پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
خاک سرد است
شالگردنم که پس میرود سرما رخنه میکند. شال را دور دهان محکم میکنم و باقیاش را میدهم توی اورکت. چشم میگردانم توی کوه. بچه ها هر کدامشان مثل یک نقطه شدهاند. یک ساعت است دنبال دهانهی غار میگردیم. انگار نه انگار. هوا سوز دارد. آفتاب در نیامده. صبح زمستان است.
اصفهان دوباره سقوط کرده. این بار آزادخان بر تخت صفویها نشسته. مرگ و نکبت از روی شهرها میبارد. سوارها آبادی به آبادی میکشند و میروند. غارت میکنند و میروند. آبرو میدرند و میروند. آتش میزنند و میروند. سوارها آبادی به آبادی مرگ میپاشند و میروند.
دستانم بیحس شده است. بطری آب را زمین میگذارم و میروم روی یک تختهسنگ. دارم فکر میکنم: «بیخیال، بچهها را صدا کنم» که چشمم میافتد به دهانه. شعف وجودم را میگیرد. بعد از یک ساعت کوه را شخم زدن پیدا میشود. خبرشان که میکنم، فریادهای شادی تمام فضا را میگیرد؛ از این کوه به آن کوه میرود و برمیگردد.
آبادیهای اطراف همه نیست و نابود شدهاند. مردان کشته؛ زن و دختری هم اگر زنده باشد: اسیر! خانه و سرپناه ویران. باغ و باغستان، خاکستر! هیچ چیز باقی نمانده. سوارها میرسند به آبادی محلات. از آبادی، زیر سم اسب یاغی چه میماند جز ویرانی؟
کولهپشتی و هیمهها را میگذاریم ورودی غار. چراغقوهها را برمیداریم با توپ نخی که یک سرش را همانجا به سنگی گره میزنیم. همیشه اول غار خیلی تاریک است. یعنی چشم است که به اینهمه تاریکی عادت ندارد. کمی صبر میکنیم. روشنتر میشود. بعد از دهانه، یک تالار بزرگ است با قندیلهای آویزان. رد آب روی آهک، دیوارها را کرده قاب مینیاتور. زمین چالهچاله است و نمناک.
عدهای میزنند به بیابان. میگریزند به کوهستانهای شرقی. آنطرفها غاری است که آب دارد. و این یعنی میتوان چند روزی آنجا مخفی شد و زنده ماند. سوارها باخبر میشوند. میتازند عقبشان. مردم توی غارند و سربازان بیرون. سرکرده فرمان میدهد سنگی سترگ بر دهانه بگذارند. غار بسته میشود. جماعت همانجا زندهبهگور!
از بچهها جدا میشوم. میروم یک گوشه مینشینم. از لذتهای غارنوردی همین است: چراغقوه را خاموش کنی و گوشهای در سیاهی محض بنشینی. آنقدر آرام نفس بکشی که خودت هم صدایت را نشنوی. بعد به چیزهایی فکر کنی که فقط در چنین تاریکی نموری میشود به آنها اندیشید.
سالها پیش که این غار را پیدا کردهاند و درش را گشودهاند صحنهای دیدهاند بس دلخراش: یک گورستان میان دل کوه.
به آزادخان فکر میکنم و کشت و کشتار سربازانش. به جانهای بیگناه. ظلم ظلم است. چه تفاوت که تیغ در دست آزادخان باشد یا آقا محمدخان؟ در دست نادرشاه باشد یا شاهعباس؟ چه تفاوت که مردم گرفتار غار، ایرانیاند یا افغانی؟ عثمانیاند یا هندی؟ نادرشاه، افغانی میکشد. آزادخان، ایرانی. شاهعباس، عثمانی. آنی بدنم میلرزد. دست میبرم مشتی خاک زیر پایم را برمیدارم؛ سرد است. سرد و نمناک.
راست گفتهاند؛ خاک سرد است!
علیرضا شاهمحمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست