جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

به بهانه سالروز تولد ۹۱ سالگی ابراهیم گلستان


به بهانه سالروز تولد ۹۱ سالگی ابراهیم گلستان

زیرا هیچ چیز به نفس خود خوب یا بد نیست, بلکه اندیشه است که آن را چنان می نماید برای من دانمارک زندان است هملت
بعد از صعود

... زیرا هیچ چیز به نفس خود خوب یا بد نیست، بلکه اندیشه است که آن را چنان می‌نماید؛ برای من دانمارک زندان است. هملت

بعد از صعود

در دکور برنامه هیچ کدام از کتاب‌ها هویت مشخصی ندارد و می‌تواند کتاب سفید یا دفتر هم تلقی شود. این اتفاق در حالی رخ می‌دهد که جعبه‌های محصولات غذایی که اسپانسر برنامه هستند، در جلوی صحنه و در کنار کتاب‌ها خودنمایی می‌کنند

گلستان هرگز در هیچ دسته‌بندی از پیش تعییـن‌شده‌یی جا نگرفت: او چپ بود یا راست؟ او آوانگارد است یا کهنه؟ فیلمساز یا قصه‌نویس؟ او دوست‌داشتنی‌ است یا حرص‌درآر؟ تقریبا می‌توان وضع و حال مخاطب میانه‌حال را در برخورد با یک چنین پدیده‌یی، در قصه «طوطی مرده همسایه من» گلستان دریافت درک یک شخصیت، با تکه‌تکه فهمیدن او میسر نیست. حاصل یک عمر را باید کنار هم چید تا بعد نشست به اظهارنظر، حتی اگر شده سرپایی. کسی، هرکس دیگری، اگر بود فقط با نوشتن یک «مد ‌و‌ مه» باید بیشتر از این احترام می‌شد که ما به گلستانی که نمی‌خوانیم روا می‌داریم آیا خشم و غضبش به آدم‌ها، تندتر و هتاکانه‌تر از شاملو و براهنی و دیگران بوده؟

نخستین ستایش‌ها از سینمای ایران در عرصه جهانی مهم نیست، یا «خشت و آیینه» که هم‌وزن سینمای هنری زمان‌هایش با اتکا به نفس روی پای خود ایستاده و هنوز هم حیرت‌انگیز است؛ مساله حمله است، یا توطئه سکوت، حساب بردن است و در آشکار و نهان دل سپردن به شایعه. می‌شود فکر کرد که حدود ۷۰ سال وقت داشته‌ایم این ۶ کتاب قصه و چند کتاب ترجمه و گفت‌وگو و مقاله و پراکنده‌ها را بخوانیم و نخوانده‌ایم

سهند عبیدی/ تصویر گلستان در ذهن من، امروز با هملت درآمیخته است: شاهزاده ابدی با کتابی در دست (شاید مثلا «تتبعات» مونتین)، که در دهلیزهای کاخ پردسیسه السینور می‌شود و در هر گام رذالت محیط را می‌سنجد، به دنیا و مافی‌هایش شک می‌کند و همه را از دم تیغ کلام چابک و پر از کنایه‌اش می‌گذراند؛ چرا که السینور زندان است، دانمارک زندان است، و هر جا که هملت خوانده و اجرا شود آنجا زندان است. هملت گویاترین فرزند رنسانس فکری انگلستان عصر الیزابت است، همان‌جایی که گلستان حالا آنجاست: و انگار که نوشته شد تا صدها سال بعد، بیگانه به تماشا رفته نویسنده‌های جوان، درگیر و واگیر انقلابکی شکست‌خورده، سطرهایی از «تتبعات» او را در ترکیب با «سرزمین هرز» الیوت زمزمه کند.

بیایید گلستان آمده از شیراز به تهران را در ۷۰ سال پیش تا به امروز مخلوق شکسپیر خیال کنیم؛ به قول خودش: از شخصیت‌های شکسپیر «واقعی‌تر کی؟». پسر قبراق و سالمی آمده از شیراز، از خانه ساداتی تجددخواه، که حقوق می‌خواند، در بزنگاه چیزی که چون نفس آزادی در یک مملکت است جذب حزبی به اصطلاح ترقی‌خواه می‌شود، و به سرعت باد ابتذال و فاشیسم پنهان در پشت شعارها را می‌فهمد، می‌برد و می‌رود به نوشتن، به ساختن. گلستان را تصور کن در بیست وچند سالگی که نشسته دارد درباره کشف اتم می‌نویسد و متون دست اول مارکسیستی ترجمه می‌کند، تا با یک پرش برسد به ترجمه همینگوی و فالکنر و توین و فلوبر. عکس می‌گیرد (سال‌ها بعد نمایشگاه هم می‌گذارد)، شاهد کودتای ۲۸ مرداد است، از خیابان‌های بهت‌زده فیلم می‌گیرد، از مصدق در دادگاه و از کاشانی سر نماز عکس و فیلم می‌گیرد.

اما در سال‌های ۴۰ درنگی کنیم. گلستان مورالیست، گلستان روشنگر، گلستان با دیسیپلین که چند سالیست سنگ بنای سینمای جدی ایران را تک‌نفره گذاشته است با مستندهایش. نخستین ستایش‌ها از سینمای ایران در عرصه جهانی مهم نیست، یا «خشت و آیینه» که هم‌وزن سینمای هنری زمان‌هایش با اتکا به نفس روی پای خود ایستاده و هنوز هم حیرت‌انگیز است؛ مساله حمله است، یا توطئه سکوت، حساب بردن است و در آشکار و نهان دل سپردن به شایعه. می‌شود فکر کرد که حدود ۷۰ سال وقت داشته‌ایم این ۶ کتاب قصه و چند کتاب ترجمه و گفت‌وگو و مقاله و پراکنده‌ها را بخوانیم و نخوانده‌ایم، تا بعد برسیم به جایی که تعجب کنیم از خشمش نسبت به کسانی و از یاد ببریم که آنها مگر تندتر و بی‌رحمانه‌تر او را و زندگی او را و کار او را قضاوت نکردند؟ آدم‌های قصه‌هایش شاهد عادل و خرده‌گیر روزگار شدند: اگر به امروز خشمی داشتند، به گذشته سرک می‌کشیدند تا ریشه‌های خشونت و جهل محیط را بیابند. بیایید راوی «مد و مه» را نبیره ندیده هملت قلمداد کنیم و رگ گردن بیرون زده آدم‌های همدوره، ژست انقلابی‌گری، که باعث می‌شد آدم قصه «بودن، یا نقش بودن» برود بالای درخت و نهیب بزند.

آن مقطع دهه‌های ۴۰ تا ۵۰ در درام شکسپیری ما بسیار مهم است. هملت در تله‌السینور گرفتار شده است: همه دارند هم را می‌پایند، دوستان سابق دانسته، ندانسته، دارند سقوط یک جهان را مهیا می‌کنند. وقتی حزبیون تو را تکفیر می‌کنند، جو انقلابی زمانه تو را مختومه اعلام می‌کند، و در عین این همه، حکومت هم با تو مشکل دارد، یعنی حتما یک جایی حق با تو است. انگار که می‌خواستند نبینند خلق جهانی تازه را: آن دوربین سیال و دقیق را، آن نثر موزون روشن و فلسفی را. مگر «خواص‌الناس» هم‌دوره‌اش نبودند که استودیوی خودساخته او را به طعن لعن کردند، و هنوز یک سال از افتادن سروکارش به سازمان امنیت نگذشته بود مگر که شاعر انقلابی در جزوه شعرش در فرنگ او را در رده ادیبان حکومتی جای داد؟ اینکه تو از آل‌احمد و براهنی گرفته تا هویدا و ثابتی در مظان اتهامی، «غریبگی می‌ساخت، غریبه‌ات می‌کرد، جدایی‌ات می‌داد و پیش خود سرافرازی‌ات می‌داد. حزن‌آور بود یک چنین سرافرازی... محصور بودی در آن حدها. و همچنین، در حد خود تنها. و بعد تنهاتر. فخری نداشت تنهایی. یک جور درد بود تنهایی ـ دردی که بهتر بود تا در تخدیر و خنگی گله‌یی بودن». بیایید، فرض کنیم که این از مقدمه کتاب «گفته‌ها» نیست، از حرف‌های خصوصی هملت است به تنها دوستش هوراشیو، یا شاید تنها دوست بازمانده برای یک شکاک تنهای واقعی، از هملت گرفته تا بودلر و هدایت: خطابی به خواننده/ بیننده ریاکار.

وقتی قبول نمی‌کرد که «خشت و آیینه» را با آرتیست‌های فرنگی دوباره در اروپا بسازد، وقتی «خانه سیاه است» را از فستیوالی بیرون می‌کشید که امروزه روز هم برای رسیدن به فرش قرمزش، جماعت چه له‌لهی که می‌زنند، وقتی با کلافگی بر سر هویدای نخست‌وزیر عربده می‌کشید، وقتی با محبت اخوان و فروغ و احمدرضا را پناه می‌داد، وقتی هر فیلم به قول آن روزگار سفارشی‌اش، حالا از تمام آن مشت‌های گره‌کرده برنده‌تر می‌نماید، شخصیت تراژیک را در قامت امروزی‌اش بازمی‌یافتیم. دقت کن چه می‌گویم: شخصیت تراژیک، و نه قربانی یا شهید، آن‌گونه که برادر بزرگ‌تر «بودن، یا نقش بودن» برادر کوچک‌تر هوچی‌گرش را می‌دید، مازوخیست و شهیدنما. او در هوای خواندن سعدی و روزبهان و شکسپیر و فالکنر بود (می‌دانستی «مکبث» را همان سال‌ها ترجمه کرد و منتشر نکرد؟). اما اهالی السینور فتنه‌هایی هستند: لایرتیس برادر افلیا را ببین، قیصر ناموسی دانمارک، روزنکرانتس و گیلدنسترن را دریاب، دوستان سابق، حالا بپای حکومتی شده. دارم تمثیل می‌سازم؟ آری، دارم از زندگی کسی تمثیل می‌سازم که خودش مدام تمثیل ساخت: مثل هملت که پدر بابای افلیا را با تمثیله‌اش درآورده بود (گلستان تمثیل‌ساز را از یاد نبر: از مستند «یک آتش» که به ظاهر گزارشی ساده باید می‌بود و آن شد که می‌بینی، تا قصه «درختها» در «جوی و دیوار و تشنه»، که یک فابل لطیف عاشقانه پرحزن بود در غم مرگ یک درخت تازه‌سال؛ ترکیب مدرن فابل سعدی‌وار و کلیله و دمنه‌یی با فضاسازی رئالیستی/ مستند در کار او غریب بود؛ و باز چشمک دیگری از شکسپیر، در «عشق سال‌های سبز»، که اشاره‌یی ‌است به سطری از «آنتونی و کلئوپاترا»). در «بعد از صعود» از همان کتاب، راوی در کوهپیمایی‌اش مدام وقفه می‌افتد و با سماجت سه بار بر ماندن‌اش اصرار می‌ورزد. در نوشته بی‌نام کمتر دیده‌شده‌اش که در «دفترهای زمانه» چاپ شد (۵۲) تمثیل به سرانجام کافکایی‌اش می‌رسد: سر راوی گلستان (که همیشه این راوی‌ها نسبتی پیچیده با خود او دارند) توسط پزشکی بیخ‌تابیخ بریده شده است و راوی می‌گوید: «اگر که خم شوم، حتی برای بستن کفشم، سر لیز می‌خورد و می‌افتد و کار دیگر تمام خواهد بود».

گلستان تنها ماند و تنها کار کرد: نه مرید کسی شد و نه اجازه داد کسی نوچه‌اش شود (برخلاف پسند زمانه‌اش). آن منتقد سینمایی که می‌گوید «خشت و آیینه» سنگ بنای سینمای نوی ایران نشد چون آن فیلم‌های مد نظر او ۵ـ۴ سال بعدتر ساخته شدند، هیچ چیز از حرکت تاریخ و تاثیرات هنری نمی‌داند. از بسته شدن نطفه تا تولدش زمان نهفته‌یی هست در کشف و شکل‌گیری امکانات نطفه. مگر می‌شود امروز «خشت‌و‌آیینه» ساخت و فردا صبح کیمیایی و بیضایی و تقوایی و دیگران فیلم صادر کنند؟ «خشت و آیینه» را خواسته‌اند از راه قیاس با آنتونیونی مقایسه کنند و آن ضرباهنگ موزون کلام و تمثیلی بودنش را البته که می‌توان به آلن رنه و «هیروشیما عشق من» هم نزدیک دانست، اما مهم‌تر از آن، تکوین دیدگاهی بود که از دهه ۲۰ در قصه‌هایش پرورانده بود: هول ترس‌خورده و بیهوده آدم‌ها، دود شدن و به هوا رفتن ایده‌آل‌ها و آرمان‌ها، و اینجا تاجی بود که در قالب وجدان بیدار در فیلم به هاشم نهیب می‌زد. «خشت و آیینه» انگار که با نگاهی پانورامیک هم احتمالات یک جامعه را بررسی می‌کرد و هم در هر تکه از ساختار اپیزودیک‌اش پیشنهاد تازه‌یی بود به سینمای ایران. شاید در یک حساب تقریبی و سرانگشتی بتوان نشانه‌های نسل بعد را در او یافت: هندسه سیال دوربین و حرکات مدورش بر محور افقی و عمودی و حرکت استعاری را می‌توان در بیضایی جست‌وجو کرد، هجو کافه فیلمفارسی و استفاده از نشانه‌های آن برای رسیدن به چیزی دیگر را با عطف توجه به هجو یک تیپ خاص از روشنفکری در کیمیایی با درکی متفاوت بازمی‌یافتیم، کار با بازیگر را در بستر درامی اجتماعی در تقوایی می‌شد کشف کرد و صحنه پرورشگاه، با تاثیر مستندگونه رعب‌آورش، در سینمای واقعگرای پس از آن دنبال شد. و نگاه کن به انتشارات روزن، به مدیریت و سرمایه او، که چه‌ها چاپ کرد (تو که بیژن الهی را دوست داری مگر نخستین شعرش در دفترهای روزن، به مدیریت گلستان و رویایی منتشر نشد؟). نثر او اما مطلقا غیرقابل تقلید ماند: می‌گفتند مگر می‌شود با اوزان عروضی نثری شایسته قصه بلند ساخت؟ و جواب خیلی ساده این بود که: «خودتان که دارید می‌بینید، حالا که شده است!»؛ و آدم فکر می‌کند که اگر نثر موزون و در عین حال شفاف و روشن او را به ایرادی مزین کرده‌اند، یعنی که تا به حال یک سطر از نثر فارسی در اوجش را نخوانده‌اند. هر چند نثر او بی‌دنباله ماند، اما در نسل بعدتر (از دولت‌آبادی و رادی گرفته تا قصه‌نویسان آوانگارد) می‌شد عنایتی به امکانات آهنگین و موجز نثر فارسی در تبدیل و تبدل به قصه مدرن نشانه‌هایی یافت. و دیگران و دیگران: کسی که امروز از دفاع او از «قیصر» کیمیایی به قیمت بیرون کشیدن فیلم‌های خودش از دایره نمایش تعجب می‌کند، یاد نمی‌کند از زمانی که کیمیایی توی بورس بود و گلستان «خاک»اش را شماتت کرد؟ مشکل شاید در همین پوزیسیون بود: گلستان هرگز در هیچ دسته‌بندی از پیش تعیین‌شده‌یی جا نگرفت: او چپ بود یا راست؟ او آوانگارد است یا کهنه؟ فیلمساز یا قصه‌نویس؟ او دوست‌داشتنی‌ است یا حرص‌درآر؟ تقریبا می‌توان وضع و حال مخاطب میانه‌حال را در برخورد با یک چنین پدیده‌یی، در قصه «طوطی مرده همسایه من» گلستان دریافت.

هملت ما، میخ آخر را می‌کوبد: با ترجمه و اجرای «دُن ژوان در جهنم» شا، اسنوبیسم دورانش را به هزل تئاتریکال درمی‌آورد و اوج ماجرا را تدارک می‌بیند: مثل هملت گروه بازیگران شهر را جمع می‌کند (همه جماعت هزال برآمده از سریال «اختاپوس» را) و نمایشی در پیش چشم خلایق در السینور به راه می‌اندازد؛ «اسرار گنج دره جنی»، جُنگی از بشکن و بالابنداز، مسخ چهره روستایی، اسلپ استیک، کمدی غارت و آن برج ، با شرکت شاعر «دفتر صهبا». من هیچ‌وقت نفهمیدم در صحنه‌یی که در عروسی، باقر صحرارودی را بالا و پایین می‌کنند باید بخندم یا از وحشت سر جای خودم میخکوب شوم. و گلستان را می‌بینم در صحن‌السینور، که با پوزخند عصبی نشسته است و دارد عکس‌العمل نمایش‌اش را در چهره مخاطبش جست‌وجو می‌کند، تا کیفور شود از لحظه شوک‌آور کشف خود در آیینه معوج

توسط او.

درک یک شخصیت، با تکه‌تکه فهمیدن او میسر نیست. حاصل یک عمر را باید کنار هم چید تا بعد نشست به اظهارنظر، حتی اگر شده سرپایی. کسی، هرکس دیگری، اگر بود فقط با نوشتن یک «مد ‌و‌ مه» باید بیشتر از این احترام می‌شد که ما به گلستانی که نمی‌خوانیم روا می‌داریم. آیا خشم و غضبش به آدم‌ها، تندتر و هتاکانه‌تر از شاملو و براهنی و دیگران بوده؟ مساله این است: گلستان را ناعادلانه قضاوت کرده‌اند. هملت تنها هوراشیو را داشت تا در محیط پست رجاله‌ها، با او به گفت‌وگو بنشیند. چقدر باید به انسان تندباد بوزد آیا؟ مرگ دوست، درک‌ناشدگی، حسادت، سوءاستفاده از نام و جای آدمی. آیا این تمثیلی ‌است با انتهای تراژیک معهود؟

گلستان را حالا خیال می‌کنم دور از دانمارک. انگار که هر بار در عمرش به هیات یکی از مخلوقات شکسپیر درمی‌آید: که هملت گفته بود شاهکاری‌است آدمی. گاه تیمون آتنی است، بدخلق و به قهر دور شده از شهر و گاه کوریولانوس، سردار رومی است که زیر بار تملق گفتن از کار و بار عوام‌الناس نمی‌رفت. اما باز بیا خیال کنیم گلستان را، با صدایش که شنیده‌یی روی فیلم‌های مستندش و با نثری شبیه آنچه نوشته است ۷۰ سال: نشسته دارد با ذهنی قبراق و تیز همچنان، همچون پروسپروی «توفان» (واپسین نمایش شکسپیر) در جزیره دورافتاده‌اش، با عصای سحرآمیزش، جادو در کار آدمیان می‌کند. گلستان را در ترکیب با جان گیلگود کهنسال در نقش پروسپرو خیال کن و عصای جادو را سلطنت کلمات بدان، نامه‌یی که می‌رسد به پاسخ یا نیکی یک دوست، عتاب پر از خشمی که می‌رود به سوی یک خاطی؛ و اگر در انتهای قصه‌هایش، روایت به بحثی جدلی کشیده می‌شد (مثل یک جور درام افکار)، حالا نامه‌های او خوانده می‌شد به دانشور، کیارستمی، احمدی، آغداشلو، ابراهیمی، به سردبیران و کارچاق‌کن‌های فرهنگی ـ هنری، به خوب یا بد، و خاطره‌نویسی‌ها، که این هر دو را می‌شد دنباله آن مسیری قلمداد کرد که از دهه ۲۰ شروع شده بود، که گلستان را می‌دیدی، هملت گریخته از بخت تراژیک را، پروسپروی تنها، که حالا مخاطبی مشخص دارد و اما نامه‌اش مشحون است از رنگ حرف زدن با هوراشیو انگار یا با تماشاچیان منفعل نمایش و انگار که با هر ضرب نیشترش، می‌خواهد عادت را به گیجی بکشاند، شک کند و از زاویه ظریف و اخلاقی تازه‌یی به موضوع نگاه کند (تکه آخر «خروس» از این نظر سنتز این همه در قصه‌هایش بود) و گلستان را می‌بینی در جدل با دیروز و امروز: همین دیروز بود که به قاسم هاشمی‌نژاد می‌گفت: «... وضع البته بدتر خواهد شد اگر زبان شسته رفته برای القای اباطیل اعم از «هنری» و «ادبی» و «رسمی» و غیره به کار برده شود. این مرحله بعدی است که تا چند سال دیگر خواهد رسید.

حالا جنگولک‌بازی است و خنده‌آور، فردا جدی خواهد بود و خطرناک... » و همین فردای آن دیروز بود، همین چند روز پیش که از فاشیسم فرهنگی ما نوشت و باز فریاد وامصیبتا. بازهم کسانی از قبل معاشرت یک زمانی با او نان خواهند خورد، خانواده و دوست اسم او را یدک خواهند کشید تا لاپوشانی نداشته خود را تضمین کنند و عده‌یی فحاشی به او را فضیلت قلمداد خواهند کرد [احمدرضا احمدی می‌گوید: «یک بار به گلستان گفتم یکی از منتقدان در مجله «نگین» مطلبی نوشته با این عنوان: «خشتی که برای گلستان آینه شد». گلستان گفت او از همه منتقدان مجله «سپید و سیاه» متقلب‌تر است. با این کار فقط می‌خواهد به من نزدیک شود.

آدم‌ها را خوب می‌شناخت. » (نگاه نو، شماره ۶۷، آبان ۸۴) ]. دانمارک همچنان زندان است اما هملت سال‌هاست که به پروسپرو استحاله یافته است، سالم و سرحال و پر از شیطنت و هوش. تراژدی عاقبت در رمانس تجلی پیدا کرد.

این‌طور به شرافت گلستان فکر کردم در آستانه سالروز میلادش.

نام قصه‌یی از گلستان، در مجموعه «جوی و دیوار و تشنه»، نوشته مرداد ۱۳۴۶.

همه نقل‌قول‌های ابراهیم گلستان از کتاب «گفته‌ها» آمده است: نشر ویدا، ۱۳۷۷.