پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

شاهد تو سدّ روی شاهد است…


شاهد تو سدّ روی شاهد است…

کلمهٔ «مقمح» را بنده یقین دارم باز چون که غالباً اشاره به «اتیمولوژی» می کنم بدون آنکه هنوز «وقت» آن رسیده باشد که توضیح دهم که جهتش چیست و «اتیمولوژی» برای من چه اهمیتی دارد

کرد حق ناموس را صد من حدید

ای بسا بسته ببند ناپدید

کبر و کفر آنسان ببست آن راه را

کو نیارد کرد ظاهر آه را

گفت اغلالاً فهم به مقمحـــون

نیست آن اغلال ما را از برون

خلفهـم سداً فاغشینـــا هم

می نه بیند بند را پیش و پس او

رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست

او نمی داند که آن سد قضاست

شاهد تو سدّ روی شاهد است

مرشد تو سد گفت مرشد است

ای بسا کفار را سودای دین

بندشان ناموس و کبر و آن و این

بنده این ابیات «مولانا» را یک مرتبه خواندم به مناسبت کلماتی که از «هیدگر» نقل کردم و توضیحی در این باب را محول به بعد کردم، در باب این ابیات «مولانا»، این جلسه مرادم این نیست که وارد شوم و تفسیری بدهم، بطور کلی در تمام آن داستان هایی که در مورد «کاتب وحی نبی» و پرتویی که افتاد به او- اشاره است به «مسیلمهٔ کذاب». بنده در یک موقع شاید همهٔ این ابیات را برایتان بخوانم و توضیحاتی بدهم.

گفت اغلالاّ فهم به مقمحـــون

نیست آن اغلال ما را از برون

خلفهـم سداّ فاغشینـــا هم

می نه بیند بند را پیش و پس او

اشاره است به این آیهٔ قرآن: «انا جعلنا فی اعناقهم اغلالاّ فهی الی الاذقان فهم مقمحون و جعلنا من بین ایدیهم سداّ و من خلفهم سداّ فاغشیناهم فهم لایبصرون» - سورهٔ یس آیهٔ ۸

ما قرار دادیم در «اعناق» آنها (گردنهای آنها) «غل»هایی را و این «غل»ها تا به «اذقان» آنها بسته شده است (تا به این «ذقن»های آنها، چانه های آنها) و با این «اغلال»، «مقمحه» آمدند و در جلو و فرا روی آنها و فرادست آنها سدی قرار دادیم و پشت سر آنها را بدین سان پوشانیده ایم از دیدار «حق» و «حقیقت» و اینان نمی بینند.

کلمهٔ «مقمح» را بنده یقین دارم- باز چون که غالباً اشاره به «اتیمولوژی» می کنم بدون آنکه هنوز «وقت» آن رسیده باشد که توضیح دهم که جهتش چیست و «اتیمولوژی» برای من چه اهمیتی دارد در مسئلهٔ تذکر تاریخی و تذکر «حوالت تاریخی» و «ذکر و فکر» نسبت به گذشته … این کلمهٔ «مقمح» هم فارسی دارد هم یونانی و هم لاتینی، لاتینی آن «سمیوس»، یونانی آن «اسیموس» که در فرانسه «کمو» شده یعنی منحرف بطرف بالا، کج بسوی بالا، از جمله «کامو» و «کمار» را می دانیم که برای بینی استعمال می کنند ولی بطور کلی این سر انسان که به بالا کشیده شده است منحرف بسوی بالا باشد، کج شده باشد به بالا و نتواند خود را تکان بدهد این را «کمو» می گویند، «سمیس» گفته می شود، ترکیباتی هم در یونانی دارد و اسمش هم «سبیوتیس» یعنی «مقمحیت»، مصدر هم دارد که «سمیوئو» یعنی من این طور صورت «مقمحه» می دهم به چیزی یا بخودم. از فارسی یک کلمهٔ «چمچاخ» که به معنی منحرف است- «کمو» به اصطلاح فرانسه- در بیتی از منوچهری:

انگورها بر شاخه ها مانندهٔ چمچاخ ها

آونجشان چون کاخ ها بستانشان چون بادیه

بنده به این مناسبت «مقمحه» را به «چمچاخ» تعبیر می کنم، بنده می خواهم همراه با «هیدگر» به اینجا برسم. این مطلب را توضیح کنم که نسبت به «وجود» و «حقیقت وجود»- تا چه رسد نسبت به خدا- «حوالت» چنین آمده است که نوعاً «حوالت تاریخی» چنان است که انسان وضعش مانند- اجازه بدهید که این لغت قدری نامأوس را با این لفظ قدری نامأنوس بیان کنم. وضع «چمچاخی» است. وضع، وضع «مقمحیت» است و به توضیحی که در باب «هیدگر» و تفکر «هیدگر» خواهم داد این «مقمحیت» نیز بجای خود صحیح است، «حوالت تاریخی» چنین آمده است که بشر سیر پیدا کند تا بدین وضع،«چمچاخی» ما که در دو چیز می توان یافت این وضع را، وضع «مقمحیت» را بطور کلی، مثلاّ در آنچه که «هیدگر» بنام «تخنه» یاد می کند. «تخنه» کلمهٔ یونانی است که به «صنعت» تعبیر شده، بنده در یک مواردی راجع به «صنع الهی» اشاره ای کردم و آیتی از قرآن خواندم که «صنع» و «اتقان» در قرآن آمده است و تفسیری در باب معنی «صنع» دادم و تعبیری کردم، تعبیر کردم که اصل کلمه «هماهنگی» است و «اتقان» هم با کلمهٔ «تخنه»- یادآور شدم که «هم چم و همگن» است و تعبیر کردم «تخنه» را به «اتقان» کاری که لازمهٔ این «اتقان» کاری «صنع» است یعنی «هماهنگی».

«صنع الله الذی اتقن کل شییء» - سورهٔ النمل- آیهٔ ۸۸ «صنع» خدا که هر چیز به هر چیز «اتقان» بخشید.

«تخنه» بنابر توضیحات فشرده ای که «هیدگر» می دهد خود «حوالت» است، صنع اوست نه صنع ما، صنعت و اتقان کاری از ما نیست، از اوست و اینکه ما خود را خالق صنعت می دانیم، این خود ارتباط به «حوالت تاریخی» و همان حوالت «چمچاخی» دارد. در یونان و برای یونانیان آنچه را که ما بنام هنر و صنعت می خوانیم با هم ارتباط دارد و هر دو را بنام «تخنه» یاد می کنند و در عصر حاضر این «تخنه» و این صنعت و این اتقان کاری بدو صورت تمامیت پیدا کرده، یکی بصورت «تکنولوژی» یعنی صنعت و صناعت و از آنجا «Industry» که نمی دانم چه باید ترجمه کرد- مهارت گفته اند- و دیگر بصورت «هنر». به یونانی «تخنه» است- صنعت زیبا گفته شده است، برای فرق با صنعت و «تخنه» که به لاتینی «آرتوس» شده است، یادآور شده ام که این کلمهٔ «آرتوس» و «ارتنگ» مسلماً هم چم و هم معناست و «تخنه» هم شاید با «تخشا» و «تخشاگری». از یک طرف وضع انسان وضع هنری و ارتنگی است و از طرف دیگر وضع تخشاگری، طبقه ای از طبقات را در دورهٔ ساسانیان «تخشائیان» گفته اند یعنی اهل حرف و صنعت، چه ارتباطی «تخنه» با پوشش – با مستوری دارد؟ این پرسشی است که «هیدگر» کرده است و توضیحاتی هم در این زمینه داده است.

کبر و کفر آنسان ببست آن راه را

کو نیارد کرد ظاهر آه را

کفر یکی از معناهایش در عربی مستوری و پوشیدگی است که شاید با … به فرانسه همگن باشد هم ریشه باشد، کبر هم مورد دیگری است که بنده یادآور شدم و «استکبار» را تعبیر کردم به «سوپریوریته»، انسان خود را «Superior» می داند، انسان خود را دانسته و ندانسته جای مرتبهٔ کبریایی و تعالی «حق» قرار داده است با «تخنه»، اعم از اینکه این «تخته»، «هنر» باشد یا «صنعت» به معنی امروزی لفظ.

گفت اغلالاّ فهم به مقمحون

نیست آن اغلال ما را از برون

«حوالت تاریخی» با «مستوری» ارتباط دارد، در دیوان حافظ و در کلمات لسان الغیب حافظ شیرازی می دانیم که «مستور» و «مستوری» در مقابل «مستی» آورده شده است.

در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو گوید با ما رموز مستی

نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست

آنچه استاد ازل گفت بکن آن کردم

این اشارت است به آنچه بنده «حوالت تاریخی» تعبیر می کنم. در یونانی ناپوشیدگی و نامستوری مقابلش «اله ته ایا» است، «لته» یعنی فراموشی و غفلت و پوشش، «آله ته ایا» یعنی نافراموشی و عدم غفلت و درست به معنی نامستوری و آنچه در حافظ به مستی تعبیر شده است. «آله ته ایا» معمولاً در زبان های فرنگی «حقیقت» ترجمه می شود ولی هیدگر «a - - letheia» را تعبیر به الفاظی می کند که معنایش نامستوری است به آلمانی مثل «Unverborgenheit»، بنده می خواهم «کفر» را با «مستوری» مقایسه کنم و «کبر» هم تلازم دارد با «مستوری» و این نقش هم بدست ما نیست، حوالت است و لازمهٔ این استبعاد و این مستوری «مقمحیت» و «چمچاخی» است.

شاهد تو سدّ روی شاهد است

مرشد تو سدّ گفت مرشد است

ای بسا کفار را سودای دین

بندشان ناموس و کبر و آن و این

ساعت ها بنده می توانم با سعی در تذکر و تفکر گذشته توضیح بدهم، بنده با این ابیات شروع کردم و چون در این جلسه مطالب دیگری می خواهم عنوان کنم توضیح بیشتر در باب این مسایل و مخصوصاً «حقیقت»، «مستوری» و «نامستوری»، باید موکول کنم به آینده، در اینجا مراد من از کفر و کفار به معنی متداول نیست که بخواهم باصطلاح کوبیده باشم «کفر» را، یعنی «مستوری» را، انسان نمی تواند که «مستور» نباشد، «مستوری» و «نامستوری» با هم تلازم دارد یعنی «مستی» و اساساّ «حقیقت» همواره با «مستوری» در انسان، این عبارت از معنای «حقیقت» است که بنده بارها یادآور شدم که باید وقتی توضیح کافی بدهم در این باب، این که آدمیزاد مطلقاً «مستور» نباشد «وهم» و «پندار» است، انسان تنها اهل «حقیقت» است، انسان است که هم «مستور» است و هم «نامستور» و این مسئلهٔ «مستوری» و «نامستوری» ارتباط پیدا می کند با «مواقف و مواقیت تاریخی» که باز هم بارها یادآور شده ام که باید وقتی تفسیر بدهم که مراد چیست، که مراد بنده چیست از «مواقف و مواقیت تاریخی».

«مستوری» و «نامستوری» یعنی «حقیقت» را در قرون وسطی صورتی است، در دورهٔ اسلام صورتی است، یونان را صورتی بوده است و همواره هم بشر «مستور» و «نامستور» بوده است و دورهٔ جدید هم صورت دیگری دارد تا به «تخنهٔ» عصر حاضر یعنی «هنر» و «صنعت». در خود این «مستوری» نیز «حقیقت»ی هست ولی این «حقیقت» که در «مستوری» هست چه نحو حقیقتی است؟ چه صورتی است از «حقیقت تاریخی» و «حوالت تاریخی»؟

حقیقت را مقام ذات او دان

شده جامع میان کفر و ایمان

«حقیقت» مقام ذات انسان است و جامع میان کفر است و ایمان که در اینجا مراد «نامستوری» است، البته ایمان مراحلی دارد و بنده در باب لفظ ایمان و مراحلش بعد توضیحاتی خواهم داد، در مرتبهٔ ایمان متداول یعنی ایمان شرعی- که خود لازم است- ایمان شرعی جهت «مستوری» آدمی است، انسان نمی تواند که مستور نباشد، تا آنجایی که زندگی می کند و باید زندگی کند «مستوری» لازم است، «شریعت» قرون وسطی و «واقعیت» عصر حاضر و از آنجا «هنر»، و حالا «هنر» امروز چه صورتی دارد مسئله برای بنده بسیار اهمیت دارد و باید وقتش فرا برسد، باز یادآور شدم تا بنده «هنر» را در عصر حاضر با توجه به «حقیقت» و «مستوری» و «مستی» طرح کنم که در عضر حاضر بطور کلی چیست و در مملکت ما هم فعلاً چه صورتی دارد. فعلاً وضع چنان است که معمولاً اگر مسایل یک قدری بصورت جد مطرح بشود، مشکل است که بتوان گفت، مطالب کوبنده است ولی مرتبهٔ دیگری یادآور شدم که این کوبندگی ارتباط به «مقمحیت»، ارتباط به «خودبنیادی» دارد «خودبنیادی» هم اضافه کنم، «مقمحیت خودبنیادانه». این ابیات را خواندم یک نکته را خواستم یادآور شوم، بنده خودم را هم استثنا نمی کنم از این حوالت «مقمحیت» و وضع «چمچاخی» به اصطلاح که خودم هم خنده ام می گیرد از این تعبیر، و بنابراین بنام خدا گفتن بنده هم به اعتباری برای خودم مضحک می آید، در عصری که بنده می خواهم توضیح کنم «حوالت» چنین آمده است که «حق» غایب باشد، «حوالت» چنین است که همواره «حق» هر روز بیش از روز قبل غیاب پیدا کند تا وقتی که صفحهٔ تاریخ و «حوالت تاریخی» دگرگون شود، دم از خدا زدن و مطالب فلسفی را بنام خدا شروع کردن، مثل اینکه خالی از تناقض نیست، به هر صورت بنده خودم هم از این بنام خدا گفتن- گاهی عرض کردم در خلوت خنده ام می گیرد، خب دیگر گفتم بنام خدا، این مسائل لقلقهٔ لسان باصطلاح… لاتینی یک مرتبه اشاره کردم از قبیل نوعاّ «یقولون بافواههم ما لیس فی قلوبهم» هست، زمان حاضر و دم از خدا زدن! عصر حاضر عصری نیست که کسی بتواند گویا به حق و حقیقت، معنی خدا بیاید و باز بنده گفتم بنام خدا و این بنام خدا گفتن هم یک دردسری برای بنده ایجاد کرده است و خب معمولاّ بنده در درسی که داشتم تاکنون باصطلاح در اجتماع و در دانشگاه و در کلاس های درسم خدا را مطرح نکردم، بارها هم شده است که بعضی از شاگردها آمده اند با اصرار به بنده که آخر تو بگو وضعت نسبت به خدا چیست؟ تو خدا را قبول داری یا نداری؟ مطالب را طوری طرح می کنی که گاهی ما می بینیم مثل اینکه خدا را قبول نداری- و بعضی ها هم پیداست که خیلی خوششان می آمده است- گاهی یک جور طرح مسایل می کنی مثل اینکه آدم خرافی هستی و خدا را قبول داری! تکلیف ما را روشن کن! من باز هم نتوانستم تکلیف روشن کنم فقط به یکی یادآور شدم که قبل از اینکه تکلیف شما را در این باب روشن کنم، باید تکلیف خودم را روشن کنم و یک جوانی گفت بنابراین چرا در این حرفهایتان به نام خدا شروع می کنید، گفتم خودم هم درست نمی دانم اعم از اینکه بگویم بنام خدا یا بنام خودم! مگر شما یک مرتبه گوش ندادید که گفتم بنام خودم! بهر حال خدا که جایی نرفته وضعش در صورتش عوض شده، ممکن نیست خدا با بشر نباشد حالا خدا صورت های مختلفی پیدا می کند که یکیش این است که من خدایم، بنام خدا گفتن که دروغ نیست چونکه یک مرتبه یادآور شدم که بنام خودم، بنام «اومانیسم»، بنام «بشر انگاری»، چون اعم از اینکه خدا هست، برای اینکه شما در فلسفه های مختلف، «نیچه» را ببینید- به یک صورت تراژیکی … - البته «نیست انگاری» را بعد توضیح خواهم کرد- بجایی می کشاند که بالاخره شاید اقلاً به عنوان وسیله، انسان باید برسد به مرتبه ای که خودش خدا بشود و جای خدا را بگیرد و «اناالحق» باصطلاح فرعونی بگوید. « ژان پل سارتر» که صریح است فلسفه اش- فلسفهٔ استدلالی اش- که خدا منم، آزاد مطلق منم. حتی این مساله که خدا نیست و خدا منم در عباراتی، در جایی- «لنین» هم این مسئله را بحق و صادقانه گفته است.

انسان نه می تواند فرشته باشد و نه حیوان، «حوالت» او چنین آمده است که میان مصداق «مابالذات» و «مابالعرض» فرق می گذارد. انسان حیوان ناطق است به دو معنی لفظ، به معنایی که انسان متکلم است و زبان دارد و به معنای اینکه عقل دارد، فکر دارد، زبان و فکر دو امر زائد بر ذات انسان نیست، نمی شود که انسان باشد و نطق نداشته باشد، اعم از اینکه نطق، نطق ظاهر باشد یا نطق باطن. این نکته باز محتاج به این است که من تفسیرش را به بعد موکول کنم.

ناطقهٔ انسان مقتضی این است که میان مصداق «مابالذات» امور و «مابالعرض» امور فرق بگذارد، باصطلاح امروز «استروکتوئل» است، از لوازم ذات انسان است. لازم وجودی می تواند که تغییر پیدا کند مثلا مثلث سه ضلع دارد، این از لوازم ذاتش است- حالا اقسام مثلث- این سه ضلع از لوازم وجودش است، نمی توانیم مثلث را تصور کنیم و سه ضلع داشتن را تصور نکنیم، اوصافی که لوازم ذات است غیر از اوصافی است که لوازم وجود است. «عقل» و «نطق» و «لوگوس»- به معنی عامش- از لوازم ذات انسان است یعنی کلام و تفکر به انحاء مختلف و زبان به صورت های مختلف و لازم ذات این نوع تفکر و گویا آمدن به «وجود» و انحاء «وجود» تمیزی است که آدم دانسته و ندانسته میان مصداق «مابالذات» و مصداق «مابالعرض» می گذارد. به هر حال خدا یعنی مصداق «مابالذات» امور به یک معنایی، حالا این مصداق «مابالذات» امور کیست و چیست؟ ما که نمی توانیم مصداق «مابالذات» را چه در «عمل» و چه در «فکر» و چه در «قول» منکر باشیم، نهایت «روش» و «منش» و «گویش» چنان است که در عصر حاضر مصداق «مابالذات» امور را خودمان قرار می دهیم. در بعضی از فلسفه ها روشن است و در بعضی از فلسفه ها نهان، در فلسفهٔ «هگل» مثلاّ هنوز نهان است ولی حق اینست که «هگل» مصداق «مابالذات» امور را انسان قرار می دهد، یعنی «هگل» «خودبنیادانه» فکر می کند. این «خودبنیادانه» فکر کردن در بعضی از فلسفه های معاصر از «اجمال به تفصیل» و از «خفی» به «ظهور» آمده، به اصطلاح قدیم عرض کنم- نه اینکه بگویم که این صحیح یا غلط است- پوشش و مستوری به معنی «کفر» دو قسم است «جلی» و «خفی»، باید پرسید اینکه آدمیزاد به «تفصیل» و به صورت «جلی» خود را مصداق «مابالذات» «وجود» و «موجود» قرار دهد، این «مستی» است یا «مستوری»؟ پیداست برای پیشینیان از مصادیق «مستوری» است و بی حقیقتی، حال آنکه در عصر حاضر از مصادیق «نامستوری» و حقیقت است. حاصل آنکه بنده- خب اگر می گویم بنام خدا، پیداست از گفته های بنده، «نوستالژی» برای خدا دارم، خدایی که غایب است مانند «هیدگر» و حتی بنظر بنده مانند «نیچه» و حتی بگفتهٔ بعضی از کاتولیک ها در عمق فکر «ژان پل سارتر» با همهٔ عدم ذکر و فکری که در تفکرش هست و با همهٔ- بنظر بنده و با توضیحات خودش «اکنون زدگی» که در فکرش هست و با این منطق صریح که اقلاً در کتاب «وجود و عدم» دارد، باز هم نتوانسته است «ژان پل سارتر» این «آرزومندی» را یکسره از خودش حذف کند. به هر حال در عین حال که عرض کردم بنام خدا- برای بنده که تصدیق می کنید از قبیل لقلقهٔ لسان است ولی امیدوارم یکسره خالی از «حدیث آرزومندی» نباشد.

بنده در جلسهٔ گذشته وارد شدم به اینکه گفتگویی در باب «هیدگر» کرده باشم، بنده در نظر داشتم که تفکر «هیدگر» را بعد از مقدماتی برایتان طرح کنم. در اوایلی که اینجا آمدم و اشاره کردم به برنامه ام- اجمالاً یادآور شدم که می خواهم برنامه ام چه باشد، یکی دو مرتبه یادآور شدم که بایستی قبل از هر چیز من «پوزیتیویسم» را مطرح کنم، «مذهب تحصل» را که بنظر بنده منتشر جزو عادات امروز جهان است مخصوصاً شرق، حتی آنکه خیال می کند اهل «دیالک تیک» هست اشتباه است، «حوالت» قبل از «مارکسیست» بودن «پوزیتیویست» بودن و دانسته و ندانسته طرفدار «اوگوست کنت» بودن است و در نظر داشتم و حالا هم در نظر دارم که بتوانم مطالب را دنبال کنم در اینجا که بعد از طرح اجمالی فلسفهٔ مخصوصا جدید از «دکارت» تا زمان حاضر ضمناً برسم تا «هیدگر»، تا حدی که یکسره فاقد ذکر و فکر نباشد، دیروزی و امروزی و فردایی نباشد، پس فردایی و پریروزی و از آنجا امروزی هم باشد. یکی دو مرتبه اشاره کردم به دیروز و امروز و فردا و یکی دو مرتبه هم عرایضم را تمام کردم به این جمله و این عبارت که شما را به پس فردا می سپارم، اشارهٔ بنده به دو نحوهٔ زمان بود، زمان اصیل و «زمان حضوری» و زمان مجازی یعنی «زمان حصولی». از مسائل مهم برای بنده قبل از اینکه با «هیدگر» آشنایی پیدا کنم، همین مسئلهٔ «زمان» است، مسئله ای که می دانیم یکی از مسائل اساسی مبتلا به تفکر «هیدگر» است، همین مسئله «زمان» و «وجود» و از آنجا «تاریخ».

«وجود» چیست؟ «زمان» چیست؟ «زبان» چیست؟ «تاریخ» چیست؟ «حوالت تاریخی» چیست؟

بنده چون از «هیدگر» در جلسهٔ گذشته صحبتی کردم فعلاً در نظر دارم که «هیدگر» را برای شما در چند جلسه مطرح کنم و با طرح «هیدگر» بازگردم به گذشته، یعنی با شروع به «هیدگر» و توضیح اینکه مراد «هیدگر» از «نسخ» «حوالت تاریخی» «متافیزیک» چیست.

کلمهٔ یونانی ساختن «اسکویزیس» یک مرتبه گفتم و یادآور شدم با «آنا اسکوزیا» لاتینی یعنی «نسخ» هم چم و همگن است، «اسکویزیس» یعنی ساختن، «آنااسکوزیا» یعنی آنچه که ساخته شده است خراب کردن به فرانسه «Destruction».

هیدگر «Destruction» را در این اواخر استعمال کرده است… یعنی نسخ کردن در تفکر، «نسخ» معنایش این نیست که بنده عرض کنم که آمده ام اینجا که «حوالت تاریخی» را «نسخ» کنم، همچو ادعا و همچو فکری معنایش این است که بنده «مقمح» م و «چمچاخی» فکر می کنم مثل همه، اعم از اینکه ما صنعتگر باشیم یا هنرمند، معذرت می خواهم در باب «هنر» بنده به هیچ وجه جسارت نمی کنم حالا اگر «هنر» هم تا حدی ارتباط به وضع «چمچاخی» و «مقمحیت» جهان داشته باشد، در مملکت ما که «شعر نو» «مقمحه» نیست! «نیما یوشیج» و «مقمحیت»؟ نعوذ بالله!! مبادا یک وقتی یک نویسنده ای، روشنفکری خیال کند که بنده اسائهٔ ادب می کنم، کفر جلی است اگر من بگویم در «نیما یوشیج» اثری از «مقمحیت» می بینم، بالاخره در مقاله ای به تازگی نوشته شده بود که «کوره راه»ی که بنده یادآور شدم و شعری خواندم.

فرصت شمر طریقت رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

و این راه گنج را مقایسه کردم با «Feldweg» و ترجمه کردم به «کوره راه»، این راه گنج تنها ابتدا با «نیما یوشیج» است که آشکار آمده است! اهل «کوره راه» است! از «راه های هیولائی» به اصطلاح گذشته است! «راههای گیلی» و همان راه هایی که ابتدا درش بوده است، در مازندران و در شهر تهران- حتی گویا تماس پیدا کرده است با هنر قرن نوزدهم فرانسه در مدرسهٔ «سن لوئی» و با این تماسی که با هنر قرن نوزدهم فرانسه و البته یادگرفتن فرانسه پیدا کرده خود از اولیای بزرگ شده است! قدم در «کوره راه» حق و حقیقت گذاشته! و بنابراین پیغمبر عصر است! هنرمند است نه به معنای «تخنه» و هنری که بنده توضیح کردم، ملاحظه کنید امروز بنده اسمی از «نیما یوشیج» بردم حالا بنده می دانم که برای بعضی باید «الاغ آورد و باقلا بار کرد». بلی بنده هنر نو را بعد مطرح می کنم ولی نه به این صورتی که شما تصور کنید که بخواهم هنر را بکوبم. «هیدگر» را که برای شما مطرح کردم، «هنر» را در نظر «هیدگر» مطرح کردم که چیست، تفسیری که «هیدگر» از شعرایی مانند «هولدرلین»، «ریلکه»، مانند «تراک» و یکی دو شاعر دیگر کرده است. بعد از توضیح این مطلب ممکن است که اگر موقع بود، بنده هنر «نیما یوشیج» را مقایسه کنم که چیست. به هر صورت «هیدگر» با همهٔ اهمیتی که به «هنر» می دهد، معتقد است که «هنر» هم تلازم با «حوالت تاریخی» دارد، حتی در «ریلکه». «ریلکه» هنرمند است، اهل «حضور» است ولی حضورش با «ارادهٔ بسوی قدرت» ارتباط دارد و «ارادهٔ بسوی قدرت» هم، بنده در اینجا از دور تفسیر می کنم، مقابل است «ارادهٔ بسوی قدرت» با «همت»، ولایت (به فتح واو) امری است و ولایت (به کسر واو) امری دیگر، «هنر ولائی» نیست، تمام است. «هنر ولائی» فراروی ما قرار دارد، ارتباط به «پس فردا»ی ما دارد. «هنر»، «هنر ولائی» (با کسر واو) است و «هنر ولائی» هم با هنر- بنده تعبیر می کنم- استکباری و «هنر استکباری» با هنر اصالت دادن به وجود بشری و بشریت انسان- نه انسانیت بشر، اعم از اینکه این بشر «فرد» باشد یا «اجتماع». حالا باید دید… بسیار خوب! «نیما یوشیج»، تصدیق می کنم که با او «هنر» غرب به صورت جدیدتری «حوالت» آمده بود که وارد مملکت ما بشود و این هم «حوالت» بوده است ولی باید پرسید این «هنر» با «زبان» چه ارتباط دارد؟

در مقاله ای که دربارهٔ «نیما یوشیج» نوشته شده بود و با یک زبان به اعتقاد بنده «اکنون زده» و «چمچاخی» و دیروزی و امروزی و فردایی، ضمن اینکه اشاره به «نیما یوشیج» شده بود و «کوره راه»، در باب «زبان» هم اظهارنظری شده بود که «هیدگر» گفته است که زبان «افزار» نیست ولی من می گویم که زبان «افزار» است! افزار اجتماع است. ملاحظه کنید این درست است به اعتباری، «حوالت» امروز چنان است که زبان زاید بر ذات انسان است و آن هم افزاری است در میان افزارها. پیداست که زبانی که افزاری در میان افزارها باشد زبانی است که می تواند تا به زبان «Information» جلو برود تا به «سیبرنیتیک» جلو برود و این هم با یک جهتی از ذات انسان ارتباط دارد، بنده در باب زبان بگویم باز خیلی برای بنده مهم است و باز توضیحاتی خواهم داد که مسئلهٔ «زبان» در عصر حاضر چیست؟ و چگونه «زبان» هم در تفکر عصر حاضر و در فلسفه در بحران است؟ بهر حال درست است زبان افزار است! چنانکه صنعت هم افزار است، چنانکه ماشین هم افزار است! ولی باید پرسید این «افزار» با «افسار» چه ارتباطی دارد؟ این خود پرسشی است. آیا انسان «افسار» زبان و «افسار» صنعت هست یا نیست و اگر «افسار»ی بدو زده آمده است، این «افسار» از کجا آمده است؟ آیا خود اوست که این «افسار» را به دهان خود زده است و این «غل» را به گردن خود نهاده است یا این «غل» و «افسار» هر دو را، حق است که به دهان ما زده است و به گردن ما انداخته است و ما وضع «مقمحیت» و «چمچاخی» پیدا کرده ایم؟ «هنر» به اعتباری و «صنعت» به اعتباری دیگر، این مساله را باز بنده یادآور شده ام که بایستی که در موقعی که «قرب نوافل» و «قرب فرایض» را مطرح می کنم و همچنین دو وضع «خلق را در حق دیدن» و از آنجا غیاب «حق» و «حق را در خلق دیدن» و از آنجا غیاب «خلق» توضیح دهم. «اومانیسم» یعنی «بشر انگاری» و «قول به اصالت وجود بشر» و می خواهم بعد توضیح بدهم که ارتباط دارد به آخرین مرحلهٔ «خلق» و «کثرت» … و آخرین مرحلهٔ غیاب حق، نه تنها غیاب خدا، بلکه غیاب «وجود» در «موجود» و «موجود»، از آنجا اصالت پیدا کردن «وجود» انسانی سرانجام «خودبنیادی» که ارتباط صریح و روشن دارد در «واقع» و در «نفس الامر» با «اومانیسم»، با «بشر انگاری» در عصر حاضر و مخصوصاً در شرق، در بعضی موارد، البته مرادم نه در وضع سیاسی است بلکه در وضع هنری و فکری و علمی، وضع چنان است که بدون تذکر و تفکر- به یک نحو عجیبی دانسته و ندانسته، انسان به خودش اصالت می دهد اعم از اینکه این خود فردی باشد یا خود جمعی. از نمونه هایش همین حرف های فاقد تفکر و تذکر است، زبان افزار اجتماع است! این بت اجتماع چیست؟

«آنتیته»، فارسی آن می شود «موجودیت» و حتی بعضی بحق در باب «دورکهایم» که اصالت به اجتماع می دهد و «شعور اجتماعی» و «جبر اجتماعی»، توضیح کرده اند که این یک «آنتیته» است، یک موجودیتی است که جای خدا را گرفته است. آیا هیچ یک از ما می توانیم بپرسیم که این «اجتماع» که اصالت پیدا می کند، آیا این «اجتماع» چیست؟ یعنی افراد و موجوداتی هستند و «اجتماع» چیزی است خارج از افراد؟

حاصل آنکه چه ارتباطی است میان فرد و جمع؟ اقتضای «اومانیسم» این است که ما نتوانیم بپرسیم که فرد چیست؟ و جمع کدام است؟ بنده این مساله را طرح می کنم، حالا بگذریم برخلاف اروپائیان که این پرسش ها برایشان هست و جواب های تفصیلی هم هست.

در زبان فرنگی آنچه را که ما اجتماع می گوییم بدو لفظ تعبیر می شود «Commiunity» و «Socity» که به آلمانی «Gemeinschaft» و «Gesellschaft»، «حوالت» چنین آمده است که نمی توانیم میان «جامعهٔ معنوی» یعنی «Community» و «جامعهٔ مفهومی» فرق بگذاریم، «باطن» و «ظاهر» را با هم فرق نمی گذاریم با این که این مسئله به هر حال در فلسفهٔ معمولی امروز هم مطرح است، آنچه برای ما اصالت دارد «ظهور بطون» است نه «بطون ظهور».

در هر امری ظاهری است و باطنی، منطقاً و عقلاً، ظهور باطن به اصطلاح امروز بگویم، همان است که «پدیده» می گوییم. عصر حاضر در زمان ما به اعتباری، بعد توضیح خواهم کرد که می توانم نامش را «پدیده زدگی» بنامم، پدیدهٔ اجتماع، پدیدهٔ خدا، پدیدهٔ فرهنگ، پدیده در هر مسئله ای، اگر این «پدیده» استعمال می شود این «حوالت» است- الاسماء تنزل من السماء- بنده توضیح خواهم کرد که یعنی چه، «ظهور بطون» اصالت دارد و این بطونی که باطن ظهور است خبری از آن نیست، محو است در ظاهر و در «پدیده» در «پدیده پرستی» و «پدیده زدگی»، همچنین در مسئلهٔ «Community» و «Sociaty» بنده بعد توضیح خواهم کرد که به هر حال «Community» باطن و «Sociaty» پدیدار است، «پدیده» را تعبیر می کنم به «پدیدار» به جهاتی، جامعه «ظهور بطون» است، بطون عبارت از ذات جامعه است، جامعه یعنی «Community» به معنی امروزی لفظ «پدیدار» نیست، آشکار نیست، چه شده است که این طور در زمان ما همه چیز به «پدیده» بازگشته است، این سوابق فلسفی دارد، این کلمهٔ «Phenomen» از «افلاطون» گرفته تا «اگوست کنت»- سابقهٔ تاریخی دارد، این که عرض کردم به «اگوست کنت» باید تذکر پیدا کنیم اینجاست، درست است که نمی دانیم «Phenomen» یعنی چه- ولی این «فنومن» «اوگوست کنت» را گسترش می دهیم بر تمام امروز، لابد در بعضی از سخنرانی های مذهبی و غیر مذهبی هم- بنده گوش نداده ام- یقیناّ پدیدهٔ خدا کم کم استعمال خواهد شد و شاید هم در تفسیر قرآن، هم اکنون پدیدهٔ الهی آمده باشد، درست مثل «مکتب» که گفته شده بود «دبستان»، که یک دفعه یادآور شدم. به هر صورت در جلسه پیش آمد کرد همین طور، گاهی بهتر هم این است که مطالب را واگذار کنم به سوق طبیعی.

دو کتاب آورده بودم- در جلسهٔ گذشته که به مناسبت هشتادمین سال تولد «هیدگر» نوشته شده است و مطالبی که دربارهٔ «هیدگر» عنوان شده است خواندم. کتاب دیگری فرصت نشد- برای جلسهٔ آینده گذاشته ام – در باب خدا، اشاره می کند چرا و چگونه خدا در «فلسفه» و از آنجا در «علم» و از آنجا در «هنر» غایب است و بعبارت آخری آنچه ظاهر است خود ما هستیم و آنچه ظاهر است خود «پدیده» است، بنده تفسیر می کنم به «پدیده زدگی». بنده عبارات «هیدگر» را در جلسهٔ آینده، از دو رساله اش در باب خدا خواهم خواند و اجمالاً در باب غیاب حق، به معنی خدا توضیحاتی خواهم کرد و بعد هم مطالبی که در باب «هیدگر» گفته شده است، امید که «حوالت» چنین آمده باشد که اقلاً برای شما «هیدگر» را طرح کنم، البته نمی شود در عصر «پدیده زدگی» و در عصری که خوب! بجای خودش «نیما یوشیج» در «کوره راه» است و «زبان» هم «افزار» اجتماع است، بدون اینکه پرسیده شود از اجتماع، ظرافت ها و دقت های «هیدگر» را مطرح کرد ولی از دور امیدوارم که بتوانم «هیدگر» را برای شما معرفی کنم و همچنین نسبتی که خودم با «هیدگر» دارم و از آنجا بیان کنم که چرا عرایضم را شروع کردم با کسانی چون «مولانا» و «حافظ»، در هر صورت باز هم در این جلسه، دیگر به عرایضم خاتمه می دهم و باز هم شما را به «پس فردا» می سپارم، پس فردای حق و حقیقت و بازگشت خدا در تاریخ.

متن سخنرانی تلویزیونی از سلسله برنامه های «درآمدی به حکمت معنوی»- اوایل دههٔ ۱۳۵۰