چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

تنهایی


پیرزن تنها در حال گوش دادن به رادیو بود که ناگهان صدای شکستن گلدان او را از جا بلند کرد.
به طرف پنجره ای که به سوی حیاط باز می شد رفت. با آن عینک
ته استکانی با دقت حیاط پر از برفش را …

پیرزن تنها در حال گوش دادن به رادیو بود که ناگهان صدای شکستن گلدان او را از جا بلند کرد.

به طرف پنجره ای که به سوی حیاط باز می شد رفت. با آن عینک

ته استکانی با دقت حیاط پر از برفش را نگاه کرد. ناگهان چشمش به گربه ای که گلدان خالی روی سرش مثل کلاه خودی قرار داده بود و خرده های گلدان های شکسته جلوی پایش ریخته بود افتاد. پیرزن شنل بافتنی اش را روی شانه هایش انداخت و به طرف درب ورودی حرکت کرد. گربه که پیرزن را دید انگار مادرش را دیده بود به طرفش حرکت کرد. در را گشود. پیرزن گلدان را از روی سرش برداشت و او را به آغوش گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. شیشه شیری که آماده گذاشته بود را برداشت و همانند نوزادی به او خوراند. وقتی تمام شد به کنار شومینه رفت و او را در سبدی که مخصوص او بود گذاشت. حتی پتویی هم روی او کشید. هر دو از موسیقی دلنوازی که از رادیو پخش می شد لذت می بردند. گربه گرم شد و آرام خوابش برد. پیرزن نگاهش را به برف هایی که آرام آرام از آسمان می بارید و حیاطش را سپید می کرد انداخت. پیرزن تنها امیدش گربه بود که هر روز به او سر می زد. فردا صبح که هر دو بیدار شدند دیدند که دیگر برفی در حیاط باقی نمانده. پیرزن گربه را به حیاط برد و خودش برگشت و آماده رفتن شد. به سرش زده بود که در پارک کمی قدم بزند. آرام و آهسته قدم برمی داشت به پارک رسید. روی صندلی نشست. صدایی آمد. سلام. مزاحم نیستم. پیرزن رویش را برگرداند. پیرمردی بود که همچون خودش عینک ته استکانی به چشم داشت. سلامش را پاسخ گفت؛ نه بفرمایید.

پیرمرد شروع کرد: هوای خوبی است. پیرزن نیز تائید کرد. پیرمرد که فضا را مناسب دید ادامه داد:شما مرا می شناسید؟ نه- اما من شما را خیلی خوب می شناسم. شما بیست سال پس از مرگ همسرتان تنها در خانه ای قدیمی زندگی می کنید. همسایه بغلی شما هستم. من هم تنها مثل شما بیست سال است پس از مرگ همسرم تنها زندگی می کنم.

پیرزن هنوز ساکت بود. پیرمرد ادامه داد. من از مقدمه چینی متنفرم و صبرم هم لبریز شده. سال هاست منتظرم تا این روز فرا برسد تا شما را ببینم و از شما خواهش کنم. امیدوارم پس از بیست سال خواهشم را رد نکنید.- چه خواهشی؟ از ما سنی گذشته هر دو تنهاییم. دیگر وقت آن است که کمی به فکر تنهایی خود باشیم. پیرزن که متوجه شده بود خود را جمع و جور کرد و گفت منظورتان چیست؟

- با من ازدواج می کنید؟

- بله؟!

پیرزن یکه خورده بود اما توانست با استفاده از سکوت پیرمرد به خودش بیاید.

پیرمرد هنوز منتظر بود. می دانست صبح ها پیرزن هم از پشت بام اتاق پیرمرد را جست وجو می کند.

او مردی مرتب و خوش سخن بود. حرف پیرمرد منطقی بود. هر دو آرام حرکت کردند. مقصدی نداشتند. در حال گفت وگو بودند که پیرزن از حرکت ایستاد. نگاهشان به گربه پیرزن افتاد که او هم دوستی را برای جایگزینی تنهایی پیدا کرد ه بود .

زینب اسکندری هنرستان خوارزمی

عضو انجمن شاعران و نویسندگان

کانون شهید فهمیده منطقه ۱۳ تهران