چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

این جا نینواست


این جا نینواست

این جا نینواست خاک, بوی تأسف می دهد و باد, بوی نفس های مدفون ذوالجناح را و امروز باز هم عاشوراست

این‌جا نینواست. خاک، بوی تأسف می‌دهد و باد، بوی نفس‌های مدفون ذوالجناح را و امروز باز هم عاشوراست؛ چهل روز از اولین روزی که همه زمین کربلا شد و همه روزها عاشورا؛ می‌گذرد. قبل‌تر از این هم همه زمین کربلا بود و همه روزها عاشورا؛ اما کسی که عاشورای واقعی را ندیده بود نمی‌توانست عاشورا بودن همه روزها و کربلا بودن همه زمین را بفهمد. چهل روز گذشته، زمین هنوز رخت سیاهش را از تن بیرون نکرده است. سوگ به این عظمت که چهل روزه از دل بیرون نمی‌رود. چهل سال بعد، چهارصد سال بعد، هزار و چهار صد سال بعد را ما خوب دیده‌ایم. این آسیاب هرگز ساکن نخواهد ماند و قصه‌اش را جوشان و متلاطم تا ابد فریاد خواهد زد. الان که دارم می‌نویسم هنوز کربلا را ندیده‌ام، شاید تو هم ندیده باشی. قوه تصورمان را که از دست نداده‌ایم. صحنه‌ها را در ذهن‌مان باز سازی می‌کنیم. شاید بتوانیم همراه کاروان بعد از چهل روز به کربلا برگردیم...

● کف‌العباس

این جا دست‌های علمدار دفن شده است. خورشید سال هاست که به این‌جا می‌تابد. خورشید، آن روز ظهر هم این‌جا بوده و همه چیز را دیده است! اگرچه خورشید به هردو سوی میدان به مساوات می‌تابید؛ ولی این عادلانه نبود. خورشید نباید بر تشنگان این گونه بی رحمانه بتابد. امام، عباس را پی آوردن آب می‌فرستد و حرفی از نوشیدن آن نمی‌زند. و عباس با مشک آب، تشنه به شهادت می‌رسد. عباس به سوی رود فرات اسب می‌راند؛ ولی سرخ پوشان نمی‌گذارند. سرخ پوشان چه‌قدر زیادند! چقدر بی چهره‌اند. سرخ پوشان عباس را محاصره کردند. طبل‌ها بر دل می‌کوبد و سنج‌ها در دل می‌لرزد و سواران سرخ پوش در جولان. برای یک تن بی دست مگر چند لشگر لازم است؟ میدان غرق غباراست. و چشم چیزی نمی‌بیند مگر برق گاه گاه شمشیر‌ها. معنی این غبار چیست ؟ چرا نمی‌گذارد تا واقعه خوب دیده شود. عباس در میدان افتاده است و امام کمر شکسته به خیام می‌رود... و زینب(س) بعد از چهل روز فریاد می‌زند: «حسین(ع) جان! برخیز و فرات را ببین که هنوز در آتش لب‌های تو بی قراری می‌کند، برخیز، تا باهم سری به شریعه بزنیم و سراغ دست‌های قلم شده علمدار را بگیریم».

● قتلگاه

این‌جا قتلگاه است. همان جایی که عطش از حنجره خاموش امام می‌جوشید. تیغ می‌ریخت؛ شمر می‌نشست و سر حسین(ع) برمی‌خاست و تشنه آب؛ نه... تشنه جانی که راهش را لبیک گوید و آرمانش را همراه شود. چهل روز است که شب و روز کاروان یکی شده است زینب(س) می‌آید، تا به خاک افتد؛ آن چنان که حقیقت به خاک افتاد. قتلگاه را زینب(س) و سکینه بهتر روایت می‌کنند؛ زینب(س) می‌آید و فریاد می‌زند: «سلام ‌ای خاک خونین حسین. چهل روز است با پای سر دویده ام.» خون از زمین می‌جوشد. سکینه کنار قتلگاه رسیده است. نای نالیدن نیست. «پدرم؛ مرا از کنارت می‌بردند. دلم زیر نیزه و تیر مانده بود و تن بر شتران بی محمل می‌رفت. واپس می‌نگریستم و می‌گریستم. سر رفتن نداشتم. تازیانه می‌راند و می‌برد. صدا می‌زدم بابا و فریاد من در دشت بی پژواک می‌ماند. در این راه دراز چه گذشت؟ چند بار بیهوش شدم. چند بار تازیانه خوردم. چند بار از شتر افتادم. این همه هیچ نبود. به کوفه مان آوردند. پیش رو رایت خورشید. سر خاکستر نشین در محاق. سیمای پیشانی شکسته، مجلس عبیدا... دیدم و کوچه‌های درد و آه و ازدحام.»

● تل زینبیه

این‌جا تل زینبیه است. همان جایی که زینب(س) واپسین لحظات بودن برادر را به نظاره نشسته بود. چهل روز است که زینب(س) نگاهش را از قامت بلند بالای برادر، پر نکرده است. چهل روز است که چشمی اشک دارد و چشمی خون. زینب(س) بعد از چهل روز به تل بازگشته است و همراه برادر زندگی را مرور می‌کند: «یک روز آتش بر در خانه نشست و مادر ما شکسته بال و خونین، در خاک شد. یک روز فرق کعبه شکافت و فرشتگان، پدر را تا آسمان تشییع کردند. یک روز پاره‌های جگر برادرمان، دشت را به آتش کشید، و روزی، خورشید وجود تو از فراز نیزه‌ها طلوع کرد، اینک، همه آن لحظه‌ها از مرز دلم عبور می‌کنند؛ چه شد برادر؟ قرارمان را از یاد بردی؟»

● خیمه گاه

این‌جا خیمه گاه است. در این میان خیمه‌ای است با بیرقی سبز و هرچه هست این‌جاست. دل کاروان این‌جا می‌تپد. جان قافله این جاست. خیمه فرزند فاطمه این‌جاست که، بوی گل و گلاب می‌دهد. خیمه گاه همان جایی است که وقتی حسین(ع) به میدان می‌رود رباب و اهل حرم بی قراری همه وجودشان را می‌گیرد. همان جایی که رباب دستانش را به آسمان بلند و دعا می‌کند؛ برای امامش؛ ولی اش؛ همه وجودش؛ همسرش؛ پدر فرزندانش! اما نه؛ انگار فراموش کرده حسین(ع) به جز امامت نقش‌های دیگری هم برای او داشته است. او قبل‌تر از همه این‌ها حسین(ع) را امام و ولی خودش می‌داند. و با او همراه می‌شود؛ آن‌قدر که حاضر است همه وجودش را فدای او کند. رباب خوب فهمیده است که حسین(ع) پدر یک نسل به وسعت و بزرگی همه تاریخ است. دلش را به دریا می‌زند و هر چه دارد می‌آورد تا فدای این پدر کند. از فرزندانش و همه دارایی‌اش می‌گذرد تا این نسل بی پدر نماند. و امروز چهل روز است که آتش خیمه‌های عاشورا در دلش شعله می‌کشد.

نویسنده: فاطمه پارسا