دوشنبه, ۱۴ خرداد, ۱۴۰۳ / 3 June, 2024
مجله ویستا

یک مشت گلبرگ بر جاده زندگی


یک مشت گلبرگ بر جاده زندگی

رهگذر به دشت پر از گلبرگ‌ها چشم دوخت. راه پر از گلبرگ‌های رنگی شده بود. لبخندی از روی رضایت بر لب‌هایش نشست. چگونه می‌شد این همه زیبایی را دید و خرسند نشد.
رهگذر هر چه به جلوتر می‌رفت، …

رهگذر به دشت پر از گلبرگ‌ها چشم دوخت. راه پر از گلبرگ‌های رنگی شده بود. لبخندی از روی رضایت بر لب‌هایش نشست. چگونه می‌شد این همه زیبایی را دید و خرسند نشد.

رهگذر هر چه به جلوتر می‌رفت، بیشتر در عطر گل و جشن رنگ غوطه‌ور می‌شد. وقتی در میانه راه رهگذر به پنجره‌ای آهنی رسید، برای یک لحظه ایستاد. تابلوی زندگی‌اش با این پنجره آهنی و پر از زنگ و بی‌رنگی نازیبا می‌شد.

لحظه‌ای به فکر فرو رفت، یاس وجودش را پر کرد وقتی نسیم گلبرگی را روی موهای پریشانش نشانید، به باور زندگی رسید.

دست‌هایش سبد سبد گلبرگ‌های زیبا را نثار دریچه آهنی کردند. حالا تابلوی زندگی‌اش زیباتر از لحظه‌ای شده بود که پنجره‌ای نداشت.