شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

حکایت سلطان و شیخ


حکایت سلطان و شیخ

گویند که سلطان محمود به شیخ فرقانی وعده داده‌ بود که روزی لباس سلطانی خود را برتو می‌پوشانم و با شمشیربالای سر تو می‌رسم و غلامان را خواهم آورد. وقتی سلطان محمود به زیارت شیخ …

گویند که سلطان محمود به شیخ فرقانی وعده داده‌ بود که روزی لباس سلطانی خود را برتو می‌پوشانم و با شمشیربالای سر تو می‌رسم و غلامان را خواهم آورد. وقتی سلطان محمود به زیارت شیخ آمد،‌ او به صحرا رفته بود. شخصی را به دنبال شیخ فرستادند که به او بگوید سلطان برای دیدن تو از غزنین به این جا آمده ‌است. تو نیز به خاطر او بیا و اگر نیامد، این آیه را برای او بخواند که : ای کسانی که ایمان آورده‌اید، خدا، رسولش و صاحبان امر را اطاعت کنید. آن شخص بعد از مدتی نزد شیخ رسید و پیام سلطان را به او گفت: شیخ در جواب گفت: مرا ببخشید. فرستاده دوباره آن آیه را خواند.

شیخ گفت: به سلطان بگویید که چنان در اطاعت خدا و رسول خدا(ص) غرق شده‌ام تا چه رسد به اولی الامر!

آن شخص بازگشت و سخنان شیخ را به سلطان محمودگفت. سلطان محمودگفت: برخیزید پیش او برویم که او آن مردی نیست که ما گمان می‌کردیم. نزد شیخ می‌رود و به او می‌گوید: مرا پندی ده. شیخ گفت: چهار چیز را نگه دار: پرهیز از گناه، نماز به جماعت، سخاوت و مهربانی با خلق خدا. سلطان محمود گفت: برای من دعایی بکن. شیخ گفت: این گونه در پنج نماز روزانه دعایت می‌کنم که خداوندا! مردان و زنان مومن را بیامرز. گفت: دعای خاص بکن. شیخ گفت: ای محمود، عاقبت تو محمود باد! سپس سلطان محمود کیسه‌ای پر از طلا پیش شیخ گذاشت. شیخ نیز قرصی نان پیش محمود گذاشت و به او گفت: بخور!

سلطان محمود، نان را خورد و در گلویش گیر کرد. شیخ گفت: حلقت گرفت؟! سلطان گفت: آری!

گفت: می‌خواهی کیسه‌ی طلای تو در گلوی من نیز گیر کند؟ آن را بردار که ما این چیزها را نمی‌خواهیم.

سلطان گفت پس چیزی از من قبول کن. شیخ گفت نمی‌توانم. سلطان گفت پس یادگاری از خود به من بده!

شیخ پیراهن خود را به او داد. سپس هنگام رفتن سلطان محمود،‌برای او، از جا بلند شد. سلطان گفت: اول که آمدم توجهی به من نکردی. حال که می‌روم برای من بلند می‌شوی؟! راز این کرامت چیست؟

شیخ گفت: ابتدا در لباس پادشاهی آمدی ولی در آخر با لباس درویشی می‌روی. اکنون حال درویشان را پیدا کرده‌ای. اول برای پادشاهی برنخاستم؛ اما در آخر برای درویشی بر‌می‌خیزم.

منیرالسادات موسوی