شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

کتاب آذر یا کتاب بانوی اصفهان


کتاب آذر یا کتاب بانوی اصفهان

وقتی می خواهم یاد داشتی برای «کتاب آذر» بنویسم, نمی دانم می خواهم درباره چی بنویسم درباره کتاب آذر, یا خود آذر یا خود علی خدایی یا علی خدایی توی کتاب آذر یا شاید هم درباره اصفهان, یا تهران خیابان ویلا و هتل ژاله یا بندرانزلی یا دورتر باکو یا علی خدایی در هر یک از این مکان ها باید از حافظه ام کمک بگیرم اولین بار کی نام علی خدایی را شنیدی

وقتی می خواهم یاد داشتی برای «کتاب آذر» بنویسم، نمی دانم می خواهم درباره چی بنویسم؟ درباره کتاب آذر، یا خود آذر یا خود علی خدایی یا علی خدایی توی کتاب آذر؟ یا شاید هم درباره اصفهان، یا تهران؟ خیابان ویلا و هتل ژاله؟ یا بندرانزلی؟ یا دورتر باکو یا... علی خدایی در هر یک از این مکان ها. باید از حافظه ام کمک بگیرم. اولین بار کی نام علی خدایی را شنیدی؟

سال ۷۷ بود که میان گپ ها نام علی خدایی به میان آمد؛ به گمانم با هوشیار انصاری فر. و تو به سختی توانستی نام علی خدایی را به خاطر بیاوری و در کنار داستان «از میان شیشه از میان مه» بگذاری؛ داستانی که همیشه به نظرت می آمد یک پیرمرد ارمنی نوشته باشدش و هر بار که نام داستان را در ذهنت کنار نام نویسنده اش می گذاشتی احساس می کردی یک چیزی درست در نمی آید. مدام به خودت می گفتی آخر علی خدایی که نمی شود یک پیرمرد ارمنی باشد.

چند سال بعدش بود که جیران را خواندی؟ نمی دانی. راستی جیران را خواندی؟ داستانی که خود علی خدایی می گوید اولین داستانم است. داستانی که در ۲۳سالگی نوشته. داستانی که فقط یک بار توی منتخبی از داستان های کوتاه و جهان چاپ شده. شاید خواندی چه می دانی؟ دیگر آن کتاب را نداری که بروی و دوباره بخوانی که یادت بیاید قبلاً خواندی اش یا نه؟ چرا دیگر آن کتاب را نداری؟ طبیعی است وقتی داستانی خوب است و کتاب هم دیگر چاپ نشده حتماً یکی کتاب را از کتابخانه ات بلند کرده.

عطاخوان هم که علی خدایی می گوید دومین داستانش است، هیچ وقت چاپ نشده؛ اگر آن سال ها می توانستی داستان های انتخابی هشت داستان را که جلد دوم و سومش هرگز چاپ نشد، بخوانی حتماً خوانده بودی اش.

بدری مسته را هم اگر کتاب سخن هایت را پیدا کنی یادت می آید که خوانده یی یا نه؟ کتاب سخن ها هم که یک خط در میان توی کتابخانه اند... چرا کتابخانه من کچل شده؟ کی کچل نشده؟ خود علی خدایی هم موهایش ریخته. از کجا معلوم شاید از اولش مو نداشته. من که از روز اولی که دیدمش همین شکلی بود.

● تهران ۱۳۸۰

توی سالن فرهنگسرایی اطراف پل سیدخندان نشسته ام و مردی کنارم نشسته که مو ندارد. خانم مجری اشتباهی اسم علی خدایی را که جزء کاندیداها است به عنوان منتخب اعلام می کند. مردی که مو ندارد، که همان علی خدایی است، می رود و بالای سن می ایستد. احمد غلامی دبیر جایزه منتقدان مطبوعات می رود روی سن و از علی خدایی عذرخواهی می کند و بقیه کاندیداها را اعلام می کند. منتخب دو نفر دیگرند گلی ترقی و بیژن نجدی که هیچ کدام شان نیستند. همسر بیژن نجدی لوح تقدیر را می گیرد و اشک می ریزد.

● اصفهان ۱۳۸۲

جشنواره ادبی اصفهان. چندبار با علی خدایی تلفنی حرف زده یی و هندی برقصم را برایش پست کرده یی. داستانت انتخاب شده. خوشحالی. علی خدایی مهربان و خندان را می بینی در کنار زاون قوکاسیان سرخ و خیس از عرق و همیشه عصبانی. گوی خوش اخلاقی جشنواره را دسته جمعی به علی خدایی تقدیم می کنید. توی مینی بوس با لیلی گلستان و یونس تراکمه و... سفر غریبی است. با خودت می گویی این آقای خوش اخلاق همان مرد بی موی فرهنگسرا است که جایزه نگرفت. هوشیار را می بینی که حالا پوستین می پوشد و رحل جلویش است. جل الخالق. توی اصفهان علی خدایی، توی اصفهان «تمام زمستان مرا گرم کن» قدم می زنی با ناهید طباطبایی و حسین سناپور. گز می خری و به پیچ های ستوهای آبی مسجد کوچیکه که هیچ وقت اسمش یادت نمی ماند ولی می دانی مال خانم ها بوده دست می کشی. یادت می آید که چندبار با پدرت به اصفهان رفتی و صبح که از خواب بیدار شدی دیدی برنامه بازدید از اصفهان را با نقشه روی میز هتل گذاشته است و شب که خسته و کوفته برگشتی به تمام سوال ها جواب دادی که پدرت مطمئن شود همه روز را توی تخت نمانده یی و سمفونی مردگان نخوانده یی. حتی رنگ کاشی های مسجدها، تعداد مناره ها و سال تاسیس شان را هم ازت می پرسد. باورت نمی شود سال ها بعد که کتاب آذر را دستت می گیری همه اینها به هم ربط پیدا می کند. اصفهان کودکی هات و اصفهان عاشق بودن هات و اصفهان علی خدایی... اصفهان کتاب آذر.

● ۱۳۸۳

تهران. فرهنگسرای نیاوران. علی خدایی می آید که جایزه سان شاین کورش اسدی را بدهد. یا ببیند که می دهند. یادم نمی آید. بعد مدام می بینی اش. همه جا هست. مثل بارباپاپا.... هر جا داستان کوتاه هست علی خدایی هم هست. جشنواره دانشجویی برگزار می کند. یا نمی دانم برگزار می کنند ولی علی خدایی هست. چه دبیر باشد چه نباشد. همه جا جشنواره داستان هست و همه جا هم علی خدایی هست. اصفهان، بندرعباس، آبادان، تبریز، مشهد، دورود، بانه، قشم... اگر یک روز تلفن کنند و بگویند آقای خدایی شماره شما را به ما داده، ما از کره ماه تماس می گیریم. یک جشنواره داستان کوتاه در کره ماه برگزار می شود. با قطار تشریف میارین یه مهمانسرا هم داره... تعجب نمی کنی.

● ۱۳۸۵

حالت بد است. دوست علی خدایی می آید دنبالت و می بردت اصفهان. آن هم اسمش علی است. این سفر دیگر خیلی عجیب است. شخصیت های تمام زمستان مرا گرم کن را می بینی. آذر را می بینی. کوچولوئه را که صبح ها می رفت مهد یا پیش مامان بزرگ و بزرگه را که با علی خدایی کلمه بازی می کردند توی شهر. ولی اینها که جغله نیستند؟ کوچیکه مجبورت می کند بعد از شام تمام آلبوم های عکس های بچگی اش را نگاه کنی... باورت نمی شود. این پله ها. این کابینت بود که توش سوسک کش می ریختند؟ یادت نمی آید.

● ۱۳۸۶

مشهد. جشنواره داستان های ایرانی. حرصت درمی آید از دست علی خدایی. آخر این مرد چرا اینقدر خوب است. آذر و فرهاد و کوچیکه هم هستند. دیگر نمی شود بهش گفت کوچیکه. از همه خانواده درازتر است. فرهاد عین جوانی های علی خدایی است. هرچند هنوز مو دارد. خیلی هم دارد. کوچیکه باهات بحث ادبی می کند توی مینی بوس که می روید شاندیز غذا بخورید. بهت می گوید شما نمی توانید رمان نسل ما را بنویسید چون زبان نسل ما را بلد نیستید. این همان سهراب کتاب آذر است که دارد توی دستفروشی ها دنبال کتاب می گردد و همه را خوانده است. حوصله ندارد. بهت می گوید اگر می خواهی داستان نسل ما را بنویسی باید با نسل ما بگردی، باید عصرها بنشینی توی کافه و به حرف هامون گوش بدی، با کتاب خواندن نمی تونی داستان نسل ما را بنویسی. خیلی دلم می خواهد الان نظرش را درباره نگران نباش بدانم. می توانم حدس بزنم همان حرف ها را دوباره بزند شاید هم چندتا... مهم نیست. علی خدایی چه جوری با این دو وروجک زندگی می کند. آذر چی؟ آذر چه کار می کند الان؟

● ۱۳۸۸

سالن آمفی تئاتر روزنامه شرق سابق. علی خدایی نشسته کنار جوانی هاش. فرهاد هنوز مو دارد. من شده ام مامور سرشماری موهای فرهاد. همه اش کنجکاوم ببینم چه جوری می شود که یک نفر از اون شکلی این شکلی می شود. دوست دارم لحظه به لحظه اش را ببینم. علی خدایی جایزه می گیرد. به من هم از همان جایزه ها که به علی خدایی دادند، می دهند. می خواهم درباره کتاب آذر با علی خدایی حرف بزنم. نمی شود شلوغ است و مثل همیشه عجله دارد که برگردد پیش آذر. پیش سهراب. پیش اصفهان. راستی فرهاد چقدر آرام شده بود. به علی خدایی حسودی ام می شود که عکس برگردانش کنارش نشسته. من چرا عکس برگردان ندارم؟ عیب ندارد عوضش از همان قلم های بلورین که او دارد من هم دارم. از اون کتاب سنگین هام که فریده لاشایی ساخته و علی خدایی دارد، من هم دارم. قلم بلورین علی خدایی را فرهاد برایش نگه می دارد. همان جایزه یی که اون سال خانم مجری اشتباهی صدایش کرد و بهش جایزه ندادند را حالا بعد از ۱۰ سال گفتند دوباره اشتباه شده بهش دادند.

● کتاب آذر

دوباره کتاب آذر را می خوانم. حالا باید تمرکز کنم. باید آن پیرمرد ارمنی داستان «از میان شیشه از میان مه» را با آن مرد بی موی جایزه نگرفته، با مرد خوش اخلاق جشنواره اصفهان را با آن کارمندی که قبل از رفتن به بیمارستان باید کوچیکه را بگذارد مهد و آذر را برساند سر کار و بزرگه را بگذارد مدرسه و... نه محال است خیلی شلوغ و پلوغ است.

ساعت شش صبح است. از شش صبح دیروز کتاب آذر دستم است. نمی دانم چند ساعت خواندم چند ساعت خوابیدم. یک بار هم احساساتی شدم به علی خدایی زنگ زدم. گفت مزاحم نشدی غذاهای نذری تمام شد. آن یکی علی نذری می دهد هر سال تاسوعا. صدای آذر هم می آمد. گفتم شما شب ها با آن یکی علی چت می کنید؟ گفت هنوز کامپیوتر بلد نیست. من که باور نمی کنم. پس واقعاً کافه شبانه یی توی اصفهان هست و من ندیدم. شاید کافه شبانه همان کافه یی است که فقط ۱۵ دقیقه می شود تویش نشست. نه آن نیست. شاید همان کافه یی است که قدیم ها علی خدایی با آن یکی علی توی آن کار می کردند و شب ها میزها را دستمال می کشیدند و منتظر سارا؛ همان بانوی اصفهان می ماندند. شاید هم دوست داشتند توی آن کافه کار کنند. چرا من که این همه رفتم اصفهان کافه شبانه را ندیدم؟ چرا آن همه توی میدان نقش جهان نشستم و عالی قاپو را تماشا کردم آن پرده ها را ندیدم؟ چرا حجره های کاروانسرا را ندیدم؟ دیدم ولی انگار علی خدایی جز در زمان حال در زمان دیگری هم دیده است که من ندیده ام. شاید همه را توی کتاب اصفهان خوانده و بعد روبه روی عالی قاپو کنار سهراب نشسته روی صندلی های پلاستیکی بلند با میز کوتاه و فقط در ۱۵ دقیقه همه را روی هم میکس کرده.

دوباره داستان آذر را می خوانم. حالا همه چیز درست می شود.

آلیا همان علی خدایی است که با مادربزرگش فنیا باید برود مهمانی پیرزن، پیرمردها و دوست ندارد چون آنها همه اش حرف می زنند.

یک شب که آذر نیست و علی خدایی دارد احساس مادری را تجربه می کند و مدام مراقب است که فرهاد و سهراب پتویشان را پس نزنند یادش می آید. احضار روح هم یادش می آید. احضار روح ژنیا که خواهر کاتی است و بعد از تیفوس و مرگ پدر و مادر به اصفهان رفته. حالا کجاست؟ شاید ژنیا همان سارا است. آره همان سارا است که چند صفحه بعد داستان به سراغ دو علی می رود توی کافه شبانه. همان زن ارمنی اصفهانی شاید کلیسای جلفا است. شاید خود اصفهان است. شاید علی خدایی وقتی داشته کتاب آذر را می نوشته شهرهای نامرئی ایتالو کالوینو را داشته می خوانده و خیالاتی شده و فکر کرده اصفهان یک زن است و اسمش هم سارا است. یا شاید اسمش ژنیاست. شاید همان خواهری است که هر زن ارمنی در تهران، هتل ژاله گم کرده است و آدرسش هم سرراست بوده پس چرا همدیگر را پیدا نکرده اند؟

بعد فرهاد دستش می شکند و علی خدایی مدام یادش هست که سهراب آن آدم عاقل است و فرهاد آن پسر احساساتی و یادش هم هست که مدام به ما بگوید فرهاد همان که عکس برگردان علی خدایی است؛ با وجود آنکه از نظر ظاهر شکل علی خدایی است ولی از نظر خلقیات عین آذر است. من که باور نمی کنم. آن جور که آرام نشسته بود کنار علی خدایی و قلم بلورینش را نگاه می کرد. سهراب لانه پرنده را جابه جا می کند و معلوم نیست بعدش چه بلایی سر علی خدایی و آذر می آورد که این داستان نوشته می شود. بعد علی خدایی گربه دومی را یواشکی سربه نیست می کند. این بار به آذر هم دروغ می گوید. بعد دل سهراب برای فرهاد تنگ می شود. اگر این اسم های حماسی را برایشان انتخاب نکرده بود هم این قدر به سر و کول هم می پریدند؟ شاید حالا دیگر نپرند. ندیدی فرهاد چقدر آرام شده بود. موهاش هم یه کم ریخته بود.

بعد با آذر رفتند خوابگاه میرعلایی و کیوان. بعد علی خدایی تنهایی رفت دیدن کیوان و اتاق به هم ریخته اش و دوباره با آذر برگشت. سال کبیسه بود برای همین وقت داشتند به مردن فکر کنند. ولی علی خدایی گفت نمی خواهم پیش شما بمانم، شما توی خوابگاه تان بمانید من می روم پیش آذر و فرهاد و سهراب. علی خدایی گفت امیدوار است آنها هم دل شان بخواهد پیش او بخوابند.

بعد علی خدایی سرطان معده گرفت و آذر هی غذاهای بی مزه درست کرد و بعد هی تولد علی خدایی شد و مادرش و خواهرش برایش دستکش و شال گردن آوردند و علی خدایی زورش گرفت که همه فکر کردند پیر شده و شب می خواست بدون لباس روی برف ها راه برود که رویش نشد. فقط یک کلمه انگلیسی بلد بود.

این جوری که بیشتر قاطی شد. دیگر نمی دانم یادداشت ها را واقعاً توی خانه آذر دیدم یا توی کتاب آذر. یادم باشد یک بار کتاب آذر را با لهجه اصفهانی آن یکی علی بخوانم. آلیوشا نه، آن یکی علی. راستی اگر یکی نداند اسم دوست صمیمی علی خدایی علی است داستان آذر را چه جوری می خواند؟ سعی می کنم آن جوری بخوانم. نمی شود. نمی دانم آنها چه جوری با داستان ارتباط برقرار می کنند. یادم باشد از یکی بپرسم.

مهسا محب علی



همچنین مشاهده کنید