پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

و ناگاه بانگی برآمد که خواجه مرد


و ناگاه بانگی برآمد که خواجه مرد

تو بینگار مرده بتواند, آنگونه که وقتی جسمی داشت, تجسد داشته باشد و همین قدر اینجایی, نزدیک باشد به ما ذهن فعال مرده از جا برخیزد و داستان بپردازد حرف بزند با هر چیز غیر خودش با هر کس شبیه خودش

تو بینگار مرده بتواند، آنگونه که وقتی جسمی داشت، تجسد داشته باشد و همین قدر اینجایی، نزدیک باشد به ما. ذهن فعال مرده از جا برخیزد و داستان بپردازد. حرف بزند با هر چیز غیر خودش. با هر کس شبیه خودش.

● مسایل فرافیزیکی

منقولات تخیلی و داشته های بطنی. این جور نگاه کردن و این شکل براندازی عالم ارواح و ارایه تصویری همین قدر زمینی از آنها نسبت به سوژه های زنده اطراف کاری است که از دیرباز در ادبیات قلم خورده. از کمدی الهی بگیر تا خاطرات پس از مرگ براس کوباس ماشاد و دآسیس و استخوان های دوست د اشتنی آلیس سبالد اصولا شخصی که می میرد خود در مقام اول شخص شروع به تعریف واقعه می کند. این انگار پیش شرطی برای ترسیم عالم نادیده برزخ است. ماورایی که تجربه اش دست می دهد ولی وقتی بدهد خب طبعا شاید با تصورات ما، کمی یا خیلی تفاوت کند. بگذریم. تهران ۸۶-۱۳۸۵ همین ایده را جرقه کرده. کسی در هشتم محرم می میرد ( در چهارراه کالج) خوب الان، اینجا قبرستان است و ما می دانیم که او مرده. خیلی های دیگر هم مرده اند. شهروندانی با هزار خصلت و عاقبت متفاوت. منظور از عاقبت، جزا یا سزای آخر وی اصلا نیست. می آیند، هستند، همین طور که ماییم. با هر خصلت و پیشه نه دردی، نه چیزی، بازی می کنند، تلویحا می فهمیم علت مرگشان را شب قبرستان است و حضرات ارواح در حال پرسه گردی. راوی داستان یا حلقه مشترک اتصال داستانی ما همین تازه متوفی است که دیگران دیگر زنده نبوده، بادی باب گفت و سخن باز می کنند.

اصلا جوری که انگار باور به مردنشان نیست، هم برای ما، هم برای خودشان. ولی طبعا خودمان را مهمیز می زنیم که نه، اینها مرده اند که مرده اند ولی شکل حضورشان و عدم باور نگاه های اولیه آدم ها چیزی غیر از این است. نظام داستانی نمایش در برآیندی فاسبیزری همچنان که خون در گلوی گربه از یک نقطه مشترک، شعاعی می شود. این تازه متوفی، در چند اکت با آدم های گوناگون می نشیند به چاق سلامتی و اینجا چه می کنی و چرا و چگونه و از این جور مباحث که سر حرف و ارایه داستان در برخی از این بازخوردها بسیار سرآسیمه و توی ذوق خود شکل می گیرد. آنی طرف مقابل سفره دلش را باز می کند. همه داستانش را می گوید. همچنین بی مقدمه و بی مشمول زمان. نمایش ایده خود را تلف می کند در یک شالکه اجتماعی. شاید نقد آن، یا گزارشی بر احوال شهروندان مرده تهرانی. قبرستان نشین های ایرانی مقیم تهران. هر یک بنا بر آسیب اجتماعی خود و بر حمل محیط زندگی اش جان به جان آفرین پس فرستاده. یکی در تصادف، یکی از مواد مخدر، یکی از کهولت سن، یکی از دق، یکی از زایمان، یکی انتحار و … همه اینها روی قبرها پرسه می زنند. ولی مثل زنده ها. انگار که هستند، ولی طبعا نباید باشند. حالا که هستند جوری هستند که انگار زنده اند، ولی باید مرده باشند، پس نیستند. به نظر اصلا کارگردان در پیشنهاد موقعیت سرگردانی و ایجاب حضور جوهر روحی آدم ها و آن شکل تقابل کاملا دچار اشتباه شده است که البته این چندان به من مرتبط نیست. دلش خواسته آنچه را می اندیشید، اینگونه به صحنه بکشد. گه کشید و دیدیم. اما این که او یک رپرتوار از حوادث اجتماعی را صف کند و در برآیند یک کارناوال قطار ببینند که بیایید و بگویید کمی موجب استنکاف است. انگار کن صفحه حوادث روزنامه را دراماتیک بخوانی. آن هم از آن سو، یعنی به جای این که از عقب ( چون زنده ای) به آن بنگری از مقابل نگاهش کنی (چون هنرمندی). بعد همه شان را در همین شکل آوارگی، نامعلومی، بی باوری، بی خبری، رویت نمایی. اساسا ما وقتی ایده ای داریم، خوش داریم دستی دستی خرابش کنیم. هول می کنیم و شوق حلیم، دیگ می شویم. نمایش به رغم ظرفیت های بالقوه نا آشکار و پرفضایی که داشت، چسبید یقه مضامینی همین زمینی را گرفت که تک و توک و در کنار هم اجراهای خیابانی بسیاری از این دست را دیده ایم. کار دیگر اجرا آنالیزور تک گویی تازه متوفای نمایش ما بود با خودش، با ما، که اصوات را در خدایی پرت می کرد، بعد از دیدن هر آدمی که می آمد و می رفت یک جور نهیب به مخاطب و توصیف عمیق حادثه یا شاید وحشت و گوشزد و هوشیار باش به من که هر آن ممکن است، به او بپیوندم، دیر یا زود؛ می پیوندم. این تک گویی فواصل تعویض آدم هاست و حضور مردی از زندگان که بر قبرها نشسته، شمع می گیراند و قرائت حمد و سوره می کند. همان سمفونی مردگان اسم مناسبی است برای راه ها و سازها و نغمه های مردگان داستان که قطعا با عالم زندگی آنها مرتبط است.

این مردگی چیزی از خودش نداشت، هرچه بود متاثر از همین زمان زنده بودن و مادی و الانی خودمان بود. موقعیتی وابسته که تنها شکل قشنگی داشت و همین. البته گاهی سعی شده بود زمان را در آنجا به هم بریزد کارگردان. با تناقض هایی که مطرح می کرد. این بی زمانی را بد در مکان واحد صحنه جاری کرد. مکان ثابت بود و آدم ها متغیر. زمان زور می زد که تعریفش در عالم ندانمی، عوض شود. نشد. طراحی صحنه اما در شکل بندی و تزریق فضا کمک کرد. دور نمای شهر در پرسپکتیو تخیل ما که با آجر مشبک سفال طراحی شده بود. خوب بود. آخرش هم که برخی از آنها از پیکره شهر فرضی کندند و سنگ قبر کردند، خوبتر شد اما این شمع ها و لیوان ها که قطعه ای از گورستان را تداعی می کرد. دست و پا گیر بود، نه که بد بود برای بازیگرها، دست و پا گیر بود. التهاب برنخورده، میان خطوط و رفتن و همه اینها به تشویش بازی می افزود، اما استیک خوبی داشت. بازی ها هم علاوه بر سعی تمام. بازیگران در ادای رئالیستی قضیه گاهی بد می نمود که به متن باز می گردد. اصرار بی مفهوم متن برای ارایه تصاویر و آدرس های ناهمجنس برای این که فقط اسم اثر تهران است، کمی ذوق می زد. چرا و اصلا به من چه جناب مرده که خانه شما در کدام تقاطع است، بعد اصولا این به هم ریختگی زمانی باید در همان عالم شکل بگیرد، نه این که با عالم زندگان مبادله داشته باشد. تازه متوفی گفت پسر من تازه می رود کلاس اول. پسر تازه متوفی، بعد از چند سال سر قبر پدر آمد، گفت پدرم مرا با موتورش می برد مدرسه که تو مدرسه نمی رفتی پسرجان! تازه می خواستی بروی کلاس یک، پدرت گفت. از اینها بگذریم. تهران ۸۶-۱۳۸۵ به رغم تمامی جهد ساعی خود برای ربط اسم به مسما و ایده خوب برای اجرا و بازی های نسبتا مقبول، نتوانست، حرف خوبی، جدیدی، نگاه رندانه ای به اصل موضوع داشته باشد. نداشت. دیدیم و تمام شد.

علی شمس

کارگردان: احمد کچه چیان