سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

رکب


رکب

از جلسه امتحان اومدیم بیرون. از خوشحالی داشتیم با دممون گردو می شکستیم! من و مسعود و خسرو، این قدر تمیز تونسته بودیم، برگه های تقلب که شب قبل آماده کرده بودیم رو بین هم رد و بدل …

از جلسه امتحان اومدیم بیرون. از خوشحالی داشتیم با دممون گردو می شکستیم! من و مسعود و خسرو، این قدر تمیز تونسته بودیم، برگه های تقلب که شب قبل آماده کرده بودیم رو بین هم رد و بدل کنیم که آقای رحیمی اصلا متوجه نشده بود. یادم میاد، اول سال تحصیلی وقتی برای اولین بار به سر کلاس اومد، بچه ها رو آن قدر از تقلب ترسونده بود که بچه ها جرأت خودشون رو از دست داده بودند.

همش می گفت: یادتون باشه. اگه درس نخونید، قبول بشو نیستید. سرکلاس من هیچ کس نمی تونه تقلب کنه. من حواسم جمع جمع...! همه چیز رو متوجه می شم.

ولی ما سه نفر تصمیم گرفته بودیم هر طور که شده سر جلسه امتحان آقای رحیمی تقلب کنیم که این کار رو کردیم. بیچاره سعید! از ترسش این قدر درس خونده بود که مخش ترکیده بود! چقدر بهش خندیدیم و سر به سرش گذاشتیم!

سعید می گفت: اگه می دونستم، تهدیدهایی که کرده، همش الکی بوده، این قدر درس نمی خوندم! من هم مثل شما تقلب می کردم. مخم ترکید! آقای رحیمی از روی صندلیش یک بار هم بلند نشد تا ببینه توی کلاس چه خبره! به شما حسودیم می شه!

من و مسعود و خسرو زدیم زیر خنده. برگه های تقلب رو انداختیم توی جوی آب و به طرف خونه رفتیم. خیلی دوست داشتیم قیافه آقای رحیمی رو ببینیم که با تعجب نمره های بیست ماهارو وارد دفترش می کنه.

یک روز بعد

- برپا

وقتی آقای رحیمی وارد کلاس شد، ما سه نفر با غرور منتظر بودیم تا نمره ها رو بخونه. آقای رحیمی به بچه های کلاس نگاهی انداخت و لبخندی موذیانه ای زد و گفت: اکثر شما امتحان دیروز رو خوب دادید. چون که می دونم همه جوابهایی رو که داده بودید، هنوز هم یادتونه، به خاطر همین یک بار دیگه می خوام امتحان دیروز رو امروز باهمون سؤالهای قبلی تکرار کنم. دوست دارم یک بار دیگه جوابها رو برام بنویسید...!

دیگه گوشهامون نمی شنید. انگار آب سردی روی ما ریخته بودند. بدجوری رکب خورده بودیم! برگه های تقلب رو که دیروز پاره کرده بودیم و انداخته بودیم توی جوی آب.

به سعید که نگاه کردم، دیدم داره یواکشی به ما می خنده. این دفعه ما سه نفر به اون حسودیمون شده بود...!

مهدی احمدپور