جمعه, ۸ تیر, ۱۴۰۳ / 28 June, 2024
مجله ویستا

دلم میخواهد به احمدی نژاد رای بدهم اما نمیتوانم


دلم میخواهد به احمدی نژاد رای بدهم اما نمیتوانم

من تقی هستم ۲۱ سال دارم. دانشجوی سال سوم جامعه شناسی دانشگاه تهران.
سال ۸۴ من در روستای گجل از دور افتاده ترین روستاهای شهرستان میانه در میان خانواده ای فقیر و کشاورز در تلاش …

من تقی هستم ۲۱ سال دارم. دانشجوی سال سوم جامعه شناسی دانشگاه تهران.

سال ۸۴ من در روستای گجل از دور افتاده ترین روستاهای شهرستان میانه در میان خانواده ای فقیر و کشاورز در تلاش برای راهیابی به دانشگاه بودم. برای ما فرقی نمیکرد که چه کسی رییس جمهور باشد.

بچه های ده که بزرگتر از ما بودند و عضو بسیج مسجد ده بودند و به شهر رفت و آمد میکردند برایمان گفتند که دکتر احمدی نژاد حامی مستضعفین است و درد و حال ما را میفهمد ٬ پس از آنهای دیگری که کاندید بودند بهتر است ٬ هر چند مادرم میگفت اون آقای هاشمی که روحانی است بهتر است چون روحانی ده آدم خوبی است و به حرف مردم ده گوش میدهد و مسائل شرعی همه را پاسخگو است.

اما پدر گفت که این بچه ها درست میگویند و باید این بار به کسی رای بدهیم که م حامی ما روستاییان باشد . پدر از سیاست خیلی میدانست و هر شب تمام برنامه های رادیو بی بی سی را گوش میکرد.

پدر رای داد و مادر هم به حرفهای پدر گوش کرد و به دکتر احمدی نژاد رای داد. خواهرم میگفت اگر دکتر احمدی نژاد رییس جمهور شود همه مملکت دکتر میشوند ، خواهرم طفل کوچکی بود که همیشه بیمار بود و فکر میکرد احمدی نژاد طبیب است.

احمدی نژاد رییس جمهور شد و من در سال بعد وارد دانشگاه تهران شدم.

احمدی نژاد به استان ما آمد و همه مردم به دیدار او رفتند من خیلی غصه خوردم که در آنجا نبودم. مدتی بعد جاده خاکی روستای ما تا میانه آسفالت شد ٬ همه مردم ده خوشحال بودند. پدر با افتخار به مادر میگفت : دیدی ضعیفه که این دکتر چقدر به فکر ما مردم مستضعف است؟ چقدر خوب شد که به این مرد رای دادیم. وگرنه خودمان را نمی بخشیدیم فقط نمیدانم چرا این اینگلیس ها اینقدر به ما بند کرده اند و توی رادیو بی بی سی یه حرف هایی میزنند مثل اون موقع که به ایران حمله کردند؟

من نیز از جاده آسفالت گجل خوشحال بودم و تصمیم گرفتم در دور بعد هم خودم و هم دوستانم را تشویق کنم تا به دکتر رای بدهند.

زندگی در تهران خوب بود. برای من دنیای جدیدی بود. در دانشگاه به حیطه های جدیدی راه پیدا کرده بودم. رشته تحصیلی ام را دوست داشتم. در میان کوچه و بازار میرفتم تا مردم را بهتر بشناسم. روزنامه ها را میخواندم و از سفرهای استانی رییس جمهور کیف میکردم. من دکتر را به خاطر انرژی هسته ای و جنگ با ابر قدرت ها دوست داشتم.

کم کم شروع کردم به جمع کردن کلیه مصاحبه ها و سخنرانی های دکتر. با همکلاسی هایم مرتب بحث میکردم. با مردم به گفتگو مینشستم. و به تحلیل اتفاقات روز مطلب مینوشتم.

از آسفالت گجل مینوشتم و خوشحالی مردم ده. از مشکلات دانشجویی هم مینوشتم. و گاهی از دلخوری های مردم.

در گجل دیگر خبری نبود که بنویسم پس بیشتر از مردم دور و برم نوشتم. از گرانی و از سختی ها...

پدرم برایم نامه نوشت در آنجا هم گرانی بود و پدر مشکلات اداره خانواده را داشت و دیگر نمیتوانست کمک خرج تحصیلی ام باشد.

تصمیم گرفتم کار پیدا کنم اما کار سختی بود برای من شغلی نبود. مطلب هایم را به روزنامه ها میدادم تا بلکه حق التحریر ی دریافت کنم اما هیچ سردبیری علاقه به مطالب من نداشت و میگفتند سیاه نمایی دارد و برای روزنامه دردسر درست میکند.

من ترک تحصیل کردم.

این آخرین نوشته من است. دیگر نخواهم نوشت . میخواهم برای خودم یک کاسبی راه بیندازم . شنیده ام دلالی گوسفند نان و آبی دارد.

من بابت آسفالت روستایمان از دکتر احمدی نژاد تشکر میکنم و دلم میخواهد به ایشان رای بدهم اما نمیتوانم به هزار و یک دلیل که الآن نمیتوانم بنویسم چون جوهر خودکارم تمام شـ .

علیرضا لطف دوست