جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

نقد و نگاهی به کتاب شعر «امروز, فرداست» سروده ی آذر کتابی


نقد و نگاهی به کتاب شعر «امروز, فرداست» سروده ی آذر کتابی

با نگاه به بعضی از شعرهای کتاب «امروز, فرداست» می توان به این نتیجه رسید که ما با شاعری حرفه ای حرفه ای از آن جهت که دائم و همواره درگیر و در اندیشه ی شعر و ادبیات امروز است طرف هستیم مثلاً در شعر «تفاوت

با نگاه به بعضی از شعرهای کتاب «امروز، فرداست» می‌توان به این نتیجه رسید که ما با شاعری حرفه‌ای (حرفه‌ای از آن جهت که دائم و همواره درگیر و در اندیشه‌ی شعر و ادبیات امروز است) طرف هستیم مثلاً در شعر «تفاوت؟» - صفحه‌ی ۱۶ و ۱۷ کتاب می‌خوانیم:

ظاهراً/ هیچ شباهتی ندارد با/ ساعت/ یک روسری سه گوش/ به سرش بسته است/ و ماسکی دهان و بینی‌اش را پوشانده.../ چشمان‌اش اما پیداست/ در سمت راست‌اش/ - تپه‌ای -/ بلند و بلندتر می‌شود/ سرش آهسته‌آهسته/ ناپدید.../ تک – تک – تک – تـ .../ - مرد جوان گورکن -/ جلو می‌رود/ با یک بیل – دو بیل .../ یک قبر – دو قبر .../ یک مرده – دو مرده ...

گرچه شعر با فعل منفی و جمله‌ی «ظاهراً/ هیچ شباهتی ندارد با/ ساعت» شروع می‌شود، اما نحوه‌ی استفاده از آن به گونه‌ای‌ست که خواننده (به طور ناخودآگاه) شعر را با تصویری از ساعت (که سمبل زمان و گذشت زمان است)، همراه با همه‌ی کارکردها و مدلول‌های آن شروع می‌کند.

شاعر، در اواسط شعر، با آوردن تصاویری که ظاهراً هیچ ربطی به قطعه‌ی اول ندارد، توانسته تعلیقی که در داستان‌ها و فیلم‌ها از آن صحبت می‌شود را ایجاد کند.

تکان و شوک آخر شعر به یاد ماندنی‌ست، ضمن این‌که شاعر با استفاده از فرم و تکنیک نوشتاری خاصی و با آوردن «تک – تک – تک – تـ ... » صدای ساعت را در ذهن مخاطب تداعی می‌کند و با «یک قبر – دو قبر .../ یک مرده – دو مرده ...» نیز نه‌تنها برآن تأکید می‌کند بلکه شعر را تأویل‌پذیر کرده و به آن عمق و ژرفا می‌بخشد و ذهن مخاطب را درگیر و متوجه مسائلی همچون گذشت زمان، روزمره‌گی و مرگ می‌سازد.

شعر دیگر کتاب، که هم از لحاظ فرم و هم از لحاظ محتوا بسیار قابل تأمل و توجه است، شعر «فقط یک نفر» او در صفحه‌ی ۵۷ است:

چهار نفر دور سه صندلی/ می‌چرخند/ آهنگ قطع می‌شود/ سه نفر دور دو صندلی/ می‌چرخند/ آهنگ قطع می‌شود/ دو نفر دور یک صندلی/ می‌چرخند/ آهنگ قطع می‌شود/ یک نفر روی صندلی نشسته است و/ سه نفر/ با دو صندلی بر شانه‌هایشان/ می‌چرخند، می‌چرخند، می‌چرخند...

این شعر با فرمی بسیار عالی و استفاده از تکرار و تصویر و حرکت سینمایی، بیان ناتوانی انسان در حل مشکلات خودش است، انسان پرمدعایی که مسائل را آن‌قدر ابلهانه و ناشیانه حل می‌کند که کار از آزادی انتخاب به دیکتاتوری یک نفر می‌انجامد. در پایان این شعر فقط یک نفر (که می‌تواند سمبل دیکتاتور باشد) روی صندلی نشسته است و سه نفر دیگر نه‌تنها ننشسته‌اند بلکه دو صندلی را نیز بر دوششان حمل می‌کنند و «می‌چرخند، می‌چرخند، می‌چرخند،...». سه نقطه‌ی پایان شعر بیانگر این مطلب است که این دربه‌دری و بی‌سرانجامی آدمیان همچنان ادامه خواهد داشت.

حال نگاهی می‌اندازیم به سایر مشخصه‌ها و مؤلفه‌هایی که شاعر را در سرودن یاری می‌رسانند (یا به عبارت دیگر، شاعر از آن‌ها برای سرودن بهره می‌گیرد.):

۱) استفاده از تکنیک و ابزار« جان دادن به عناصر و اشیاء »

شاعر به جای استفاده از از زبان فاخر ادبی و یا آرکائیک، از زبانی ساده و روزمره برای به تصویر کشیدن فضای زندگی روزمره استفاده می‌کند. به شعر «چه کسی از چه کسی می‌گوید؟» - صفحه‌ی ۲۷ و ۲۸ - نگاه می‌اندازیم:

ساعت شش و سی دقیقه/ بیدار می‌شود/ دنبال آشپزخانه – پذیرائی – اتاق‌ها/ با آهنگی/ (مثل پای جوجه مرغابی‌ها که دنبال مادرشان می‌دوند)/ بی‌کار که می‌شود

روی خودش سوار.../ (مثل کسی که در رؤیای سفری دور چرخ می‌خورد)/ عصر/ (مثل چکه‌های شیر آب در ظرف‌شویی پخش می‌شود کنار فرش)/ شب در هن و هن کولر/ منتظر فرصتی/ تا بیندیشد به آن‌چه/ که تمام روز/ برایش دویده بود/ شب خوش دمپائی‌های وراج من!

استفاده از تکنیک و ابزار «جان دادن به عناصر و اشیاء» ، تقبیح روزمره‌گی را در شعر به زیبایی نشان داده است ضمن این‌که استفاده از کلمه‌ی «مثل ِ» که بیش‌تر شاعران امروزی از آن دوری می‌کنند نیز خود می‌تواند بیانگر شجاعت نویسنده‌ای باشد که مطمئناً از مسائل شعر امروز آگاه است و می‌خواهد فرم و روش خود را داشته باشد و کاملاً پیداست که در این‌جا هدف فقط آوردن مثال و تشبیه نیست بلکه عوض کردن دید و تخیل خواننده و پرش ذهنی او از درون خانه (مکان روزمره‌گی و سمبلی از قفس و زندان) به بیرون خانه (در دو پرانتز اول) باشد. پرانتز سوم در واقع حکم و سرنوشت همیشگی شاعر را نشان می‌دهد چرا که او را نه به بیرون از خانه بلکه باز در درون خانه و روی فرش (و زیر پا) می‌اندازد.

۲) استفاده از تشبیه‌های تو در تو

گاهی اوقات آن‌قدر شاعر است که فقط می‌توان به او غبطه خورد . او در شعر «به این هم می‌گویند شاگرد شوفر؟» این‌گونه می‌سراید:

راننده از پیچ آخرین بوی خاک که پیچید/ گندم‌ها/ چکه‌چکه/ از چشمان فرهاد/ بر آسفالت/ غروب کرد...

در این قسمت از شعر، او اشک‌های یک جوان را به «گندم‌ها» تشبیه کرده است و همین گندم‌ها با استفاده از فعل «غروب کرد» به زیبایی و به صورت غیر مستقیم به خورشید تشبیه شده‌اند تکنیکی که به خوبی در این‌جا نشسته است.

۳) استفاده از لحن سؤالی برای بیان طنز سیاه و تلخ

در شعر «بدون مقصد» - صفحه‌ی ۳۷ و ۳۸ بندهای زیر لازم به توجه و عنایت است:

تا صفحه‌ی بعد/ چه بهتر که/ اتوبوس نرسیده باشد!/ پیاده‌ها/ مقابلم رژه می‌روند/ خودم هم نمی‌دانم/ رابطه‌ی من و میخ/ از کجا آب می‌خورد؟

سؤالی که راوی شعر (یا خود شاعر) از خود (و به تبع آن، مخاطب و خواننده شعر نیز از خود) می‌پرسد، همان سؤال اساسی، تلخ و گزنده‌ی هملت («بودن یا نبودن؟») را یاد آوری می‌کند، سؤالی که با آن آدمی شاید که به وجودش و علت وجودش پی نبرد اما او را به فکر و اندیشه می‌اندازد و تعهد آغاز می‌شود، این‌که حتما ً بایستی بین عنصر زنده، جاندار و متفکر (یعنی آدم) و عنصر بی جان و بدون تفکر (میخ) فرقی باشد البته سوال دوپهلوست و می‌تواند تأویل و معنای کنایی دیگری نیز باشد، نسبت به آدم زنده و پویا و آدم منفل و مرده.

در ادامه‌ی همین شعر در صفحه‌ی ۳۸ می‌خوانیم:

همه چیز از همین آزادی/ شروع می‌شود/ چه از خاک آمده باشی/ چه از باران

اگرچه شاعر جواب سؤال ابتدای شعر را خودش پاسخگو می‌شود و این می‌تواند به شعرش آسیب برساند اما با کمی سهل‌گیری نسبت به این مطلب می‌توانیم بگوئیم که او جواب کاملاً صریحی نداده است و جای پای خود را خط زده است و می‌تواند برای هر کسی رنگ و بو و جواب قابل تأویلی باشد مثلاً به زعم اینجانب می‌تواند این‌گونه باشد که شاعر بدون حرفی از عشق و بدون اشاره‌ی مستقیم به آن، به صورت کنایه و در لفافه زنده بودن عشق (و در نتیجه زنده بودن آدمی) را در قبال «آزادی» می‌بیند و در چهار بند فوق این پیام و محتوا در زبان اتفاق افتاده است و شعر، شعری خوب و قابل تأمل است.

۴) استفاده از تصویر

با نگاه کلی به اشعار پی می‌بریم که او شاعری تصویرگراست. و به‌راحتی (البته راحتی‌ای که نشانه‌ی حرفه‌ای بودن او در این امر است) مطلب و مفهومی را که می‌خواهد بگوید، با ایماژهای مناسب بیان می‌کند.

مثلاً در صفحه‌ی ۴۰ از شعر «لبخند کرم‌خورده» می‌سراید:

"گفتی:/ ترس برادر مرگ است و/ مرگ/ پیچیده به رگ‌های سنگی کبود/ لبخند کرم‌خورده‌اش را/ به من/ نشان می‌داد..."

او اتفاقات و تصاویر را کنار هم می‌چیند، بدون آن‌که برای رسیدن به آن هدف و بیان محتوا و پیامی که در ذهن‌اش است جمله‌ای یا بندی را برای توضیح بیاورد، بنابراین او به آزادی تخیل خواننده‌ی شعرهایش احترام می‌گذارد و شعر را به مطلبی بسته و دگم تنزل نمی‌دهد. به نمونه‌ای دیگر از این‌گونه شعرهای تصویر محور او توجه می‌کنیم، شعری که در آن بیزاری از زندگی شهری و به‌خصوص آپارتمان‌نشینی، قابل برداشت است:

سرگیجه – صفحه ۲۹

"تک و توک/ چراغ‌های مجتمع روشن است/ رویای طبقه‌ی هفتم/ در دکمه‌ی آسانسور زیر زمین/ معطل مانده.../ کفش‌هایی/ به سکوت پله‌ها/ دستبر می‌زنند/ در پیچ راهروها/ سرگیجه‌ی تایمر.../ روشنشان می‌کنی – خاموشت می‌کنند/ در فلش‌های بالا و پایین/ حافظه‌ات را پیدا نمی‌کنی/ در پارکینگ/ پارک می‌شوی/ سرایدار الکترونیکی/ در را قفل کرده است..."

۵) نگاه شاعرانه، حتی در مسائل روزمره

آیا گفتن شعر سخت است یا آسان؟ بعضی‌ها می‌گویند شاعر شدن کم‌ترین هزینه را برای آفریننده‌ی او دارد بنابراین کاری‌ست راحت و بسیاری کسان به دنبال آن هستند. در جواب باید گفت که از لحاظ کمیت یا تعداد کسانی که به نوشتن شعر روی می‌آورند شاید حرف درستی باشد اما از لحاظ کیفیت است که شاعری را مطرح و مورد توجه کرده و زوم کردن روی همین مطلب از شعر است که بسیار مشکل است؟ همگی آدمیان این تجربه‌ها را دارند: سوار اتوبوس می‌شوند، در کوچه و خیابان قدم‌زنان به سمت خانه یا محل کار می‌روند، با زنبیلی از بازار تره‌بار به خانه می‌آیند، غذا می‌پزند، ماهی سرخ می‌کنند و... اما شعر نمی‌گویند و حتی مدعیان آن نیز از این مسائل روزمره نمی‌توانند شعری بسازند اما در شعر «خوشبختی» - صفحه‌ی ۵۵ کتاب، نگاه شاعرانه را در هنگام سرخ کردن یک ماهی این‌گونه می‌بینیم:

"خوشبختانه/ این ماهی نه دمی دارد/ که دریا را/ بجنباند/ نه سری که/ با چشمان بی‌پلک/ در ماهی‌تابه/ به من/ زل بزند/ در بشقاب./ آن وقت/ - دریا -/ سر برود از بشقاب‌ام، آشپزخانه‌ام، از خودم..."

۶) استفاده از تکنیک نیاوردن فعل

او از تکنیک نیاوردن فعل نیز استفاده می‌کند، در شعر «راز» – صفحه‌ی ۲۳ این‌گونه سروده است:

"زنی نگذشته از تابستان/ پائیز را جارو می‌کند/ و سیب‌های سالم را سوا از سیب‌های.../ زمستان به زودی از راه می‌رسد/ با نگاه/ به زنی که/ سیب‌های سالم را..."

نیاوردن فعل و نیمه‌تمام رها کردن بندهای مزبور، همراه با چرخش نگاه و تصویر که از ذهن سیال شاعر تراوش شده است، نه‌تنها هیچ لطمه و خدشه‌ای به ذهن مخاطب نمی‌زند بلکه سطح نوشته‌اش را از یک گزارش صرف به شعری کاملاً تکنیکی و متوجه فرم، ارتقاء می‌دهد و شعر را به ایجاز رسانده و قابل تأویل می‌سازد.

۷) نگاه فلسفی

شعر «فردا بر این صندلی...» - صفحه‌ی ۸۸ کتاب را با هم می‌خوانیم:

"فردا بر این صندلی نشسته است./ کنار این پنجره/ که از پاسیو/ نور می‌گیرد و/ پرستوها گاهی از/ شیشه‌اش عبور می‌کنند/ سینه‌اش را گشوده – دستان‌اش را بر زانوان‌اش/ گذاشته است و/ آن‌چنان به عکس روبه‌رو خیره می‌شود/ که جنگل‌های بلوط/ در چشمان خاکستری.../ به نوبت کوه و دریا وارد می‌شوند/ برمی‌خیزد به هیئت موجی که/ سرچشمه از کوه دارد/ به لهجه‌ی پائیز احوال‌پرسی می‌کند/ دستی به شانه‌ی کوه و/ دستی به شانه‌ی دریا/ خواهد گفت:/ آن‌جا هم در عکس روبه‌رو/ دست‌هایمان بر شانه‌ی هم است/ و اسب سفیدی/ بر خاطره‌ی هر سه‌مان

شیهه می‌کشد.../ پرستویی به شیشه می‌خورد/ امروز – فرداست."

از اول...

فردا بر این صندلی نشسته است کنار این پنجره ...

«فردا» سمبل آینده است آینده‌ای که می‌خواهد مثل کوه و دریا باشد، آن‌جا که با ورود کوه و دریا «برمی‌خیزد به هیئت موجی که/ سرچشمه از کوه دارد» اما «به لهجه‌ی پاییز احوال‌پرسی می‌کند» که نشان از افسردگی و نومیدی‌ست و با حسرت به عکسی که یادگار گذشته است و روزی «امروز» بوده است نگاه می‌کند و می‌بیند که آن موقع اسبی سفید بر خاطره‌ی هر سه‌شان (یعنی – فردا، کوه و دریا) شیهه می‌کشیده است. و ناگهان پرستو که سمبل بهار، طراوت، امید و سرسبزی‌ست به شیشه می‌خورد و شاعر می‌گوید امروز – فرداست و شعر را دوباره شروع می‌کند.

این شعر مثل افسانه‌ی سیزیف و شعر تخته‌سنگ مهدی اخوان ثالث است و همانند آن‌ها «انسان» محکوم به تکرار است. اگرچه تکراری که در این شعر می‌بینیم تکرار فاجعه است، فاجعه‌ی این‌که «پرستویی به شیشه می‌خورد» و «امروز – فرداست» بندی که نام کتاب را نیز بر دوش می‌کشد و می‌تواند بند بسیار خاصی در ذهن شاعر باشد. امروز – فرداست همان فردایی که همگی ما منتظرش هستیم و چون می‌آید یا فاجعه‌بار است و یا تکراری...

این فاجعه‌ی تکرار روزها و حدیث درد و رنج آدمی در این دنیا را در شعر «شنبه‌ها – پنجشنبه‌ها» - صفحه‌ی ۱۰۱ (که می‌تواند یاد آور زجر پنه‌لوپه در حماسه‌ی «‌ادیسه» اثر هومر باشد) را این‌گونه به تصویر کشیده است:

"شنبه‌ها – پنجشنبه‌ها/ چه‌قدر کم‌حوصله‌اید/ بر سکوی جوانی/ دختری مدام/ وصله‌ی یک‌ها، دوها، سه‌ها... را/ سوزن می‌زند/ رخنه‌ها، شکاف اگر بگذارند/ او گردن کشیده‌ای خواهد بود/ با گردن‌بندی از قاصدک/ .../ دختر ایوان جمعه‌ها/ انگشتان‌ات/ نخ را از چشمه‌ی سوزن/ رد نمی‌کند..."

۸) زبان ساده اما صریح، تلخ و گزنده

زبان شعرهای این کتاب ساده و روان، بدون تفاخر فرهنگی و نزدیک به زبان روزمره است اما صراحت لهجه و بی‌ریایی او آن‌قدر تلخ و گزنده است که می‌تواند بعضی از شعرهای او را (مثل شعر «باور» - در صفحه‌ی ۹۰ و ۹۱) فراموش‌نشدنی کند در ذیل این شعر را با هم می‌خوانیم:

"آدرس که درست است/ اما، درخت توتی که کوچه را شیرین می‌کرد؟!/ و قناتی که/ طعم کوچه را پایین می‌برد؟!/ ظاهراً!/ منظورتان این تنه‌ی بریده/ که کلاغ‌ها بر آن ریده‌اند و/ بستری که/ شیرابه‌ی زباله در آن جاری‌ست/ نباید باشد/ ها؟!.../ اما من به این پاها/ که خاک را/ مثل سگ بو می‌کشند/ و این نگاه عینکی/ که سال‌ها/ آن را چرانده‌ام/ باور دارم/ .../ شاید شما هم/ گاهی/ به کوچه‌ای/ سر زده باشید..."

در آخر لازم می‌دانم خلاصه و یادآوری کنم آن چیزی که برای شاعر، در کلیه‌ی شعرهایش اهمیت اساسی داشته و سعی در اجرای آن‌ها در شعرش دارد: تمرکزگرایی – تصویر محوری – ساده‌گرایی و ساده‌نویسی در زبان همراه با ایجاز، استعاره و کنایه – طنز تلخ و سیاه – ارائه‌ی معنایی غائی و کلی برای مسائل شخصی و خصوصی، نه جهان شمول و یافتن راه حلی برای دوری از غم نوستالژی‌ست.

به امید شعرهای بهتر، و با آرزوی دوستانه به تقلید از سهراب سپهری:

شاعر! روزهایت پرتقالی باد!

نویسنده: حسن ملایی