چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

یك كشتی اینجا لنگر انداخته


جمعیت موج می زند همه دست و پا می زنند دست ها را بالا گرفته اند فریاد می كشند, گریه می كنند مردان سینه چاك كرده اند زنان لطم می زنند سر و صورت می خراشند پیر و جوان, كودك و بزرگ, كشتی آنجاست چراغ هایش سو سو می زند بادبان ها را بالا برده اند پرچمش را می بینی سیل اشك جاری است جمعیت غرق ماتم می شود قیامتی بر پا است كشتی موج جمعیت را با خود می برد بر كه می گردند همه آرام می گیرند همه جا روشن می شود

ابومحمد با چند جوان عرب از جمعیت پذیرایی می كنند ابوعلی، كه با پسرانش مسئول ساخت و نگهداری كشتی هستند ابوعدنان می گوید من مسئول آشپزخانه ام ابوجنان با چند نفر دیگر پایین غذا می پزند ابوخالد هوای برق و موتورخانه را دارد اینجا هر كسی مسئولیتی دارد به غیر از عرب ها از هر زبان و قومی هستند ترك، فارس، كرد... همه كمك می كنند مهدی ابراهیمی می شود خدمتگزار، در را او باز می كند. ببخشید آقا، حسینیه كربلایی ها اینجاست. «بله، بفرمائید داخل، برای زیارت آمده اید. «آدم بچه تهران باشه و این چیزها را نداند معلوم است تا حالا هیات ما نیامدید به ما به چشم آدم های از بیخ عرب نگاه نكنید. اصل من بروجردی و مادرم هم شیرازی بوده خیلی ها سرنوشت شبیه ما دارند همان سال ها كه جنگ و قحطی از ایران خوشش می آید و پاگیر می شود بلند شدند و به جایی رحلت كردند پدربزرگم رفت عراق یعنی؛ كربلا. سی وسه سال را آنجا بزرگ شدم با شناسنامه ایرانی، تا موقعی كه بكر آمد؛ اولین رئیس جمهور بعثی، صدام آن موقع ها خیلی توی دست و پاش غلت می خورد به ما گفتند شما متولد عراق هستید یا بمانید و شناسنامه عراقی بگیرید یا از اینجا بروید. آن موقع می گفتند ایران سرزمین چه كنم چه كنم است همه صبح تا شب می دوند و راضی نمی شوند عراق خیلی راحت تر بود هر چه در می آوردیم بس بود ده هزار تومان دادم و از سربازی معاف شدم آمدم ببینم ایران چه جور جایی است اصلاً قابل قیاس با چیزهایی كه شنیده بودیم نبود فكر كنم روز جشن دو هزار و پانصد سالگی شاهنشاهی در شیراز بود رسیدیم قصرشیرین خودمان برای همین چند روز ما را آنجا نگه داشتند خیلی ها با ما بودند البته بقیه هم چند سال بعد به مرور آمدند ایران. خیابان های عراق نسبت به ایران كوچه هم به حساب نمی آمد مغازه هم ارزان بود یكی توی بازار تهران خریدیم و با زن و دو تا پسرام ماندگار شدیم تهران آن موقع هركسی جایی رفت و كسب وكاری به هم زد، الان بیشتر كربلایی ها در منطقه دولت آباد تهران هستند ما همه جور داریم از پولدار و تیلیونر تا متوسط و احیاناً فقیر، اما اكثراً وضعیت خوبی دارند» اینها را ابوسعید می گوید مسئول خبر و سخنرانی حسینیه كربلایی ها، اینجا همدیگر را با اسم پسر بزرگ صدا می زنند. اسم ابوسعید، محمدعلی افروز است این را روی ملی كارتش نوشته بود آن را با احساس خاصی از جیبش بیرون آورد و گفت: من ایرانی هستم. یك حسینیه بزرگ ،۶۰۰ ۷۰۰ متری با معماری شبیه مساجد و گلدسته های بلند فیروزه ای نبش چهارراه گلوبندك چیزی كم و بیش از دیگر مساجد یا حسینه هایی شهر ندارد. یكی دو پیرمرد منتظر اذان نشسته اند پایین نقاشی بزرگ حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل كاشی كاری های بالای دیوار هم یك منبر بلند منبت كاری شده. هنوز به قنداقه علی اصغر دست نزده اند سمت چپ هم منبری از چراغ لاله های بلور بالا برده اند و با گل و آینه تزئین كرده اند عرب ها در كربلا برای هیاتشان هر كدام از این چراغ ها به عنوان سمبل و نشانه مخصوص هیات دارند كه به قول ابوسعید طی این سال ها ممنوعیت عزاداری و جنگ شكسته شده و از بین رفته اند برای همین امسال حدود دو هزار چراغ لاله بلوری فرستاده اند. برای دوستانشان در كربلا او می گوید: «اول كه آمدیم رفتیم مسجد ملكی توی كوچه مروی بالاتر از مسجد شیخ عبدالله خرابه و متروكه بود. آنجا را تمیز كردیم و خیمه مان را همان جا علم كردیم هفت سالی بودیم اینجا كه نشسته ایم قبلاً یك خانه بزرگ بود با هفت صد و پنجاه هزار تومان قولنامه اش كردیم كوبیدم و چادر زدیم بیست و سه سال پیش، دیگر پولی برایمان نمانده بود «شما اگر در یكی از شعبه های بانكی، هر جایی كه باشد پولی را پس انداز كنید اگر قبلاً آنجا آتش بگیرد و اسناد از بین برود حسابتان كه از بین نمی رود. می روید یك روزی از بانك مركزی برداشت می كنید اینجا هم یكی از شعبه های كربلاست. مردم برای خودتان پس انداز درست كنید» اینها را شیخ اشرف كاشانی بالای منبر گفت، همان روز تمام شش میلیون جور شد، بازاری ها كمك كردند یكی از صاحب خانه ها سهمش را بخشید آقای اژدری صاحب شركت لوان تور بود او هم بقیه پول را داد و یك روزه اینجا را خریدیم و به مرور زمان گسترش دادیم، ساختمان كتابخانه و موسسه فرهنگی و دو شبستان فرعی كه مخصوص خانم ها شده، الان اینجا حدود دو هزار و پانصد متر مساحت دارد.» كار كشتی تمام شده است، محمد پسر كوچكتر ابوعلی با عموزاده اش، برای آخرین بار چراغ های زرد و سفیدی كه تو در توی گل شاخه های سبز و سرخ و نوارپرهای مصنوعی و آویزهای بلوری رنگی چشمك می زنند را امتحان می كنند و از كشتی پایین می برند. «سه ماه كار برده امسال چراغ های این كشتی را برقی كردیم. اسم اصلی اینها مشعل است شبیه همین علمی كه شما در هیات هایتان بلند می كنید این از سال های قدیم در كربلا رسم بوده هر هیاتی برای خود یك مشعل دارد مدل های قدیمی با چراغ های روغنی و نفتی روشن می شده، این اواخر چراغ زنبوری داشتند و دست آخر گازی، هیات كه بیرون می رود چند نفری مسئول مشعل كشتی هستند یكی از پهلوان ها آن را با كمربند مخصوصی بلند می كند و جلوی هیات حركت می كند جمعیت را هم با خود می برد كشتی امسال خیلی بزرگ ساخته شده، آن را روی چرخ حركت می دهیم» اما تزئینات كشتی در مقایسه با حجم رنگ مشكی و سیاه پوشی ما فارس ها (به قول اینها، انگار این داستان تقابل عرب و عجم پایانی ندارد) شاد می زند محمد می گوید: «البته از روز عاشورا تا شب هفت امام چراغ هایش را عوض می كنیم و لامپ های سرخ می زنیم.» هنوز یكی دو نمونه كوچك از مدل های قدیمی این مشعل ها را دارند بقیه را هم به همراه همان دو هزار چراغ لاله و دو تا كامیون دیگ های بزرگ آشپزی فرستاده اند عراق برای هیات های كربلا، داستان این مشعل ها برمی گردد به حدیث معروفی كه بزرگ، روی پرچمی كه پایین كشتی آویزان كرده اند نوشته شده «همانا حسین (ع) كشتی نجات و چراغ راه سعادت و رستگاری است.»