پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
سوگواری طبیعی و غیرطبیعی برای عشق ازدست رفته
عشق و فقدان دو روی یک سکه هستند. شکست و فقدان پیامد شایع بسیاری از عشقهاست و هزینه ای است که باید پرداخته شود. این تجربهها و واکنشهایی که آدمها به آنها نشان میدهند، بخشی از تحول، تکامل و ذات زندگی است. شکست عشقی میتواند برای هر فردی ضربهای بزرگ محسوب شود، ضربهای که باعث میشود تا مدتی همه امیدها، آرزوها و رویاهایش را از دست بدهد و مدتی طول میکشد تا بتواند به کارکرد قبلی خود بازگردد.
با وجود اهمیت این موضوع و شیوع بالای آن بین جوانان، تاکنون پژوهشهای بسیار کمی روی آن انجام گرفته است. در اینباره با دکتر محمود دهقانی، روانشناس بالینی و عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران، که در زمینه رواندرمانی شکست عشقی پژوهش گستردهای انجام داده است، همصحبت شدیم.
در کار بالینی خود چقدر با افرادی برخورد کردهاید که به دلیل شکست عشقی که داشته اند به شما مراجعه کردهاند؟
دلیل اینکه من سراغ این حوزه رفتم این بود که زمانی که در مراکز مختلف مشاوره دانشگاهی مثل دانشگاه تهران، پلیتکنیک و هنر کار میکردم، تعداد زیادی که اغلبشان خانم بودند را میدیدم که با علایم اضطراب، افسردگی و واکنشهایی که به فقدان نشان میدادند، مراجعه میکردند. این باعث شد تصمیم بگیرم روی این موضوع کار کنم و آن را به عنوان یک موضوع بالینی در نظر گرفتم که نیاز هست روی آن مداخلاتی صورت گیرد. باید اشاره کنم که ما فقط میتوانیم بگوییم آقایان به دلایل متعدد کمتر جهت رواندرمانی مراجعه میکنند و نمیتوانیم بگوییم که شیوع این مساله در آنها کمتر است.
گاهی اثرات یک شکست عشقی آنقدر زیاد است که منجر به بروز سندرمی به نام «ضربه عشق» میشود. درباره این سندرم و نشانههای آن توضیح دهید.
اصطلاح سندرم را «ریچارد رُز»در سال ۱۹۹۹ مطرح کرد. وی تعدادی علایم خاص را در این افراد مشاهده کرده بود. خیلیها نگاه منتقدانهای به او دارند و میگویند شکست عشقی هم یکجور فقدان (loss) است و نمیتوان آن را سندرمی جداگانه در نظر گرفت چون هنوز شواهد کافی برای آن نداریم. بعدها هم ندیدم که خیلی از این اصطلاح استقبال شود و در ادبیات پژوهشی، شکست عشقی را هم یک جور فقدان در نظر میگیرند.
در بعضی افراد این علایم بلافاصله بعد از فروپاشی رابطه شروع میشود و در بعضی با تاخیر. در خیلیها هم ممکن است چنین واکنشی را نبینیم و راحت از کنارش بگذرند یا عملکردشان تنها برای مدت کوتاهی مختل شود. در این افراد طیف گستردهای از علایم مانند اضطراب، افسردگی و گوشهگیری، بیقراری، پرخاشگری و سوءمصرف مواد را ممکن است ببینیم.
آیا این سندرم یا هر نامی که بر آن بگذاریم، میتواند عوارض خطرناکی هم داشته باشد؟ مثلا منجر به خودکشی یا مرگ شود؟
این موضوع فرد به فرد متفاوت است. آن چیزی که به افراد ضربه وارد میکند، معنای این فقدان برای آنهاست. برای یک نفر ممکن است معنایش این باشد که: «خب، او نخواست با من باشد.» اما برای دیگری این معنی را میدهد که «چون من دوستداشتنی و خواستنی نیستم، نخواست با من باشد. من آدم بیکفایتی هستم». اینها یکسری تصورات بنیادین هستند. اگر معنای نهفتهای که در ذهن فرد هست، با یک بار منفی و یک ارزیابی منفی درباره خود همراه باشد، وقتی جواب رد میشنود یا در یک رابطه شکست میخورد، این هویتش است که زیر سوال میرود. هرقدر هویت به شکل جدیتری زیر سوال رود، احتمالا این فرد بیشتر بههم خواهد ریخت.
اما اینکه چه نوع رفتاری نشان داده شود، باز به شخصیت فرد برمیگردد. یک نفر ممکن است خیلی خشمگین شود و دست به یکجور دیگرآزاری بزند. کسی که حق تحکم و پرخاشگری به خود میدهد، مثل کسی که اسیدپاشی میکند، احساس استحقاق دارد و فکر میکند این حقش نبوده. اما یک نفر ممکن است کاملا افسرده و گوشهگیر شود یا خودکشی کند، که این خود میتواند دو دلیل داشته باشد: عدهای ممکن است احساس بیکفایتی و خواستنینبودن کنند و فکر کنند «من آدم بیارزشی هستم» و آنقدر این شکل بودن دردناک و رنجآور است که اقدام به خودکشی میکنند و این خشم معطوف به خودشان میشود. عدهای دیگر سعی میکنند با آسیب رساندن به خود، در طرف مقابل احساس گناه ایجاد کنند، یعنی این احساس ضعف و ناتوانی را دارند اما چون نسبت به طرف مقابل خشم دارند و نمیتوانند این خشم را در یک رابطه مستقیم بروز دهند، سعی میکنند با آسیب رساندن به خودشان به طرف مقابل بگویند: حالا که تو تصمیم گرفتی با من نباشی، من هم سعی میکنم با خودکشیام داغی را به دل تو بگذارم و در تو احساس گناه ایجاد کنم.
چطور میشود که بعضیها در برابر چنین ضربههایی آسیب میبینند اما بعضی میتوانند با موفقیت از آنها عبور کنند؟
همه آدمها ذخیرهای از عزتنفس و احترام به خود دارند، یک خوددوستداری و عشق به خود کاملا سالم. اگر این احساسها به شکل سالم و کافی در آدمها وجود داشته باشد، وقتی یک تلنگر به آنها زده میشود، فرو نمیپاشند. ممکن است برای مدت کوتاهی به هم بریزند اما از پا درنمیآیند. اما وقتی کسی این ذخیره را ندارد و حسی که از خودش دارد مثبت نیست یا خیلی متزلزل است، با یک نه از طرف دیگران، این «حس از خود» زیر سوال میرود. میزان این ذخیره به گذشته افراد برمیگردد، به خانوادهای که در آن بزرگ شدهاند، رابطهای که با والدین و بقیه اعضای خانواده داشتهاند و اجتماعی که در آن بزرگ شدهاند. وقتی کسی عاشق میشود از طرف مقابل در ذهن خود چیزی را میسازد که دوست دارد و نمیتواند آنچه که طرف مقابل هست را ببیند. قطعا عشقهای آتشین زاده چیزی است که عاشق ندارد و نه آنچه که واقعا معشوق دارد، بلکه آنچه تصور میشود معشوق دارد.
عده ای معتقدند درمان این افراد شبیه درمان اعتیاد است، یعنی به کسی وابسته بوده اند و حالا باید بتوانند دوری اش را تحمل کنند. آیا واقعا اینطور است؟ چه کمکی میتوان به آنها کرد؟
شاید اعتیاد اصطلاح مناسبی نباشد. همه آدمها به نزدیکترین افراد زندگیشان وابستگی متقابل سالم (دلبستگی) دارند و این وابستگی بیمارگونه نیست. همه ما وقتی نزدیکترین آدمهای زندگیمان را از دست میدهیم واکنشهای سوگواری را تجربه میکنیم و این رفتار کاملا طبیعی است. اگر از واژه اعتیاد استفاده کنیم، جنبه کاملا سالم آن را نادیده گرفتهایم. بهتر است اسمش را یک شکل سوگواری بگذاریم. من به کرّات مراجعانی را دیدهام که از مرگ نزدیکترین آدمهای زندگیشان آنقدر بههم نریختهاند که از مرگ یا از دسترفتن شریک عشقیشان.
اما، کاری که باید انجام دهیم این است که به آنها فرصت دهیم بتوانند درباره احساساتشان، ناراحتیهایشان، یا خاطرات منفی و مثبتی که از آن آدم داشتهاند صحبت کنند، گریه کنند و هیجاناتشان را بروز دهند، چون اگر این احساسات بیرون ریخته نشوند، میتوانند خاصیت مسمومکننده داشته باشند. آدمها یک ظرفیت محدود از انرژی روانی دارند و وقتی کسی میمیرد یا از دست میرود، سرمایهگذاری عاطفی که روی او کردهاند باید تا حدی از روی او برداشته شود تا فرد بتواند دوباره روی آدمهای جدید سرمایهگذاری کند. در اینجا باز دو دیدگاه وجود دارد: یک دیدگاه این است که لازم است فرد تمام گرههای عاطفیاش را به طور کامل از کسی که از دستش داده رها کند، این دیدگاهی است که روی استقلال شخص تاکید دارد. دیدگاه دیگر معتقد است لازم نیست شخص همه این گرههای عاطفی را رها کند، بلکه کافی است بتواند دوباره با آدمهای جدید وارد ارتباط شود و در حد محدودی، در دنیای درونی خودش، همچنان با آن شخصی که از دست رفته یک اتصال عاطفی داشته باشد. این هم میتواند یک سوگواری سالم باشد.
تفاوت مهم بین سوگواری برای یک فرد از دست رفته و چنین شکستهایی این است که وقتی کسی میمیرد، اطرافیان در کنار ما هستند و کمک میکنند از این مرحله عبور کنیم، اما در شکستهای عشقی، فرد اطرافیانش را چندان مطلع نمیکند. وجود شبکه حمایتی مناسب در اطراف فرد، چقدر موثر است؟
این موضوع خیلی مهم و تعیینکننده است. در مقیاس وسیع ممکن است خیلیها مطلع نشوند و شخص به کسی نگوید که چنین اتفاقی برایش افتاده، چون فکر میکند اگر بگوید واکنش خوبی نشان داده نمیشود، درکش نمیکنند و ممکن است شروع به سرزنش و نصیحت کردن کنند. پس احتمالا ترجیح میدهد سکوت کند. اتفاق دیگری که میافتد این است که اطرافیان شروع میکنند به گفتن اینکه تو از او بهتری، تو از او سرتری و شروع میکنند به نصیحت و پند و اندرز که طرف مقابل آدم بدی بوده. مساله اصلا این نیست که آن آدم خوب بوده یا بد، بلکه مهم این است که این شخص کسی را دوست داشته و او را از دست داده. نباید اشتباه کنیم، موضوع حجم وسیع عواطف و احساس دوست داشتن است و نه خوب و بد بودن کسی. اینها بحثهای منطقی هستند که در یک موقعیت عاطفی و در یک بحران عاطفی کمکی نخواهند کرد، مثل اینکه یک نفر فقط فرانسه بلد باشد و با او آلمانی حرف بزنیم. شبکه اجتماعی که دور این شخص است، دوستانش یا هرکس دیگری، اگر بتوانند ناراحتی او را بفهمند و درک کنند مفید خواهد بود.
در خیلی از مواقع دیدهام که نه تنها اطرافیان، بلکه خود این افراد هم شروع میکنند به سرزنش کردن خود که «این رابطه به درد من نمیخورد، چرا واردش شدم؟». من معتقدم که تنبیه و سرزنش خود، کمکی به فرد نمیکند و به ارتقای بهداشت روان منجر نخواهد شد. فراموش نکنیم که نهتنها حق اشتباه داریم بلکه اشتباه اجتنابناپذیر است، موضوع فراتر از حق داشتن است.
آیا باید توقع داشت که این قضیه سریع حل شود؟
در افراد مختلف متفاوت است. ممکن است برای یک نفر یک ماه طول بکشد و برای دیگری یک سال و گاهی بیشتر. اما در فقدان، انتظار میرود بعد از یک ماه شخص کم کم کارکردهای طبیعی خود را شروع کند، مثل خواب و غذاخوردن و رفتوآمد معمول. اگر کسی در یک دوره زمانی طولانی و بعد از چند ماه نتوانست با این مساله کنار بیاید نیاز به مداخله پیدا میکند. باید به یک روانشناس، روانپزشک یا مشاور مراجعه کرده و کمک بگیرد.
چه موقع شخص میتواند یک رابطه جدید را شروع کند؟ به نظر میرسد بعضی افراد هیچوقت نمیتوانند تنها بمانند و فورا از یک رابطه به رابطه بعدی میروند و خودِ این برایشان مشکلساز میشود.
این موضوع بستگی دارد به اینکه رابطه چقدر جدی و عمیق و عاطفی بوده. مسلم است وقتی کسی دو سال رابطهاش را ادامه داده و قرار بوده ازدواج کند، قطع آن برایش مثل این است که پدر یا مادرش را از دست داده باشد. ما به محض اینکه کسی همسرش را از دست داد به او پیشنهاد نمیکنیم برای اینکه تنها نباشد برود ازدواج کند. شخص نیاز به زمان دارد که این برای هرکس فرق میکند. مهم این است که شخص بتواند به شکل موثری برای کسی که از دست داده سوگواری کند و با نبودن او کنار بیاید. کمترین زمانی که ما پیشنهاد میکنیم، حدود شش ماه است. مهم این است که شخص نباید کسی را جایگزین دیگری کند. هیچکس نمیتواند جای دیگری را به طور کامل پر کند.
افرادی هم هستند که به لحاظ منطقی به این نتیجه رسیده اند که طرف مقابل برای آنها مناسب نیست اما به لحاظ عاطفی نمیتوانند خود را از رابطه بیرون بکشند. آیا این افراد باید سعی کنند رابطه را قطع کرده و تمام نشانههای آن فرد را از بین ببرند؟
پیشنهادی که ما میدهیم کمی متفاوت است. آدمهایی که سعی میکنند به گونهای منطقی با یک داستان عاطفی برخورد کنند، احتمالا به شکل موثری به آن موضوع و به احساساتشان نپرداختهاند. اگر کسی به خشمی که در رابطه با فرد مقابل دارد نپردازد، یا سعی کند به طور منطقی خودش را متقاعد کند که خشمگین نباشد، به احتمال زیاد روی خشمش کنشی انجام میدهد. این خیلی مهم است که آدمها علیرغم اینکه سعی میکنند یک دیدگاه واقعبینانه و منطقی داشته باشند، که آیا یک رابطه مفید است یا آسیبزننده، بتوانند به خود بگویند: این درست که شاید این آدم مناسبی برای من نباشد اما من او را دوست دارم. شخص باید بتواند به احساسات خود نسبت به طرف مقابل بپردازد. این به معنی آن نیست که حتما باید با او بماند یا ازدواج کند، بلکه باید بتواند احساساتش را ببیند، انکار نکند، دربارهاش صحبت کند و به خود حق بدهد که دلتنگ باشد. پرداختن به احساسات باعث میشود کمتر درباره آنها اقدامی انجام دهیم. این ظاهرا یک پارادوکس است در حالی که اینطور نیست. در یک مثال ساده، اگر یک مادر خشمش را نسبت به بچهاش نادیده بگیرد و سعی کند آن را انکار و سرکوب کند، احتمال اینکه در جایی آن را بروز دهد بیشتر از مادری است که خشمش را نسبت به بچهاش میبیند و میپذیرد. این مادر به احتمال بیشتری خواهد توانست خشمش را مدیریت کند.
وقتی شخص نمیتواند یک رابطه را قطع کند، باید بررسی کند که این رابطه برایش چه معنایی دارد و چه چیز این از دست دادن برایش سخت است. هر رابطهای تا زمانی ادامه پیدا میکند که کارکردی داشتهباشد و نفعی به فرد برساند، وگرنه به شکل اجتنابناپذیری قطع میشود. ممکن است چیزی که یک فرد از رابطه میگیرد کنترلشدن باشد، شاید برای او معنایش این است که چون مرا دوست دارد کنترلم میکند، یا به این شکل دارد به من توجه میکند. باید ببینیم چگونه عشق و کنترل با هم پیوند یافتهاند. فرد باید به این موضوع بپردازد که اگر دلتنگ میشود، این دلتنگی از کجا میآید؟ این رابطه دارد برای او چه کار میکند؟ جملهای که میتوانم بگویم این است که تحلیل، فرشته ویرانگر عشق است. اگر فرد بتواند به اندازه کافی به این حسها و رویاها و خیالپردازیهایش بپردازد، این تحلیلکردن میتواند کاملا ترمیمکننده و تسهیلگر باشد و درد فقدان را قابلتحمل کند. اگر بدانیم چرا یک فشار را تحمل میکنیم، این فشار قابلتحملتر میشود و میتوانیم مداخله موثرتری کنیم. به قول ویکتور فرانکل: «کسی که چرایی برای زندگی دارد، میتواند با هر چگونگی بسازد».
خود فرد به تنهایی میتواند این تحلیل را انجام دهد؟
نه، مسلما کار خیلی سختی است، هیچوقت نمیتوانیم با یک دوربین خطای همان دوربین را بگیریم. به میزانی که این موضوع برای فرد وخامت پیدا کند، لازم است شخص بتواند با کسی حرف بزند و قطعا لازم است آن آدم یک متخصص باشد، روانشناس یا روانپزشک یا هرکسی که در سیستم سلامت روانی کار میکند.
و صحبت پایانی.
زندگی انسان در ذات خود مملو از تجربههای عشق و فقدان است. طبیعت یک ذات تخریبکننده و ترمیمکننده دارد. شاید بهتر باشد که ایمان بیاوریم به دستان بیرحم اما شفابخش طبیعت. عشق و فقدان در معنای گستردهتر، اجتنابناپذیرترین بخش تجربه انسان بودن است، برای مثال آنگونه که اجتنابناپذیر بودن عشق به زیبایی توسط سلطان غزل حافظ به تصویر کشیده شده است:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم/ نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
و یا آنگونه که اجتنابناپذیر بودن فقدان، توسط استاد سخن سعدی ترسیم شده است:
شرابخورده ساقی زجام صافی وصل/ ضرورت است که دردسر خمار کشد
۶۵۲۷۹;گفتوگو با دکتر محمود دهقانی، روانشناس بالینی و عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران
نسیم موسوی