سه شنبه, ۲۶ تیر, ۱۴۰۳ / 16 July, 2024
مجله ویستا

کوچه‌های خلوت


کوچه‌های خلوت

از مسیرخانه تا پارک زیاد طولانی نبود. اما برای او که سنش بالای هفتاد رسیده بود، با آن پا درد و کمر درد بسیار راه درازی بود. قدمهای کم جان و بی رمقش توانایی کشیدن حتی قامت استخوانی …

از مسیرخانه تا پارک زیاد طولانی نبود. اما برای او که سنش بالای هفتاد رسیده بود، با آن پا درد و کمر درد بسیار راه درازی بود. قدمهای کم جان و بی رمقش توانایی کشیدن حتی قامت استخوانی و تکیده او را نداشت. عصای منبت کاری پدرش چند سالی است که همراه قدمهای اوست. تنها ارثیه ای که از پدر به او رسیده بود. یادگار پدر بود و نعمتی برای این روزها که به آن تکیه می کرد.

هر روز موقع رفتن به پارک عصای پدر را برمی داشت و فاتحه ای برای پدر می خواند و آهسته و آرام به سمت پارک محل می رفت.

ا و با خود می اندیشید که آیا بعد از مرگم وقتی پسرم پشت ماشین آخرین سیستم من سوار شود فاتحه ای برای من می خواند؟... صدای تق و توق عصای چوبی گوش کوچه های خلوت از عابر را پر کرد. صاحبان خانه های این کوچه سالها بود با این صدا آشنا بودند اما کسی حتی از پنجره نگاهی نکرد تا این رهگذر خسته را نظاره کند.

پیرمردی که هر روز ساعت ۴بعدازظهر این مسیر را می پیمود تا به پارک برود و لختی در فضای آرام پارک، هوایی عوض کرده و از کوچه های خلوت فرار کند و آدمها را ببیند؛ بچه ها بستنی به دست که سرسره بازی می کردند، جوانانی که والیبال و فوتبال بازی می کردند و شلوغی و حرکت و زندگی را... از کوچه های خلوتی که گویی روح مرده در آن پاشیده اند بیزار بود. بچه ها حتی در تابستان هم در کوچه ها نبودند. یا پای تلویزیون و کامپیوتر و بازی های بی صدا بودند و یا در کلاس های متفاوت شرکت می کردند. دیگر بچه ها با کوچه قهرند و گه گاهی در پارک محل دیده می شدند مثل این است که کوچه رفتن بی کلاسی است. مردم آزاری است. همسایه ها دیگر در کوچه با هم صحبت نمی کنند اگر دو همسایه همدیگر را ببینند حتی سلام هم نمی کنند. بین مردم فاصله افتاده دیگر کوچه ها هیجان و شور و حال قدیم را ندارد.

آهی می کشید و کوچه های خلوت را می پیمود. گاه گاهی یک موتوری رد می شد و با صدای بلند گاز موتورش رشته افکار پیرمرد را پاره می کرد و دوباره سکوت بود و سکوت. آن قدر ساکت بود که پیرمرد صدای قژقژ کفش های ورنی و براق خود را می شنید.

هنوز هم خوش تیپ بود، مثل قدیمها. آن موقع ها که آرزوی آرامش و سکوت داشت. چقدر زنش پرحرف و جیغ جیغو بود. مدام غر می زد و از او ایراد می گرفت. چقدر کار کرد تا این زندگی را برای زنش آماده کند ولی این دنیا به زن او هم رحم نکرد و همه چیز را به دنیا باقی گذاشت و رفت و می دانست که دیر یا زود او هم رفتنی است گاهی پیش خود فکر می کرد کاش به جای حرص مال دنیا کمی با هم مهربان بودیم و دل یکدیگر را نمی شکستیم ولی افسوس که دیر فهمیده بود. وای که چقدر مسیر خانه تا پارک طولانی شده بود. برای او که روزی مثل باد خود را به هر جا می رساند.

در طول مسیر فکر و خیال راحتش نمی گذاشت غصه تنهایی و در خانه مردن. آرزو می کرد که در خانه نمیرد و جایی باشد که خبر مرگش را به پسر و عروسش بدهند. روی پله ای نشست دیگر نای رفتن نداشت. نفسش به شماره افتاده بود. این طرف و آن طرف را نگاه کرد کسی نبود. لعنت به این کوچه های خلوت. دیگر حتی یک موتوری هم رد نمی شد. با خود گفت: خدایا اگر در کویر هم بودم لااقل یک مار یا عقربی می دیدم. آیااین کوچه تکه ای از شهری شلوغ است. دیگر هیچ نفهمید چشمانش سنگین شد و جسمش سبک. روی پله آرام خوابید عصای چوبی یادگار پدرش از دستش رها شد و روی زمین غلتید. چند دقیقه بعد کوچه شلوغ شد.

جمعیت زیادی جمع شدند دیگر موتوری ها رد نشدند بلکه همه ایستاده بودند و تماشا می کردند. هیچ کس پیرمرد را نمی شناخت؛ پیرمردی که سالها از آن کوچه ها عبور کرده بود.

پلیس و اورژانس و شلوغی کوچه. جنازه پیرمرد را بردند. چه خوب که آرزویش دم آخری برآورده شده بود. شاید آن هم به برکت دعای پدرش بود. پدری که هیچ ارثیه ای برای او نگذاشته بود و او هر روز برایش فاتحه می خواند. وقتی دوباره کوچه خلوت شد هنوز عصای چوبی وسط کوچه بود.

بعد از اینکه پیرمرد را بردند کوچه ها آن قدر خلوت شد که انگار نه انگار چند دقیقه ای پیش اتفاقی افتاده و جمعیت زیادی جمع شده بودند. فردای آن روز دیگر صدای عصای پیرمرد گوش کوچه را نوازش نمی کرد.

فاطمه کشرانی ـ تهران