جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا

شب عید


شب عید

چه شلوغی ای این همه رفت و آمد آخه برای چی یکی یکی دوستام دارن خریده می شن من چی پس کی من می رم آخ جون صدای پای یکی می یاد وای یه دختر کوچولو, من باید تو چشم باشم تا من رو ببره یعنی می شه من رو ببره وای دارم از این فکر پیر می شم

چه شلوغی ای! این همه رفت و آمد آخه برای چی؟ یکی یکی دوستام دارن خریده می شن. من چی پس؟ کی من می رم؟ آخ جون صدای پای یکی می یاد. وای یه دختر کوچولو، من باید تو چشم باشم تا من رو ببره. یعنی می شه من رو ببره وای دارم از این فکر پیر می شم.

- اومد ساکت باش حداقل بذار ما رو ببره!

بیا شانس رو ببین! همگی با هم یه نظر رو داریم.

- بیا مامان الآن نه امسال نه، بدو مامان خیلی کار داریم، تا سال تحویل چیزی نمونده بدو، بدو بیا.

- مامان یکی، فقط یدونه، من یکی از اونها رو می خوام.

وای نه خدا من مطمئنم که اون من رو می بره. دختر چادر مادرش رو می کشید که شاید یکی رو براش بخره ولی مادر فقط یه حرف رو تکرار می کرد: امسال نه. بالاخره اکبرآقا صاحبمون گفت: بیا اینور. دختر پشت چادر مادرش قایم شده ولی اکبر آقا، دست دختر رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید. دختر با چشمانی نگران به مادر نگاه کرد که یکدفعه اکبرآقا نگاه نگرانش رو به نگاهی که خوشحالی از اون جاری می شد تبدیل کرد.

- کدوم رو می خوای عزیزم، بگو.

دختر کوچولو شک داشت، دستش رو به طرف من می برد ولی فوراً تغییر می کرد مادر گفت: ببخشید... ولی تا اومد. ادامه حرفش رو بگه اکبر آقا گفت: بچه است دلش می خواد بذار یکی رو برداره. همینطور که داشت حرف می زد تورش رو به سمت ظرف آب آورد دیگه ما نه چیزی می دیدیم نه چیزی می شنیدیم که یک دفعه من بودم و یک تنگ باروبان قرمز دورش.

- بیا اینهم عیدی شب عید من. بگیر عزیزم برای تو ست بیا.

دختر با نگاهش از اکبرآقا تشکر کرد .ما راه افتادیم. دختر از بودن با من خیلی خوشحال بود. من هم همینطور اون قدر خوشحال که متوجه گذران وقت نبودیم. وقتی به خودم اومدم دیدم جلو در یه خونه هستم توی خونه خیلی جالب بود. توی خونه یه دریای بزرگ وسط یه جنگل بزرگتر بود داخلش به جالبی بیرونش نبود اما بد هم نبود. مادر دختر من و اون رو تنها گذاشت. بعد از چند دقیقه مادر دختر با یه خانم اومد، تو دست مادر مقدار زیادی پارچه بود معلوم نبود. برای چی اونها رو می خواد با مادر یه خانم دیگه هم بود. اون زن از پله ها خیلی خوشحال پایین می اومد فکر کردم که از دیدن من خیلی خوشحال شده من هم برای اینکه خودم رو خوشحال نشون بدم شروع کردم به بالا و پایین پریدن. دختر هی می گفت: آروم. آروم. نمی تونم نگهت دارم.خودم رو آروم کردم مادر رو به دختر کرد و گفت: مریم! مامان. اون رو بذار زمین من یه چند دقیقه کار دارم. مریم حرف مادرش رو گوش نکرد. من تو دستش بودم مریم هی به اینور و اونور می رفت که یک دفعه سر خورد و به زمین افتاد. فریاد دختر سکوتی که بر خونه وای! نه دیگه واقعا داشتم می مردم! اما مادر نذاشت. برام یه شیشه آب آورد و من رو نجات داد. بالاخره از اون جا بیرون اومدیم. وارد یه جای شلوغ تر شدیم مریم تمام نگاهش به من بود هر وری می رفتم با دو تا چشمای قهوه ای روشنش من رو تعقیب می کرد. بعد از مدتی به خونه خودشون رسیدیم، مریم من رو داخل یه تنگ که شبیه خودم بود انداخت. لباس هاش رو در نیورد . فورا من رو روی زمین گذاشت و با یه عکس و یه عروسک برگشت. داشت برای اون دو تا از من تعریف می کرد که من چی هستم، کی هستم اسمم چیه؟ خلاصه اونقدر حرف زد که دیگه خسته شدم رو به مادر کردم که توی چارچوب در ایستاده بود و با صدایی خاموش اشک می ریخت. مادر به سمت مریم اومد و گفت: «بسه عزیزم یه کوچولو برای مامان تعریف کن بابا خسته شد». مریم مادرش رو بغل کرد و گفت: «مامان جونم خیلی خوبی، چون برام ماهی خریدی!»

چند روز گذشت، در بهترین شرایط. بالاخره یکی پیدا شد که من رو دوست داشته باشه، برام غذا بیاره برام قصه بگه، شب برام لالایی بخونه.

روزها از پس هم می گذشت فکر می کنم که مریم داره کم کم از من خسته می شه بیشتر روز بیرون خونه بود و من و مینا، عروسکش تنها بودیم. مینا خیلی خوشحال بود نمی دونم آخه با یه همچین کسی چرا؟ مینا می گه: صاحب قبلی اش همیشه دعواش می کرده لباس هاشو پاره می کرده حتی موهاش رو اون کوتاه کرده. نمی دونم باید از صاحب جدید ممنون باشم یا نه! بگذریم. صدای فریاد از خیابون می یاد نمی دونم چرا اینطوری ام دلم یه جوریه. وای نکنه... نه. نه! مادر مریم با سرعت بیرون رفت دوباره برگشت چادر مشکیش رو برداشت و رفت. الآن چند روز گذشته ولی نه مریم، نه مادر مریم برنگشته. دلم براش یه ذره شده. خدا کی برمی گرده. آخ جون یکی به در کلید انداخت وای مامان مریم بدون اون. داره کجا می ره؟ چرا اینقدر عجله! وای من هم داره می بره. کجا داریم می ریم؟ چرا جوابم رو نمی دی؟ ا اینجا کجاست؟ این همه اتاق چیه؟ چه بویی می یاد.

ا مریم اینجا خوابیدی؟! نامرد، من رو تنها با مینا گذاشتی خوب حوصلم سر رفت. اینها چیه به تو آویزونه. این جا من رو این بالا نذار به مریم دید ندارم. حالا خودت کجا می ری؟

- مریم مامانی! ماهی کوچولوت! نمی خوای ببینی. تو رو خدا مامان بلند شو، صدام کن! مثل بابات تنهام نذار صدام کن! صدام کن! پاشو مامان تو رو خدا صدام کن...

مادر مریم از اتاق بیرون رفته. داره حوصله ام سر می ره بذار یه نگاهی به بیرون بندازم. ا ... اون چیه وای نه همون نور. خدا من نمی خوام بمیرم، من دوباره مریم رو پیدا کردم. وا. چرا کشش دفعه قبلی رو نداره. وای خدا مریم، نه... نه... نمی ذارم. با شکسته شدن صدای تنگ مادر سریع به اتاق برگشت ماهی مرده رو از زمین برداشت در همین لحظه مریم که به زحمت چشم هایش را باز کرد زیر لب زمزمه می کرد که: ماهی، ماهی کوچولو تو نه. تنهام نذاره!

یکتا جدید

۱۵ ساله