دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

خروج شعر از ساحت ادبیات


خروج شعر از ساحت ادبیات

نزار قبانی شاعر بزرگ سوری که بسیاری از مردم ایران و جهان او را با عاشقانه های نابش می شناسند تعریفی از شعر دارد که برخی منتقدان و شاعران این تعریف را پسندیده اند و در نوشته های خود به آن ارجاع می دهند

نزار قبانی شاعر بزرگ سوری که بسیاری از مردم ایران و جهان او را با عاشقانه‌های نابش می‌شناسند تعریفی از شعر دارد که برخی منتقدان و شاعران این تعریف را پسندیده‌اند و در نوشته‌های خود به آن ارجاع می‌دهند.

نزار قبانی به قول شفیعی کدکنی، پرنفوذ‌‌ترین شاعر جهان عرب است و خوب یادم هست که در گفت‌وگویی که روانشاد سیدحسن حسینی آن را در کتاب «گفت‌وگو با خویش» ترجمه و منتشر کرد، نزار گفته بود: «من می‌توانم از نظر شعری میان اعراب اتحاد ایجاد کنم، کاری که اتحادیه کشورهای عرب هنوز از نظر سیاسی نتوانسته انجام دهد!»

اما برگردیم به تعریف شعر از نگاه نزار قبانی که می‌گوید: «شعر انتظار چیزی است که انتظار نمی‌رود» تعریفی که بر اساس آن مهم‌‌ترین مولفه شعریت اصل غافلگیری، خرق عادت و شگفتی‌‌آفرینی در نظر گرفته شده است و به طور طبیعی هم زبان و هم مضمون می‌تواند ظرفی برای ایجاد این نگرش باشند. شاید اگر با این تعریف بخواهیم در تاریخ ادبیات فارسی جستجو کنیم بیشترین نزدیکی و شباهت را می‌توان در آثار شاعران سبک هندی مانند بیدل، صائب و حزین (لاهیجی) یافت که با استمداد از تصویرهای بکر و آشنایی‌زدایی‌های محتوایی به آفرینش شعر پرداخته‌اند و به همین دلیل هم ادیبان و بزرگان همواره بر بیت‌محور بودن سبک هندی تاکید داشته‌اند.

اما باید توجه داشته باشیم که شعر در سرزمین ایران با آن پیشینه درخشان و قله‌های رفیع تعریف‌ها و انتظارات متعددی داشته است. قدما شعر را سخنی موزون، مقفی و مخیل دانسته‌اند که فقط در دل موزون و مقفی بودن انبوهی مولفه نهفته است: از توجه ویژه به زبان به عنوان مهم‌‌ترین عنصر شعری گرفته تا موسیقی و ایجاز و بیان شاعرانه و... این در حالی است که تخیل، عاطفه، اندیشه و... را در نظر نگیریم که نقش هر یک در تولید شعری موفق و ماندگار بر کسی پوشیده نیست.

اما این مقدمه و ذکر خیری که از نزار قبانی کردیم و بعد اشاره به جایگاه و تعریف شعر در نزد پیشینیان بهانه‌ای بود برای ورود به نقد و بررسی کتاب شعر حمیدرضا اقبالدوست شاعر جوان و خوش قریحه گیلانی (صومعه‌سرا) که بتازگی مجموعه‌ای از شعرهایش را با عنوان «لطفا برایم اسپند دود کنید» به همت نشر ایلیا منتشر کرده است.

حمیدرضا اقبالدوست چه خودش بخواهد و مدعی باشد و چه نخواهد و ادعایی نداشته باشد در گروه شاعرانی قرار می‌گیرد که ذیل عنوان کلی «فرانو» از اواخر دهه ۷۰ و در طول دهه ۸۰ در شمال کشور جریانی را به راه انداختند و برای آن مانیفست‌ها و همایش‌ها نوشتند و برگزار کردند، البته در این فرصت نمی‌خواهم به نقد و بررسی این جریان بپردازم و از توفیق یا شکست فرانو و شاعرانش سخن بگویم.

معتقدم فرانو هرچه که بود پیشنهاد جدید و تازه‌ای به ادبیات امروز ما داشت و فکر می‌کنم شعر آنها نزدیکی‌های زیادی به تعریف جناب نزار قبانی از شعر دارد و شاید اگر نزار در سال ۱۹۹۸ چشم از جهان فرونمی‌بست و این دوستان آثارشان را به دست او می‌رساندند مورد توجه این شاعر مطرح جهان عرب قرار می‌گرفتند.

اما چرا شعر اقبالدوست و دوستان دیگر را نزدیک به تعریف نزار قبانی می‌دانم، دلیلش را باید در طنزی دانست که مولفه اصلی شعر جریان فرانو است یعنی همان لبخندی که به طور معمول پس از خواندن شعرهای موفق اقبالدوست در این کتاب بر لب‌های مخاطب نقش می‌بندد.

ژان پیاژه و برخی دیگر از روان‌شناسان مطرح و صاحب فکر معتقدند که لبخند در واقع واکنش انسان به یک اتفاق غیرمنتظره است یعنی هنگامی‌که شما در مقابل رخدادی قرار می‌گیرید که انتظارش را ندارید و شگفت‌زده می‌شوید آن هنگام بخشی از تعجب شما در لبخندی که بر صورت‌تان می‌نشیند، نمود پیدا می‌کند.

من فکر می‌کنم طنزی که در شعر اقبالدوست و فرانو وجود دارد دقیقا به واسطه تعریف روان‌شناسان شکل می‌گیرد؛ یعنی وقتی ما در شعر با چیزی (مضمون، تصویر و جهانی) روبه‌رو می‌شویم که انتظارش را نداریم در ناخودآگاه‌مان طنز هم شکل می‌گیرد و لبخندی چاشنی خوانش ما از شعر می‌شود:

در المپیک شکست خوردیم

کشتی باخت

فوتبال باخت

استقلال باخت

سرهایمان را بالا گرفته‌ایم

که شکست پلی‌ست به سوی پیروزی

ما همچنان

با افتخار مقام اول پل‌سازی جهان را

حفظ خواهیم کرد.

پس از خواندن این سطرها قطعا لبخند بر لبان ما می‌نشیند؛ لبخندی که تنها به دلیل بیان و نتیجه گیری غافلگیرکننده از یک رخداد ورزشی ـ اجتماعی شکل می‌گیرد و براساس تعریفی که نزار قبانی ارائه می‌کند ما با یک شعر کامل روبه‌رو هستیم اگرچه این شعر از نظر زبانی، فرمی‌ و موسیقی چندان قابل تامل نیست، اما توانسته با یک غافلگیری و ایجاد جهانی متفاوت (و نه مخیل!) از جهان واقع و دست بردن در پیش ذهنیت و انتظارات ما حداقل چیزی فراتر از یک حرف معمولی باشد.

اقبالدوست در این مجموعه نمونه‌های مشابه فراوانی دارد که البته گاه جوهره نمونه بالا را هم در خرق عادت و شگفتی‌آفرینی ندارند مانند این اثر:

جلوی بچه‌ها

توی حیاط مدرسه

حسابی کتک‌کاری کردیم

یقه پیراهن تازه او گشاد شد

زانوی شلوار من پاره

دم در خانه نشسته‌ایم

تا حرف‌هایمان را یک کاسه کنیم

که به مادر چه بگوییم

براستی این نمونه را اگر در دفترچه خاطرات یک نفر و پشت سر هم و بدون تقطیع می‌خواندیم چه فرقی می‌کرد، آیا یک درصد می‌اندیشیدیم که با یک شعر روبه‌رو هستیم؟

اما اقبالدوست در کتابش نمونه‌هایی دارد که در کنار غافلگیری به ایجاد یک جهان شاعرانه هم راه پیدا می‌کند جهانی که برای بیان آن تنها یک نوع غافلگیری کافی نیست و شاعر باید جور دیگری نگاه کند و در ضمن اندیشه او هم در خدمت شعریت باشد و زبان هم در موجزترین حالت ممکن قرار گیرد مانند این شعر:

همیشه خیال می‌کنم

گنجشک‌های فلسطینی

با بقیه جاها فرق می‌کنند

آنها وقتی کودکی سنگی بر می‌دارد

فرار نمی‌کنند

نکته: من نمی‌خواهم شعر را از ساحت ادبیات بیرون ببرم یا این خروج را تایید کنم اما حداقل با توجه به آثاری که این روزها می‌خوانیم و می‌بینیم به صراحت می‌توانم بگویم تعریف ادبیات در آستانه تحول بزرگی است

شاعر با رندی و به طور غیرمستقیم شعرش را با کلمه «خیال» آغاز می‌کند در حالی که شعر او در برگیرنده حقیقتی تلخ و انتقادی است و ایدئولوژی او را خیلی ظریف و مستتر در کلمات به خرد مخاطب می‌دهد.

گنجشک، کودک، سنگ و فلسطین زنجیره‌ای از تداعی‌ها را شکل می‌دهند که شما را در برابر یک فاجعه و مفاهیمی همچون اشغال، مبارزه، شهادت و... قرار می‌دهند بی‌آن‌که حرفی از آنها در میان باشد.

پایان شاهنامه

همیشه خوش نیست

بچه‌ها که بزرگ شدند

خودشان می‌فهمند

بزبز قندی

شکم هیچ گرگی را پاره نکرده است

تا شنگول و منگول

زنده بیرون بیایند

یا شعری دیگر:

نوبل

از اختراع دینامیت

پشیمان شد

چنانکه اپنهایمر

از بمب هسته‌ای

تاز‌گی‌ها برای کم شدن آلودگی‌های صوتی

اره موتوری بی‌صدا اختراع شده است

تا آخرین فریاد درخت‌ها

به گوش هیچ‌کس نرسد

دانشمندان محترم

لطفا اول فکر کنید

بعد بچه‌دار شوید

نمونه‌هایی شبیه آنچه در بالا خواندید در کتاب ۱۰۰ صفحه‌ای اقبالدوست کم نیستند؛ آثاری که گاه به ‌هایکو گاه به کاریکلماتور و گاه به آنچه ما شعر می‌شناسیم پهلو می‌زنند و در همین صفحه شما می‌توانید یادداشت شاعر و منتقد گرامی‌اسماعیل امینی را با این موضوع بخوانید.

واقعیت این است که به نظر می‌رسد شعر امروز بشدت در حال خروج از ساحت ادبیات است و ما به قول اقبالدوست شاهد «آخرین فریاد درخت‌ها»یی هستیم که می‌خواهند همچنان در ساحت جنگل باقی بمانند، اما انسان امروز دوست دارد درخت‌ها را به آپارتمانش بیاورد و دوست دارد با شعری برخورد کند که نتواند آن را با تئوری‌ها و ابزارهای گذشته مورد تحلیل و بررسی قرار دهد. من نمی‌خواهم شعر را از ساحت ادبیات بیرون ببرم یا این خروج راتایید کنم اما حداقل با توجه به آثاری که این روزها می‌خوانیم و می‌بینیم به صراحت می‌توانم بگویم تعریف ادبیات در آستانه تحول بزرگی است.

اگر این را قبول نداشته باشید عیبی ندارد، اما با آمدن ابزارهایی مثل کامپیوتر و نوشتن در وبلاگ‌ها، ۲ اتفاق قابل تبیین است که هر دو برای ادبیات مهم است: یا این دیگر ادبیات نیست، یا این که یک متن چندرسانه‌ای به وجود آمده است که فرصتی پیدا کرده تا از ابزارهای هنرهای مختلف و علوم گوناگون از روان‌شناسی تا متافیزیک و هرمنوتیک بهره گیرد و خودش را اثبات کند، امکاناتی نظیر خط، علائم سجاوندی و هندسه نوشتاری از مولفه‌هایی هستند که مخاطب جدی ادبیات آنها را نمی‌تواند نادیده بگیرد و بسیاری از شاعران از جمله حمیدرضا اقبالدوست از این ظرفیت‌ها در آثارشان بهره می‌برند.

اما در پایان باید بگویم کتاب لطفا برایم اسپند دود کنید، را اثری منسجم می‌دانم که از نظر زبان، فقدان فرم ‌و نوع نگاه شاعرش به جهان دارای انسجام و یکپارچگی است، اگرچه در همین مجموعه شعری مانند «طاسکوه» وجود دارد که از نظر زبان و فضا کاملا متفاوت از وجه غالب مجموعه است یا شعر «مولا» با وجود این که اثری درخشان است و محتوایی قابل احترام دارد به هیچ عنوان نمی‌توانست در این مجموعه با این رویکرد و فضا قرار گیرد که فکر می‌کنم همین شعر هم می‌تواند به طور مستقل پایان بندی خوبی برای این مقاله آن هم در ماه مبارک رمضان باشد:

عشق را

در ابتذالی یافته بودم

که نام مقدسش را

لوث کرده بود

عدالت را

در طعم شعاری در دهانم دوخت

و حقیقت را

پشت کامیونی که می‌گفت

گشتم نبود

نگرد نیست

به تو رسیدم

و عاشقت شدم

آنگاه که فزت و رب الکعبه می‌گفتی

و مرگ

عادلانه‌ترین حقیقتی که می‌شناختم

در پیشگاهت

زانو زده بود

سینا علی‌‌محمدی