پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

یك گام به پیش چند گام به پس


یك گام به پیش چند گام به پس

اگر امروز با رویدادهای داستانی و دایره ی واژگانی خود, دست به نگارش اثری ناب بزنیم شاید به بیراهه رفته باشیم زیرا داستان انباشتی از كلمه های پرت و دور افتاده ای است كه در ساختمان ذهنی ما شكل پیدا می كند و روی كاغذ نوشته می شود

● نگاهی به مجموعه‌ی «پشت سطرهای نامریی» نوشته ساسان رضایی راد

هنری میلر می‌گوید: «هر نویسنده‌ای گرفتار وسوسه‌ی كلماتی است كه پیاپی برای خود تكرار می‌کند و این كلمه‌ها بسی بیش‌تر از همه‌ی شرح‌ها و تفصیل‌ها كه به دست تذكره نویسان بردبار گردآورده است ما را از احوال وی آگاه می‌كند كلمه‌هایی چون ابدیت، غیر متناهی، شفقت، تنهایی، اضطراب روشنایی، سپیده دم، خورشید، عشق، زیبایی، ناشنیده، ترحم، دیو، فرشته،‌مستی، بهشت، جهنم، ملال كه در آثار وی می‌بینیم برخی از این كلمه‌ها است این‌ها تار و پود و سررشته و راهنمای منظره‌ای درونی او است.»

اگر امروز با رویدادهای داستانی و دایره‌ی واژگانی خود، دست به نگارش اثری ناب بزنیم شاید به بیراهه رفته باشیم زیرا داستان انباشتی از كلمه‌های پرت و دور افتاده‌ای است كه در ساختمان ذهنی ما شكل پیدا می‌كند و روی كاغذ نوشته می‌شود. اگرچه ممكن است نویسنده داستان خود را از جامعه‌ی انسانی‌یی كه حول و حوش آن زاد و ولد می‌كند دور نگه می‌دارد و در كنج اتاق خود، برای سایه‌ای كه وجود خارجی ندارد داستان بگوید اما در واقع به نوعی با فرافكنی ذهنی، بخشی از ایده‌ها و احساسات و هیجانات خود را آشكار می‌سازد. این كلمات به شكل خاصی در بند داستان گرفتار می‌شود. اگر كلمه باری نداشته باشد از سبكی بیهوده‌ای آن، این داستان است كه نقص پیدا می‌كند. و اما ۱۸ داستان كوتاه ساسان رضایی را در مجموعه‌ای «پشت سطرهای نامریی».

«خندید. خندیدی. خندیدم. نخندیدم. بغضم تركید. هق هقم پیچید توی اتاق. حتماً خیال كرده‌بود خندیده‌ام كه او هم خندید. خندیدی. خندیدم. نخندیدم. ضجه زدم. خنده آلوده. شاید صدایم تحریكش كرد كه او هم هر چه بیشتر خنده‌اش را كش داد. بعد كه خنده‌امان فروكش كرد هر دو توی تاریكی به سایه‌های هم زل زدیم. ثانیه‌ای نگذشت كه تنم به خارش افتاد. باید خودم را می خاراندم دست خودم نبود» (سایه‌های تا خورده پنهان : ص ۶)

صنعت و فن نویسندگی وقتی بر نبوغ داستانی غلبه كند سازه‌ای ایجاد و در آن تنفس داستانی آن‌جا كه لازم بود متن گسترش پیدا كند و شكل ‌روان داستان نمایان شود، آن‌قدر نویسنده وسواس به خرج می‌دهد كه گویا تنها سایه‌ای از شخصیت‌‌ها در حال آمد رفت هستند بی آن‌كه به ساده شدن روند پیچیده‌ی داستان كمك كند كم رنگ می‌شود خواندن «سایه‌های تا خورده پنهان» دشوار می‌شود؛ زیرا این دشواری خاص را نویسنده برداستان تحمیل كرده و در شكل‌های متفاوت زندگی پیدا نیست. شكل انتزاعی داستان نیاز به لذت متن را با عبارت‌هایی خاص كه نشان از عدم حركت داستانی دارد ارضا نمی‌كند عبار‌ت‌ها مثل «آن وقت من مجبور می‌شدم خود را كمی جلو بكشم با این دفعه نه. باید حوصله می‌كردم. تا وقتش برسد پس خودم را هرچه بیشتر عقب كشیدم. كشیدی. كشید. او هم خودش را هرچه بیش‌تر عقب كشید. حتماً فهمیده بود كه چه خیالی دارم. توی آن سیاهی هیچیش دیده نمی‌شود معلوم بود كه به این آسانی‌ها نمی‌خواست دم به تله دهد.»(ص ۷)

داستان بالا فاقد كشش و فرایند پیچیده هستی شناسی است. زیرا شخصیت‌ها به شكل ساده‌لوحانه عذاب می‌كشند. ایجاب داستانی در «سایه‌های تاخورده پنهان» پشت ذهن نویسنده توقف می‌كند و شكل مریض شخصیت‌ها نشان داده می‌شود آن‌جا كه لازم بود متن گسترش پیدا كند و شكل ‌روان داستان نمایان شود، آن‌قدر نویسنده وسواس به خرج می‌دهد كه گویا تنها سایه‌ای از شخصیت‌‌ها در حال آمد رفت هستند بی آن‌كه به ساده شدن روند پیچیده‌ی داستان كمك كند مثلاً بسیاری ازعبارت‌های مسلسل‌وار می‌توانست وجود نداشته باشد و حذف آن‌ها آسیبی به داستان وارد نمی‌كرد. مثلاً «نكشیدم، نكشیدی، نكشید. نه كشید» یا «شقیقه‌هایش محوه» «سرم بی اختیار روی شانه‌ام غلتید، غلتیدی، غلتیدم» یا «از فرط خوشحالی یا خودش را مداوم می تكاند» یا «قبلاً هم از این كارها می‌كرد» یا «حالا می‌توانستم منتظر بمانم كه واكنش نشان دهد» یا «این طوری لطفش بیش‌تر بود» یا «همه دود آن آمد طرف من» و یا «این طوری هر چه بیش‌تر كفری می‌شده».

در داستانی به كوتاهی چهار صفحه با عبارت‌های اضافی‌یی كه ذكر شد، مشكل می‌شود به نبوغ داستانی نویسنده پی برد؛ زیرا مشت نمونه‌ای خروار است.

اوج قلم فرسایی نویسنده در داستان «حضور غایب من» عشوه گیری می‌كند. پیداست كه نویسنده به شكل ویژه‌ای در «حضور غایب من» ریخت تازه‌ای در داستان ایجاد كرد. جای خالی شخصیت‌ها با اشیا پر می‌شود. وسایلی كه نشان از زندگی عاری از عواطف دارند.

«جلوی پنكه نشسته‌ام. جلوی پنكه نشسته است. یعنی جلوی پنكه نشسته‌اند، هر دو و بادی به سر و صورتشان می‌خورد. باید به سر و صورتم می‌خورد. یعنی بادی به سر و صورتش می‌خورد و به هم نگاه می‌كنند وقیحانه.» (ص ۱۱)

دیالوگ‌های بی جان و نامربوط شاید نشان از ناهمگونی اشیا و انسان‌های پیرامون باشد و از سر سهو و ساده جویی نباشد. اما داستان با پر شدن دیالوگ‌های خام به كودكی ناقص الخلقه می‌ماند كه به جای حرف زدن، دهان را می‌جنباند و دست و پا حركت می‌دهد تا چیزی بگوید اما طرف مقابلش چیزی عایدش نمی‌شود مثل «آبروهایت سرجایشان نیست. انگاری باد برده با خود.»

می‌خندم:

به تو چه، نیست كه نیست.

یا: به چه می‌خندی؟

می‌گویم:

تو به چه می خندی؟

یا : دماغت هم كه رفت و آن یكی چشمت هم

می‌گویم:

خفه شو، از این حرف‌ها به تو نیامده.

حضور غایب من در لفافه‌ی داستانی خود، شكل شسته رفته‌ای دارد. اما پایان داستان شكل ادبی خاصی را عریان می‌كند اگر توجه بیشتری به پایان داستان داشته باشیم این نكته را درمی‌یابیم.

«به هم چشم می‌دارنیم. چشم‌هایشان به هم مماس می‌شوند چشم‌های درانده از هم و لهیده، بلند می‌شوم. بلند می‌شود. یعنی بلند می‌شوند هر دویشان و با تنها چیزی كه توی صورتش است، با تنها چیزی كه توی صورتم است، یعنی با تنها چیزی كه توی صورتشان است داد می‌كشند. برو گم شو.» (ص ۱۴)

عدم انعطاف‌ زبانی در این بخش داستانی شكلی خشك و منجمد داشته و روند داستان را« تصادم داستانی یعنی اتفاق داستانی به دور از چیدمان چند قضیه روی هم »مخدوش می‌كند با توجه به ذهنیتی كه در متن پخش شده، نویسنده می‌توانست با حوصله ، ریزكارهایی مثل تراشه دادن عبارت‌ها در بافت جمله‌های داستانی نمای بهتری از تلاش داستانی ارایه دهد. داستان «آن انگشت اشاره» سومین داستان مجموعه با شروع موثرخود، زمینه‌ای را فراهم می‌كند تا خواننده مجال بیش‌تری داشته باشد كه با مسایل درونی شخصیت‌ها و اندیشه و احساسات آن‌ها آشنا شود. ظرفیت زیبای داستانی یعنی فرم و محتوا در خدمت هم و این یعنی فضاسازی مناسب یك داستان.

حسین نوروزی پور


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.