دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

تصویر تلخ از واقعه ای فراموش نشدنی


تصویر تلخ از واقعه ای فراموش نشدنی

نگاهی به نمایش پچ پچه های پشت خط نبرد نوشته ”علیرضا نادری” و کارگردانی ”اشکان خیل نژاد”

تردیدی ندارم که نمایشنامه "پچ پچه های پشت خط نبرد" در ادبیات نمایشی ایران جزء بهترین هاست و در ادبیات نمایشی جنگ به عنوان شاهکار محسوب می شود. نمایشنامه هم به لحاظ مضمون و محتوا و هم به لحاظ تکنیک از اهمیت بسیاری برخوردار است.

به لحاظ مضمونی نمایشنامه نویس بخشی از واقعیت های جنگ را عریان، بی پرده و بدون جانب داری مطرح می کند و از سویی نیز از مسائل دوران جنگ ایران و عراق سخن می گوید که هرگز در هیچ کجای تاریخ جنگ یا ادبیات نمایشی جنگ سخنی از آن نرفته است. به لحاظ تکنیکی هم از هر نقصانی عاری است. دیالوگ و زبان آدم ها، شخصیت ها و تیپ های گوناگون از جغرافیا و طبقه اجتماعی جامعه ایران، موضوع، ساختار و موقعیت دراماتیک همگی به عنوان عناصر مهم این نمایشنامه آنقدر از قدرت و قوت لازم برخوردارند که می توان درباره تک تک آن ها و آدم ها و موقعیتی که نویسنده انتخاب و خلقش کرده، ساعت ها حرف زد و قلم فرسایی کرد. به جرئت می توان گفت در هیچ نمایشنامه جنگی و حتی غیر جنگی، آدم ها این چنین از طبقه، اعتقادات دینی، زبان و گویش های متعدد، از جغرافیاهای مختلف ایرانی، در کنار هم قرار نگرفته اند و در یک موقعیت حساس و تراژیک در کنار یکدیگر نبوده اند. آدم هایی برآمده از دل اجتماع با دیدگاه خاص فکری و اندیشگی. نمایشنامه هم آنقدر از پویایی برخوردار است که امروزه پس از گذشت ۱۷ سال از نگارش و اولین اجرای آن، هنوز زنده و به روز است و هنوز از لا به لای دیالوگ های آن می توان تاثیراتی را گرفت و پذیرفت. هنوز موقیعت ها، روایت ها و خرده داستان های آن تکان دهنده و مهم است و علی رضا نادری جدا از تجربه حضور در دوران جنگ و حضور در جبهه و نیز جدا از دانش تئاتر شناسی، جامعه شناسی و روان شناسی، به طور هوشمندانه ای دست به خلق چنین نمایشنامه ای زده ؛ نمایشنامه ای که سرشار از لحظات تاثیرگذار، دیالوگ های واقع گرانه و آمیخته به طنز و آدم های جذاب و دوست داشتنی است.

در این یادداشت کوتاه قصد ندارم این نمایشنامه را به طور دقیق، واکاوی و موشکافی کنم و آنچه در سطور پیشین نوشتم، تنها یادآوری درباره برخی از جذابیت ها و قوت های آن بود. نوشتن درباره این نمایشنامه، آن هم به صورت کوتاه، فقط نگاهی گذراست به آنچه از اشکان خیل نژاد به عنوان کارگردان این اثر دیده ام، اما کارگردان این نمایش، با دو تجربه قبلی خود در اجرای نمایش های "بالاخره این زندگی مال کیه؟" و "نورگیر" ثابت کرده است که زبان صحنه را می شناسد و می تواند از پس نمایش های گوناگونی برآید. در ضمن با همان دو اجرا نیز اثبات کرده که از هوش، توانمندی و استعداد بسیار خوبی در کارگردانی برخوردار است. انتخاب دقیق در عوامل، عناصر و اجزای صحنه، حرکت اشخاص در صحنه و ایجاد ترکیب بندی(کمپوزیسسیون) مناسب و نیز فضاسازی درست از طریق رفتار و عمل بازیگر، صدا و موسیقی، نور، طراحی صحنه و لباس و... در دو تجربه پیشین او نشان می دهد که خیل نژاد به عنوان صاحب اثر می کوشد، اجرایی هم سطح و هم اندازه متن در مقابل تماشاگران نشان دهد و از طریق زبان صحنه با آن ها به گفت و گو بپردازد. حالا او در سومین تجربه کارگردانی خود، "پچ پچه های پشت خط نبرد"، تلاش می کند، با همراهی گروه اجرایی اش، اجرایی را همپای متن نویسنده به صحنه بیاورد و روایتی دیگر از نمایشنامه ۱۷ ساله، پیش رویمان قرار دهد. این تلاش البته با همکوشی و چه بسا سخت کوشی بازیگرانش، به خصوص نوید محمدزاده در نقش علی رضا، محمدهادی عطایی در نقش پرویز دولابی و امیر احمد قزوینی در نقش شهریار شرقی و نیز با ایجاد هماهنگی عناصر صحنه اش به ثمر نشسته است.

خیل نژاد برای ایجاد فضاسازی داستان نمایش جدا از بازی های خوب بازیگرانش، از طراحی نور، صحنه و صدا بهره می برد. او با انتخاب نواها، موسیقی، آوازها و سرودهایی که در دهه ۶۰ از تلویزیون و به ویژه از رادیو شنیده می شد و همچنین صداهایی که مربوط به جبهه و پشت جبهه است، توانست بخشی از این فضا سازی را انجام دهد؛ بخش مهمی که جزء جدایی ناپذیری از درام و صحنه او محسوب می شود و به خوبی حس آدم ها و موقعیت زندگی و شرایط پیش آمده آن ها را پشت خط مقدم بازسازی و زنده می کند؛ به عنوان مثال می توان به سرود ها و موسیقی پیش از شروع نمایش، دعای سحر، ترانه و آواز فرانسوی، که در دو صحنه پایانی از رادیو سنگر پخش می شود و صدای شلیک گلوله در صحنه پایانی و ... برای ایجاد این فضا سازی و به وجود آوردن این حس ها اشاره کرد.

اما نمایش" پچ پچه ها..."، به کارگردانی اشکان خیل نژاد، با همه محاسن و قوت هایش، اندکی نیز دچار کاستی است؛ مثل طراحی صحنه غیر یکدست و بهره نگرفتن از طراحی نوری که می توانست بعد زیبایی شناسی و نشانه شناسی اثر را تقویت کند و در ایجاد فضاسازی بهتر برخی از موقعیت های نمایشی موثر واقع شود. در طراحی صحنه از آنجا که داستان نمایشنامه بر مدار رئالیسم می چرخد و بر اساس این شیوه اتفاق می افتد و حرکت می کند و کارگردان نیز دربه کارگیری آکسسوار صحنه از اشیا، وسائل و ابزار واقعی استفاده می کند، این یکدستی منطق رئالیسم ندارد؛ وقتی که جعبه مهمات واقعی در صحنه نشان داده می شود و هنگامی که کیسه های خاک یا شن سنگر به صورت طبیعی در دو طرف صحنه چیده شده است، اما از کیسه سیاه برای طراحی این سنگر استفاده می شود، نمی توان به سادگی از این منطق رئالیستی در صحنه عدول کرد. در صورتی که رئالیسم نمایشنامه و قرارداد صحنه و از همه مهم تر بازی ها حکم می کند که در به کارگیری عوامل صحنه به اصول رئالیسم حاکم در نمایش پایبند بود. ضمن آنکه فاصله طولانی و زیاد دو سنگر در طرفین صحنه از هم دیگر نیز سبب شده بود تا تماشاگران نگاه مسلطی بر صحنه نداشته باشند و این در حرکت بندی بازیگران در هنگام رفت و آمد ها، کمی اخلال ایجاد می کرد و به دلیل همین رفت و آمدهای طولانی، به ریتم نمایش آسیب می رساند. در واقع اگر کارگردان دو سنگر را نسبت به یکدیگر نزدیک تر قرار می داد و کمی هم آن ها را عقب تر می برد و مکان اتفاقات نمایش را به عمق صحنه نزدیک می کرد، هم بر جلوه بصری اجرایش تأثیر بهتری می گذاشت و زیبایی شناسی اجرا را تقویت می کرد و هم سبب به وجود آمدن این ضعف ها و اخلال در ریتم نمایش نمی شد. این ضعف در ریتم و به وجود آمدن کندی آن در صحنه نخست اثر هم دیده می شود. از آنجا که آغاز نمایش و صحنه اول در زمان تاریکی اتفاق می افتد و اتفاق در تاریکی نیز ریتم صحنه را بسیار کند می کند، اتفاقات نمایش در این صحنه بدون نور می توانست با سرعت بیشتر و بهتری صورت بگیرد. همین کندی ریتم در این صحنه با طولانی بودن اجرای برخی از صحنه ها، که در سطور پیشین از آن یاد شد، سبب شده بود تا این نمایش ریتم هماهنگ و یکدستی نداشته باشد و در واقع تماشاگر پس از پایان نمایش، علیرغم وجود صحنه ها، دیالوگ ها، شخصیت ها و موقعیت های جذاب و تاثیرگذار، به خستگی برسد.

با این همه کارگردان در دو صحنه از نمایش خود موقعیت و تصاویر جذابی را خلق کرده است. صحنه یکی مانده به آخر که نور کم رنگی عمق صحنه را پوشانده، در زمانی که سرگروهبان فرخنده می خواهد بساطش را جمع کند و از جبهه برود که پیش از آن ایوب نیز مشغول تغییر موج رادیو است و دارد موسیقی و آواز فرانسوی گوش می کند. دیگری مربوط به صحنه گرفتن عکس یادگاری است که نمایش با تصویر و اجرای این عکس یادگاری پایان می یابد؛ عکس، که به خاطره ها و تاریخ می پیوندد و عالم برزخ داستان نمایشنامه با این تصویر و شنیده شدن صدای دوباره گلوله صحنه را پایان می بخشد، اما صدا و تصویر این صحنه آغاز نمایش دوباره ای می شود در ذهن تماشاگر و نمایش اصلی شروع می شود. تصویر و فضاسازی این صحنه آنقدر در اجرا درست صورت می پذیرد که حس تکان دهندگی آن تا همیشه در ذهن تک تک تماشاگران جای می گیرد و می نشیند با همین احساس نیز سبب می شود تا ما ضعف های کوچک آن را نادیده بگیریم، عریانی و تلخی جنگ و واقعی بودن این قصه را به خوبی باور کنیم و به اشکان خیل نژاد و گروهش خسته نباشید و تبریک بگوییم و به علی رضا نادری سلامی و درودی دوباره بفرستیم و به احترامش از جا برخیزیم.

بهزاد صدیقی