چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
ماجرای دوستی زنبور کوچولو
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در گوشهای از یک دشت بزرگ و زیبا چند پروانه کوچک با بال هایی رنگارنگ زندگی میکردند.
پروانهها هر روز صبح که از خواب بیدار میشدند بال و پر زنان خودشان را به گلها میرساندند و شروع به بازی و گردش در دشت و چمن زار میکردند.
یک روز وقتی که آنها در حال بازی بودند، ناگهان چشمانشان به یک زنبور کوچولو افتاد که کنار یک گل قرمز افتاده بود.
وقتی آنها جلو تر رفتند فهمیدند که زنبور کوچولو بیهوش است. پروانهها اول خیلی ترسیدند و میخواستند از آنجا فرار کنند ولی یکی از آنها که اسمش رنگینکمان خانم بود به بقیه گفت :
- زنبوری به این کوچولویی هیچوقت به تنهایی از کندو بیرون نمیآید، حتماً باید اتفاقی افتاده باشد که او به تنهایی اینجا بیهوش افتاده است.
فکر میکنم که ما باید به زنبور کوچولو کمک کنیم.
یکی دیگر از پروانهها که بالهای سفیدی داشت و اسمش ابریشم بود به بقیه گفت:
- رنگین کمان خانم درست میگوید. شما همین جا بگردید و مراقب اطراف باشید، تا من بروم و پدرم را به اینجا بیاورم.
ابریشم بعد از گفتن این جمله به سرعت به طرف لانهشان پرواز کرد.
پروانههای کوچک و بازیگوش تا بازگشت ابریشم و پدرش در فکر بودند.
آنها که میترسیدند همان اتفاقی که برای زنبور افتاده برای آنها هم بیفتد، خیلی آرام و با احتیاط به اطراف سر کشیدند و همه جا را نگاه کردند، ولی هیچ خبری نبود.
بالاخره ابریشم و پدرش که به پروانه عاقل معروف بود، از راه رسیدند.
پروانه عاقل بعد از اینکه مطمئن شد هیچ خطری او و پروانههای دیگر را تهدید نمیکند، آرام کنار زنبور کوچولو نشست. زنبور کوچولو بیهوش بود.
پروانه عاقل با بالهای نرم و نازکش روی صورت زنبور کشید و با تکان دادن بالهایش نسیم خنکی را درست کرد که به صورت زنبور بخورد بعد هم یک برگ را به آرامی خم کرد تا قطره شبنمی که روی آن بود روی صورت زنبور بریزد تا او به هوش بیاید.
زنبور کوچولو وقتی چشمانش را باز کرد با دیدن پروانهها در اطرافش تعجب کرد. پروانه عاقل به زنبور کوچولو گفت:
- لازم نیست دیگر از چیزی بترسی. جز من و تو و این پروانههای کوچولو، هیچکس دیگری اینجا نیست. حالا هم خیلی آرام باش و برای ما تعریف کن که چه اتفاقی افتاده که تو اینجا تنهای تنها بیهوش بودی؟
زنبور کوچولو جواب داد:
- من و خانوادهام و زنبورهای دیگر در کنار یک کندو در وسط دشت، جایی که پر از گلهای رنگارنگ و خوشبو بود زندگی میکردیم ملکه برای ما تعریف کرده بود که زنبورها از سالها قبل به اینجا آمده بودند و با هم زندگی میکردند.
تا اینکه چند روز پیش بود که اتفاق عجیبی افتاد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم تا برای درست کردن عسل به بیرون از کندو برویم، یک موجود جدیدی را دیدیم.
پدرم به من گفت آنها آدمها هستند آدمها به خوردن عسل علاقه زیادی دارند، برای همین آمدهاند تا عسلهای ما را بردارند و به همین خاطر ما باید خیلی مراقب باشیم.
پدرم از من خواست که به دشت بروم تا خودش به کندو برگردد و برای زنبورها و ملکه تعریف کند که چه چیزی دیده است.
من هم مثل همیشه شروع به پرواز کردم. از کندو که دور شدم حواسم پرت شد غروب که آمد متوجه شدم که آدمها میخواهند کندو و زنبورها را با خودشان ببرند.
بین زنبورها و آدمها جنگ شده بود. آدمها لباسهای مخصوصی پوشیده بودند و داشتند کندو را با خودشان میبردند و....
منصوره رضایی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران دولت سیزدهم رئیسی رافائل گروسی دولت رئیس جمهور رهبر انقلاب اصفهان مجلس شورای اسلامی انتخابات شورای نگهبان مجلس
سلامت هواشناسی بارش باران تهران شهرداری تهران قتل حجاب سیل پلیس آموزش و پرورش فضای مجازی شهرداری
خودرو مسکن حقوق بازنشستگان مالیات سایپا قیمت طلا قیمت دلار ایران خودرو قیمت خودرو بازار خودرو بانک مرکزی بورس
نمایشگاه کتاب تلویزیون سینما تئاتر دفاع مقدس سریال سینمای ایران موسیقی کتاب
دانش بنیان اینوتکس دانشگاه آزاد اسلامی
رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه فلسطین رفح حماس آمریکا روسیه چین ترکیه نوار غزه اوکراین
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر ذوب آهن لیگ قهرمانان اروپا نساجی لیگ برتر فوتبال ایران بازی لیگ برتر ایران سپاهان جواد نکونام
هوش مصنوعی اپل سامسونگ آیفون گوگل مایکروسافت باتری ناسا فضاپیما
بیماران خاص استرس کاهش وزن بیمه زیبایی دندانپزشکی فشار خون