها پیش که این غار را پیدا کرده‌اند و درش را گشوده‌اند صحنه‌ای دیده‌اند بس دل‌خراش: یک گورستان میان دل کوه.

به آزادخان فکر می‌کنم و کشت و کشتار سربازانش. به جان‌های بی‌گناه. ظلم ظلم است. چه تفاوت که تیغ در دست آزادخان باشد یا آقا محمدخان؟ در دست نادرشاه باشد یا شاه‌عباس؟ چه تفاوت که مردم گرفتار غار، ایرانی‌اند یا افغانی؟ عثمانی‌اند یا هندی؟ نادرشاه، افغانی می‌کشد. آزادخان، ایرانی. شاه‌عباس، عثمانی. آنی بدنم می‌لرزد. دست می‌برم مشتی خاک زیر پایم را برمی‌دارم؛ سرد است. سرد و نمناک.

راست گفته‌اند؛ خاک سرد است!

علیرضا شاه‌محمدی