جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

تصادف


تصادف

امیرحسین اعصابش خراب بود, مدام توی اتاق راه می رفت, مادر خواست کمی فضا را عوض کند

امیرحسین اعصابش خراب بود، مدام توی اتاق راه می‌رفت، مادر خواست کمی فضا را عوض کند:

- بشین امیرجان! حالا چیزی نشده، تو این شهر هر دقیقه یکی تصادف می‌کنه، تازه چیزی نشده که...

- قربون دلت برم مامان از بس گنده است! میگی چیزی نشده؟ این هم شانسه من دارم؟ تو تصادف هم شانس ندارم به مولا! این همه آدم تو شهر هست، الا و بلا من بزنم به این پیرزن غرغرو؟!! دیدی پسرش چیا می‌گفت؟ اگه یه تار مو از سر مادرم کم بشه می‌کشونمت پای دار!! آخه بگو مگه از عمد زدم، افسره می‌دونست تقصیر اون بوده که از پل هوایی رد نشده، بعد گیر داده به من که سرعت شما زیاد بوده، از خط ترمزت معلومه!

امیرحسین درست سر ساعت سه تصادف کرده بود، خودش هم می‌دانست که سرعتش زیاد بوده، یعنی به قول افشین؛ امیرحسین با دنده یک و دو قهره کلا! ولی تقصیر پیرزن هم بود، یک‌دفعه با دو مشمای پر از میوه وسط خیابان جلوی ماشین او سبز شده بود.

- نمی دونم اصلا چطور اومد؟! داشتم اس‌ام‌اس کیومرث رو می‌خوندم که نوشته بود چرا نمیایی باشگاه، همه بچه‌ها منتظرن! سرم رو که بالا کردم دیدم سه قدمیشم، یه جور راه می‌رفت که انگار همه خیابون واسه اونه! گرفتم سمت راست که نخورم بهش ولی دیر شده بود، یه دفعه دیدم رو هواست، یخ زدم، خوردم به لبه جدول، ماشین وایستاد، دیدم سیب‌ها از تو مشما ریختن کف آسفالت دارن قل می‌خورن، پیرزنه هم افتاده بود رو زمین جُم نمی‌خورد، خدا رحم کرد پشت سر من ماشین نیومد وگرنه له می‌شد وسط خیابون! مردم سوارش کردن و چند تایی هم تشر زدن که آقا حواست کجاست، رسوندیمش بیمارستان، نیم ساعت اونجا بودم، یعنی همین که به خودتون زنگ زدم، دیدم یه آقاهه گوشتالوی گنده اومد جلو گفت:

- تو زدی؟

تا گفتم آره! یقه‌ام رو چسبید گفت ببین نفله! دعا کن چیزیش نشده باشه وگرنه خودم با کامیون از روت رد می‌شم! صندلی رو از زیر پات می‌کشم بری بالای دار برقصی رانندگی یاد بگیری!

همینجوری مات مونده بودم، یه پسره تو مایه‌های خودم اومد گرفتش گفت آقا آروم باشید! اینجا بیمارستانه! بعد فهمیدم که خونه شون نزدیک جای تصادف بوده، یعنی کاسبا می‌شناختنش، خبر داده بودن خونشون و پسرش همون گوشتالوهه خودش رو رسونده بود، چهل و پنج، شش سالش بود، حرمت ریش جوگندمیش رو داشتم وگرنه می‌زدم...

- امیر حسین! بذار اول مادرش رو که زدی مرخص بشه بعد پسرش رو بفرست رو تخت!!

این را افسون با خنده گفت، یعنی تا از بیرون رسید و صدای امیرحسین را شنید که داشت رجز می‌خواند حرفش را زد، عادتش بود که حتی توی بدترین شرایط هم روحیه‌اش را حفظ می‌کرد. معلوم بود که خبرهای خوبی از بیمارستان دارد.

- چی شد افسون؟ حالش چطوره؟

- مامان! حالش از من رو به راه تره! می‌‌تونه تو المپیک هم مدال بگیره!! دکتر عکسا رو که دید همون حرف‌های قبلی رو زد، استخون دستش شکسته، اما سرش سالمه، یعنی خدا رو شکر خَش برنداشته! فقط پسرش خیلی آدم بد پیله‌ایه! خدا بهمون رحم کنه، از من آدرس خونه رو گرفت، از بابا شماره تلفن گرفت، کارت شناسایی و گواهینامه امیرحسین هم توی دستش بود، یعنی فکر می‌کرد ما از بیمارستان بریم بیرون دیگه برو که رفتیم! بابا بهش گفت آقای صحرایی! پسر ما تصادف کرده قبول، شما رو به دردسر انداخته قبول، ولی خدا رو شکر خطر رفع شده، ما هم برای خسارت و خرج بیمارستان هر جور که بفرمایید در خدمتیم، نگران نباشید! ولی مگه ول کن بود، می‌گفت ببینید! من همین یه مادر رو دارم وای به حالتون اگه یه مو از سرش کم بشه! انگار مردم سه تا مادر دارن!

مادر از جایش بلند شد و گفت:

- باز خدا رو باید شکر کنیم که آدم تو اون سن و سال تصادف کرده و فقط دستش شکسته، حالا هزینه‌اش رو می‌دیم، شاید این هم قسمت بود، نمی‌دونم چرا این چند وقت نمیشه بریم خواستگاری واسه امیر! این سومین اتفاقه که پشت سر هم می‌افته و هی برنامه رو می‌ندازه عقب، اولش من اونجوری وسط تابستون سرماخوردم، بعد بابا واسه‌اش اون ماموریت یه دفعه‌ای و عجیب و غریب پیش اومد رفت کردستان، حالا هم خود آقای داماد تصادف کرده! راستی امیر! اگه قرار رو بذارم واسه فردا شب می‌تونی بیایی؟

امیر کلافه بود و مدام سر برخورد مرد توی بیمارستان خودخوری می‌کرد.

- نه جون مامان! تو این هیری بیری من اصلا چپ و راست خودم رو گم کردم، من این بابا رو دیدم اگه فردا یه بامبولی درست نکنه منو بفرسته زندان شانس آوردم! شما که ندیدیش، گوشتالو، چشمای درشت و ریش جو گندمی، پشت سر هم، فلسفه می‌بافت که من درستت می‌کنم، جامعه باید از آدم‌های سر به هوا پاک بشه! یه جوری برخورد کرد که ملت فکر کردن من تو حال خودم نبودم یا با زانتیا تک چرخ زدم وسط خیابون! حالا بذار ببینیم چی میشه، من که ۲۵ ساله صبر کردم این چند روز هم روش! خواستگاری دل خوش می‌خواد مادر من!

هوا تاریک شده بود که بابا هم آمد و خبر داد که حال پیرزن خوب است، او هم از برخورد آقای صحرایی شاکی شده بود و می‌گفت ناخن خشک و بی‌‌گذشت است. بعد از دو روز پیرزن را ترخیص کردند، بابا همه هزینه‌های بیمارستان را بی‌‌کم و کاست پرداخت کرد و با کلی اصرار آقای صحرایی را راضی کرده بود که جریان را به دادگاه و شکایت نکشاند و اجازه بدهد که خودشان مرد و مردانه موضوع را حل و فصل کنند، همین که پیرزن را به خانه آقای صحرایی بردند بابا و مامان گل و شیرینی و مقداری گوشت و میوه گرفتند و به عیادتش رفتند، پیرزن برخلاف پسرش که جوشی و عصبانی به نظر می‌رسید چهره آرام و گیرایی داشت، موهای سفیدش از زیر روسری پیدا بود و کمتر حرف می‌زد، وقتی آقای صحرایی از اتاق بیرون رفت گفت:

- تو رو خدا دلگیر نشین از حرفاش، دلش صافه عین آیینه است، اما زود جوش میاره، شما منت گذاشتین سرما اومدید، خوش اومدین. چرا آقا زاده رو نیاوردید؟

- والا مادر روش نشد، یعنی خیلی خجالت می‌کشید.

- خجالت چرا پسرم؟ اسمش روشه، تصادف! یعنی یه اتفاق که می‌افته دست خود آدم نیست، پیش می‌آد!

پیرزن و آقای صحرایی توی یک خانه زندگی می‌کردند، او گفت:

- حجت! حجت یه آبی، چایی چیزی بیار، گلومون خشک شد.

چند دقیقه بعد آقای صحرایی با یک سینی چای داخل شد، انگار آرام‌تر از قبل شده بود ولی چهره زمخت و جدی داشت. بابا خواست سر صحبت را در مورد دیه و این حرف‌ها باز کند اما ترجیح داد موضوع را به وقت دیگری بیندازد، چای خوردند و بعد مادر برای چندمین بار عذرخواهی کرد و گفت:

- اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم، پس فردا شب با امیرحسین خدمت می‌رسیم هم واسه عذرخواهی و هم این‌که حرفامون رو با هم بزنیم ان‌شاءا... ختم به خیر بشه.

خداحافظی کردند و بیرون آمدند، قبل از این‌که بابا چیزی بگوید مادر گفت:

- چرا هیچکی خونه نبود؟ یعنی آقای صحرایی تنها زندگی می‌کنه با مادرش؟ شاید واسه همینه که اینقدر به هم ریخته و عصبانیه!

- چی بگم والا! من همه‌اش منتظرم بودم خانمش یا بچه‌ای کسی از تو یکی از اتاقا بیرون بیاد، شاید هم رفتن مسافرتی جایی و نبودن!

شب توی خانه سر رفتن به خانه آقای صحرایی بحث شد، امیرحسین زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت:

- من شرمنده ام، عذر هم می‌خوام اما باهاتون نمیام، هزینه هم هرچی بگن من قبول می‌کنم و می‌دم، ولی حاضر نیستم چشمم بیفته تو چشم اون گوشتالوی بداخلاق! آدم اینقدر بی‌‌نزاکت می‌‌شه؟!

- آخه پسرم مادرشه، ناراحت شده، خدای نکرده اگه این اتفاق واسه خود تو هم بیفته شاید کنترل خودت رو از دست بدی، والا مادرش خیلی با شخصیت برخورد کرد، خودش هم برخلاف رفتارش تو بیمارستان چیزی نگفت، آروم بود، به هر حال شما زدی، تصادف کردی، از نظر پلیس هم مقصری، طرف می‌تونست دادگاهی‌ات کنه و از کار و زندگی بیفتی ولی جوونمردی کرد و رضا داد خودمون حل و فصلش کنیم، شما هم بیا اونجا، یه معذرت خواهی بکن خود من جمع و جورش می‌کنم، بالاخره ما موهامون مث هم سفیده، زبون هم رو بلدیم، حالا شاید یکیمون کمی زبونش تلخ‌تر باشه ولی درست نیست که نیایی.

بالاخره امیرحسین را قانع کردند، افسون و امیرحسین هم با بابا و مامان راهی شدند، یک دسته گل بزرگ خریدند و مقداری شیرینی و میوه، آقای صحرایی در را باز کرد و خوشامد گفت و با امیرحسین و بابا دست داد، وقتی با امیرحسین دست داد مثل آدمی که خجالت بکشد سرش را بلند نکرد، وارد خانه شدند، خانم صحرایی دست چپ‌اش را به دیوار گرفت و به زحمت بلند شد.

- خوش اومدید، قدم رنجه کردید... ‌ای بابا! چرا زحمت کشیدید. گل برای چی بود، این همه میوه چرا آوردید؟

بعد از تعارفات معمول همه نشستند،کسی در زد و آقای صحرایی برای باز کردن در رفت توی حیاط.

- فکر کنم همسایه‌ها باشن، اینا به هیچی اندازه پارک کردن ماشین حساس نیستن، شاید ماشینتون رو زدید رو پل!

در همین حین از توی اتاق بغلی دختر قد بلند و چادری وارد شد و سلام کرد.

- سلام! خیلی خوش آمدید.

خانم صحرایی لبخندی زد و گفت:

- پگاهه! نوه مه! تازه همین دیروز از شیراز اومد، اونجا پزشکی می‌خونه، امتحاناتش تموم شد اومد، والا هر کاری کردیم تو این چند سال نتونستیم انتقالی‌اش رو بگیریم، بیشتر از من باباش بهش احتیاج داره.

دختر لبخندی زد و کنار مادربزرگش نشست. آقای صحرایی داخل شد و عذرخواهی کرد و گفت:

- همسایه‌مون بود، من ماشینم رو بد پارک کرده بودم. خوش آمدید شما.

حرف و گپ و گفت داغ شد، آقای صحرایی دستش را بُرد لای موهایش و گفت:

- والا من شرمنده‌ام بابت رفتارم، یه وقت فکر نکنید آدم پول پرستی هستم، شاید گفتنش درست نباشه اما دوازده سال پیش وقتی پگاه ۱۰ سالش بود من خانمم رو تو یه تصادف از دست دادم، درست جلوی خونه مون، خانمم خدابیامرز داشته جلوی خونه رو جارو می‌زده، دو تا ماشین با هم کورس می‌ذارن یکیشون کنترل ماشین از دستش در می‌ره و میاد تو پیاده رو و... چی بگم! زندگی من نیست و نابود شد، وقتی شنیدم مادرم هم تصادف کرده همه چیز اومد جلو چشمم. به هر حال باید منو ببخشید.

امیرحسین نگاهش مات مانده بود روی نیم رخ پگاه! افسون خیلی زود متوجه شد و از پای او نیشگون گرفت، امیرحسین به خودش آمد و گفت:

- قابل شما رو نداره! خواهش می‌کنم؟!

همه زدند زیر خنده! مادر سریع موضوع را جمع و جور کرد و گفت:

- والا چی بگم از دست حواس پرتی این جووونا! شما ما رو باید حلال کنید مادر، به خدا امیرحسین من از اون پسرا نیست که بخواد تو خیابون با ماشینش پز بده، عجله داشته می‌خواسته برسه به باشگاهش، آخه ورزشکاره! از قد و بالاش معلومه که بسکتبالیسته!

- جدی؟ من هم میرم باشگاه بسکتبال! حالا شما حرفه‌ای بازی می‌کنید یا آماتور؟

این را پگاه گفت و امیرحسین هم سریع و با هیجان رو به او کرد و گفت:

- ایشالا سال آینده می‌رم لیگ یک، اون موقع حرفه‌ای بازی می‌کنم، اما الان توی تمرینات پیش فصلم، شما چی؟

- من نه! واسه دلم بازی می‌کنم، آخه درسامون سنگینه، خیلی دوست دارم حرفه‌ای بازی کنم.

آقای صحرایی پرید توی بحث و گفت:

- بچه‌ها! ما رو اینجوری نگاه نکنید یه زمونی واسه خودمون پلنگی بودیم، سن که می‌ره بالا آدم از سر و شکل می‌افته، مردم فکر می‌کنن ما از شش هفت سالگی اینقدر چاق و به هم ریخته بودیم! مگه نه آقای مسعودی؟

بابا خندید و گفت:

- حق با شماست، باز خوبه آلبوم عکس هست وگرنه حتی بچه‌هامون هم باور نمی‌کردن!!

مجلس آن شب بیشتر به شوخی و خنده و خاطره گفتن گذشت، دو روز بعد امیرحسین اصرار کرد که بروند و دوباره سری به خانم صحرایی بزنند.

- جون من امیرحسین خودتی؟! اون دفعه که می‌گفتی انگار دارن رو سیم خاردار می‌کشنت؟ حالا خدائیش دلت واسه آقای صحرایی تنگ شده یا می‌خوای بری در مورد بسکتبالیست‌ها اطلاعات جمع کنی؟!

این را گفت و قبل از آن‌که امیرحسین بتواند تکان بخورد، دوید توی اتاقش و در را پشت سرش بست. درست حدس زده بود! امیرحسین دلش پیش پگاه گیر کرده بود، این بار که آنجا رفتند آقای صحرایی رفته بود بندرعباس، راننده ماشین سنگین بود و توی خط بندرعباس – تهران بار می‌برد، خانم صحرایی و پگاه با خوشرویی از آنها استقبال کردند و این بار امیرحسین با خیال راحت‌تری با پگاه حرف زد، اول از بسکتبال گفتند و این‌که ایران خوب دارد پیشرفت می‌کند، بعد بحث کشید به سخت بودن درس‌ها و این‌که پگاه این روزها مجبور است همه وقتش توی خانه بماند و حتی فرصت نمی‌کند چند کتابی که برای ترم بعد لازم دارد بخرد و از این حرف‌ها! بابا و مامان داشتند با خانم صحرایی در مورد گذشته حرف می‌زدند، فقط افسون بود که با شیطنت گاهی وسط حرف امیرحسین و پگاه می‌پرید و می‌گفت:

- راستی! خانم دکتر برای مادربزرگتون الان چی خوبه؟ یعنی غذاهای کلسیم‌دار کدومن که شکستگی زودتر خوب بشه؟

روز بعد امیرحسین کتاب‌هایی که پگاه خواسته بود را خرید و برایش برد، هنوز تا اول مهر دو هفته باقی مانده بود که رفت و آمدها کار خودش را کرد و یک شب مادر گوشی را برداشت و رسما اجازه خواست برای خواستگاری از پگاه بروند خانه آقای صحرایی! دل توی دل امیرحسین نبود، با آن‌که حرف دل پگاه را می‌دانست و توی این مدت حسابی در مورد هم اطلاعات کسب کرده بودند ولی نگران بود باز یک‌دفعه آقای صحرایی یاد اتفاقی بیفتد و وسط مجلس خواستگاری مثل بیمارستان یقه‌اش را بگیرد و...!

آقای صحرایی با خوشرویی استقبال کرد و حتی از امیرحسین خواست بیاید نزدیک او بنشیند، بعد از کمی بحث در مورد ازدواج و این‌که خانواده‌ها سخت می‌گیرند و جوان‌ها هم مسئولیت قبول نمی‌کنند بالاخره بابا رسماً از پگاه خواستگاری کرد. پگاه که کنار افسون نشسته بود گفت:

- افسون! فکر نکنی این از اون سوالای عروس – خواهر شوهریه! ولی تو که چیزی کم و کسر نداری واسه چی ازدواج نمی‌کنی؟

افسون چشمکی زد و گفت:

- والا من مادر بزرگ ندارم که یکی بیاد با ماشین بزنه دستش رو بشکنه بعد بیاد منو بگیره!

هر دو با صدای بلند خندیدند. امیرحسین هم کنار آقای صحرایی جوری ژست گرفته بود که انگار سال‌هاست با هم دوست صمیمی هستند، آقای صحرایی گفت:

- امیرآقا! جون تو و جون پگاه، اول می‌سپارمتون دست خدا، بعد پگاه رو به تو، چشم ازش برنداری که چشمای منه پگاه! وگرنه یقه‌ات رو می‌گیرم می‌زنمت سقف دیوار... و بعد هم خندیدند...

پرنیان غزنوی