دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

سفرنامه افغانستان (16 و پایانی): خدانگهدار سرزمین رویایی



      سفرنامه افغانستان (16 و پایانی): خدانگهدار سرزمین رویایی
امیر هاشمی مقدم

از بلخ که برگشتم به مزار، به رستورانت کنار هوتلم رفته و برای ناهار، مرغ سرخ‌شده، تخم‌مرغ و سیب‌زمینی سفارش دادم. همین که شروع کردم به خوردن، مشاجره نه‌چندان داغی بین صاحب مغازه و شاگردش در گرفت. مشاجره که به پایان رسید، از شاگرد خواستم یک ظرف سالاد هم برایم بیاورد. رفت و با عصبانیت از توی یخچال، یک چنگ کاهو و کلم سفید آورد و مثل یونجه‌ای که بریزند جلوی گوسفند، ریخت روی نانم و رفت. همین باعث شد تا آخر ناهار، با هر یک لقمه که می‌خوردم، کلی بخندم به رفتارش و دوباره ادامه بدهم. بقیه مشتری‌ها با تعجب نگاهم می‌کردند. همین که ناهارم به پایان رسید، تلفنم زنگ خورد. عصمت بود. اولین میزبانی که در شبکه کوچ‌سرفینگ میزبانی و راهنمایی‌ام را در مزار پذیرفته بود. می‌خواست بیاید هوتل و مرا ببیند. من هم اول پذیرفتم. اما دوباره زنگ زدم به تلفنش و گفتم نیاید، چون دارم از هوتل می‌روم. راستش دلخور بودم از دستش. برنامه‌ام را چندین بار برایش فرستاده و توضیح داده بودم که پنجشنبه در مزار و جمعه صبح در بلخ نیاز به راهنما و همراه دارم. اما او گذاشته بود دقیقاً زمانی که من دیگر نیازی به راهنما و میزبان نداشتم به من زنگ زد. می‌گفت دسترسی به اینترنت ندارد، در حالی‌که مطمئن بودم اینگونه نبود. چون میزبان عَمر (پسر مصری که چند روزی در هرات با یکدیگر همسفر بودیم) هم بود و در زمانی که با عَمر در هرات بودیم، چندین بار با یکدیگر تماس داشتند. از سوی دیگر عمر زودتر از من به مزار رفته بود و می‌گفت که پسر عجیبی بوده و برای همین به من هم توصیه کرد که با احتیاط با او برخورد کنم. همه اینها دست به دست هم داد تا از دیدارش صرف‌نظر کنم. خلاصه هر دو میزبانی که از طریق شبکه کوچ‌سرفینگ در مزار پیدا کرده بودم، یک جوری مرا پیچاندند. اما به جایش افرادی همچون محمدعلی را در مزار پیدا کردم که آخر مرام و معرفت بودند و هنوز با یکدیگر ارتباط داریم. برای اینکه دروغ هم نگفته باشم، پس از قطع تلفن، به جای هوتل رفتم به پارک نزدیک روضه شریف و مشغول تنظیم یادداشتهای مربوط به شهر بلخ شدم. گرداگرد روضه شریف، پولیس و افراد مسلح ایستاده بودند تا امنیت نماز برقرار شود. نمازجمعه هنوز برپا بود. نه تنها مسجد روضه پر از نمازگزار شده بود، بلکه چندین ردیف هم در صحن و حیاط روی زمین نشسته بودند. خطیب بسیار عصبانی به‌نظر می‌آمد و البته به نظرم حق داشت. می‌گفت این چه وضعی است که به اماکن مقدسه و شریف هم رحم نمی‌کنیم و در آنجا هم امنیت کم است؟ چرا امنیت آنچنان کم است که باید پولیس نمازگزاران را هم تلاشی (بازرسی) کند؟ همچنین درباره وحدت بین اقوام و مذاهب در افغانستان صحبت می‌کرد. در این چند روز حضورم در افغانستان متوجه شدم که بسیاری از خطیبان و ائمه جمعه و جماعت، تأکید بسیاری بر وحدت اقوام و مذاهب دارند؛ اما همچنین بسیار ناراحت و نگرانند از اینکه سخنان‌شان اثر لازم را ندارد.

کودکان در پارک یا بادبادک‌بازی می‌کردند و یا فوتبال. من هم گوشه‌ای نشسته و مشغول یادداشت‌نویسی شدم و البته همین کارم نظر بسیاری از رهگذرانی که با تعجب نگاهم می‌کردند را جلب کرد. برای همین چند دقیقه بعد بساطم را جمع کرده و رفتم هوتل تا استراحت کنم.

عصر بیدار شده و رفتم به بازار مرکز شهر. گویا در عصر روزهای جمعه در ضلع غربی روضه، بازار دستفروشان گوشی تلفن همراه داغ است. تعداد افراد بسیاری آنجا ایستاده و گوشی‌های کمتر نو و بیشتر کارکرده و دست دوم می‌فروختند. خیلی هم سرشان شلوغ بود. در نزدیکی‌شان می‌شد دستفروشان دیگری هم دید. مثلاً یکی دو نفر روی گاری‌های‌شان کفش‌های خارجی دست دوم می‌فروختند. کفشهای خوبی به نظر می‌آمدند و بهای‌شان از دوصد افغانی (11 هزار تومان) آغاز می‌شد تا 2 هزار افغانی. گشتی در سرک (خیابان)های اطراف زدم. مانند همه دیگر شهرهای این کشور، تبلیغات بسیار گسترده‌ای برای دعوت از مردم در انتخابات ریاست جمهوری سال 93 بر دیوارها دیده می‌شد. بر روی تبلیغات، توضیحاتی درباره علت شرکت در انتخابات داده شده بود. برای نمونه:

«چرا ثبت‌نام می‌کنیم؟

برای اینکه در انتخابات 1393 اشتراک کرده بتوانیم».

به‌ویژه تبلیغات زیادی درباره به قول معروف، رأی اولی‌ها یا همان جوانانی که بار نخست‌شان است که رأی می‌دهند دیده می‌شد. تلفن گویای 190 را هم گذاشته بودند برای پاسخگویی به پرسشهای مردم درباره انتخابات. نگرانیهای زیادی درباره امنیت این انتخابات که توسط گروه‌های جنگجویی همچون طالبان بارها مورد تهدید قرار گرفته، وجود دارد. امیدوارم مشکل چندانی پیش نیاید.

رفتم به کافی‌نت و عکسهای بلخ را ایمیل کردم. بعد هم تا برگردم هوتل، شب شده بود. بنابراین کمی غذای حاضری خوردم و خوابیدم تا صبح زود بیدار شوم.

روز پانزدهم: ساعت 4:30 بیدار شده و پس از جمع کردن وسایل، خواستم از هوتل بروم بیرون. درب هوتل قفل بود. یک نفر دیگر از مسافران هم می‌خواست برای نماز برود به روضه. کارگر را بیدار کردیم تا درب را برای‌مان باز کرد. راننده تاکسی‌ها سحرخیزتر از ما بودند. سوار یکی‌شان شدم و پس از کمی معطلی برای تکمیل شدن مسافران، رفتیم به طرف «اَدِ کابل» که بیرون از شهر است. به پایانه مسافربری‌شان می‌گویند اد کابل؛ چراکه مسافران کابل را آنجا سوار و پیاده می‌کنند. یک موتر (سواری) ایستاده بود و خلیفه (راننده)اش داد می‌زد قندوز! من هم سوار شدم. دو مسافر دیگر داشت و من سومی بود. بنابراین منتظر یک مسافر دیگر ماند و این معطلی، کمی به درازا کشید. در این فاصله مسئول «اد» فهمید که موتر ما دارد بدون نوبت و غیرقانونی سوار می‌کند (من هم این قضیه را نمی‌دانستم). بنابراین آمد و بعد از کلی غر و لند، عوارض‌اش را گرفت و رفت. بالاخره مسافر چهارم هم آمد و راه افتادیم. البته خلیفه خیلی توی راه می‌ایستاد و مسافران دیگری را هم جلو سوار می‌کرد و با این کار، مایه زحمت مسافر جلویی که باید تنگ‌تر می‌نشست را فراهم می کرد. هوا دیگر روشن شده بود و برخلاف آن شب که به مزار آمدم و تاریک بود، حالا می‌توانستم مسیر مزار را ببینم. برای رفتن از مزارشریف به قندوز که نزدیک مرز تاجیکستان است، دو سرک وجود دارد. نخستین سرک که بسیار نزدیک‌تر است، این دو شهر را مستقیماً به یکدیگر وصل می‌کند. این دو در صفحات شمالی کشور قرار گرفته و دو شهر همسایه‌اند. اما به دلیل ناامن بودن این سرک، مسافران مجبورند بروند به طرف جنوب تا دوراهی پل خمری (که ادامه‌اش می‌رسد به کابل)، و سپس دوباره بروند به طرف شمال تا قندوز.

ابتدا از دروازه مزارشریف گذشتیم که برایم جالب بود. دروازه‌ای بزرگ و تقریباً شبیه به دروازه‌های قدیمی. در ابتدای راه، بیشتر صحرا و دشت دیده می‌شد با یک رشته‌کوه کم‌ارتفاع در شرق جاده. کم‌کم تپه-ماهورها هم پیدا شدند. نخستین شهر سر راه‌مان، تاشقرغان است که در دره‌ای بسیار سبز و پر درخت قرار دارد. نام این شهر ابتدا تاجگورگان بوده و سپس به تاشقرغان (Tashagharghan) تغییر یافت و اکنون باید آنرا با نام خلم (Kholm) در نقشه جستجو کرد. اما مردم بیشترشان همچنان شقرغان به‌کار می‌برند. بیشتر درختانش انار است و چون فصل پاییز بود، میوه‌هایش رسیده بود و در بسته‌های پنج کیلویی در کنار سرک می‌فروختند. شهر بعدی، سمنگان بود. همان شاه سمنگان که رستم با دخترش تهمینه پیوند زناشویی بست و سهراب از آن پیوند به دنیا آمد. در داستانهای شاهنامه، سمنگان مرز ایران و توران بوده است. اکنون سمنگان نام ولایت است و مرکز آن که روزی شهر سمنگان بوده، به نام «آیبک» (Aybak) خوانده می‌شود. برخی مکاتب (مدرسه‌ها) و مراکز آموزش عالی در نزدیکی شهر قرار داشت. در سمت غرب سرک و بر روی یک کوه کم‌ارتفاع، بنای قدیمی دیده می‌شود. چیزی شبیه برج یارا در بلخ. شاید همان تخت رستم باشد که وصفش را به‌عنوان آبده (اثر) تاریخی این شهر، زیاد شنیده‌ام. بالاخره به دوراهی پل خمری رسیده و ناهار را در یک رستورانت بین راهی توقف کردیم. من یک نان خالی به همراه یک لیوان چای خوردم و راه افتادیم. پل خمری در ایالت بغلان قرار دارد و مرکزش هم شهری است به نام بغلان که فاصله زیادی تا پل خمری ندارد. در مرکز شهر به دلیل بازار هفتگی موتر، ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و برای همین از بیراهه و کوچه پس کوچه رفتیم. از اینجا تا شهر قندوز، تعداد زیادی پوسته‌های امنیتی (پاسگاه) در دو طرف سرک دیده می‌شد. بالاخره پس از 5 ساعت به قندوز رسیدیم و در مرکز شهر پیاده شدیم. کرایه‌اش پنج‌صد افغانی (27.500 تومان) شد. شهر قندوز (Ghondooz) که به نام کندوز و کندز نیز نامیده می‌شود، از شهرهای باستانی افغانستان است. گویا نام آن از کهندژ گرفته شده و در واقع نام باستانی‌اش ولوالج (Valvalej) بوده است. در این شهر از اقوام پشتون و تاجیک و هزار و ازبک باشندگانی زندگی می‌کنند. زبانهای فارسی، پشتو و ازبک استفاده می‌شود. از یک سرباز پولیس ترافیک راهنمایی خواستم که کجا باید سوار موترهای «بندر شیرخان» شوم (شهرهای گمرکی را بندر می‌گویند). بنده خدا راه افتاد همراهم و تا تاکسی‌هایی که به ترمینال شیرخان می‌رفتند، آمد و سوارم کرد. فرصت نکردم در این شهر بگردم. فقط به نظر بازار پر جنب و جوشی داشت. همین که به ترمینال رسیدم، متوجه شدم که موتر بندر شیرخان تازه راه افتاده و باید منتظر بمانم تا موتر بعدی پر شود. خلیفه‌ای که نوبتش بود پیشنهاد داد 600 افغانی بدهم تا مرا زود به بندر برساند. اما قبول نکردم. فکر کردم می‌خواهد اصطلاحاً سرکیسه‌ام کند. یکی دو دقیقه نگذشته بود که جلوی یک موتر دیگر را گرفت و صدایم زد و گفت با این موتر برو تا شیرخان. یک لحظه شک کردم که سوار شوم یا نه. اما وقتی دیدم همه خلیفه‌ها می‌گویند صاحب آن موتر را می‌شناسند، سوار شدم. کلی هم از خودم خجالت کشیدم که به آن خلیفه اولی شک کرده بودم که بخواهد سرم کلاه بگذارد. به‌هرحال موتری که سوار شدم خودش سه مسافر دیگر هم داشت و من چهارمی بود که وسط ردیف عقب نشستم. سمت راستم یک پیرمرد تاجیک، سمت چپم یک جوان پشتون، خلیفه و پیرمردی که جلو نشسته بودند هم پشتون بودند. گاهی پشتو حرف می‌زدند و گاهی فارسی. سرکی که از قندوز به بندرشیرخان می‌رود، پخته (آسفالت) است و اتفاقاً سرک خوبی هم هست. دو طرفش عموماً بیابان بود و برخی جاها ماسه و شن به سرک هم آمده بود. پوسته‌های امنیتی موترهای نظامی و جنگی در اطراف سرک دیده می‌شدند. مسافران داشتند درباره اینکه این پوسته‌های امنیتی در زمان جنگ در اختیار نیروهای شوروی بود، اما مجاهدین آنها را فتح کرده و بازپس می‌گرفتند گفتگو می‌کردند. بعد هم بحث‌شان رسید به اینکه طالبان هم آیا می‌تواند این پوسته‌ها را بگیرد یا نه. سر این موضوع، اختلاف دیدگاه داشتند. کمی که جلوتر رفتیم، جوان سمت چپ هوس کرد که چهارزانو بنشیند روی صندلی. خودش هم چاق بود و حالا بیا و درستش کن. من داشتم لِه می‌شدم. یکی دو بار تلاش بیهوده کردم خودم را از زیر بدنش بکشم بیرون. چندان سودی نداشت. راننده رادیو را با صدای بلند روشن کرده بود و این جوان هم صدای یک خطیب دینی را داشت از موبایلش پخش می‌کرد. همه هم داشتند حرف می‌زدند. من بیشتر حواسم به این بود که دست آن جوان که بیشتر توی دماغش بود به من نخورد! راننده چندین بار توی راه ایستاد و این باعث کلافه شدن من شد که عجله داشتم پیش از بسته شدن مرز، خودم را به آنجا برسانم. بنابراین یکبار از او خواهش کردم که کمتر توقف کند و مرا زودتر به مرز برساند. همین جمله را که به زبان آوردم، فهمیدند که اهل آنجا نیستم. من هم به روال دروغ همیشگی‌ام در این سفر، مدعی شدم اهل هراتم. آن جوان وقتی فکر کرد هراتی‌ام، کلی خوشحال شد و سریع دستش را به طرفم دراز کرد که دست بدهیم. لحظه سختی بود! تا الآن همه حواسم جمع این موضوع بود که دستش که توی دماغش بوده به من نخورد، و حالا همان دستش را به سمت من دراز کرده بود. اما دست دوستی را نمی‌توان رد کرد! فقط تلاش کردم حواسم را به موضوعات دیگر بکشانم. بعد هم شروع کردیم به صحبت کردن. گویا در سربازی با یکی از بچه‌های هرات هم‌دوره بوده و خاطرات خوبی با هم داشتند. وقتی هم پیاده شد، کلی تعارف کرد که بروم خانه‌شان یا اگر مرز بسته بود، امشب را به خانه‌شان بروم و فردا برگردم به مرز. راستش گمان می‌کنم همبستگی بین پشتونها با هزاره‌ها و تاجیکها را بشود بسیار قوی‌تر از این کرد، فقط کافی است افرادی که نان‌شان در اختلاف این اقوام است، کمی کوتاه بیایند و دلسوزان هم به جای بیان سخنان قوم‌مدارانه و تازه کردن اختلافات تاریخی، مردم را به دوستی و همبستگی دعوت کنند. به هر ترتیب به مرز رسیدیم. 170 افغانی کرایه دادم و وارد پاسگاه مرزی افغانستان شدم. سرباز جوانی آنجا بود و وقتی گذرنامه‌ام را دید که ایرانی‌ام، خیلی تحویل گرفت و احترام گذاشت. اما همین که شروع کرد به گشتن کوله پشتی‌ام و گیر دادن به موارد بی‌خود، فهمیدم مشکل کجاست. مثلاً می‌گفت نقشه افغانستان را نباید با خودت ببری بیرون، جرم است. هیچ عکسی از افغانستان نباید ببری. سی‌دی‌های موسیقی نباید همراهت باشد و... . هرچه می‌گفت، من هم می‌گفتم: «خب نمی‌برم. نمی‌خواهمش» اما بلافاصله می‌گفت: «حالا ایرادی ندارد، من اجازه می‌دهم ببری» و بالاخره زبان گشود و گفت: «ما از هر کسی که از اینجا می‌رود، شیرینی می‌گیریم. هرچقدر که خودش دلش می‌خواهد». راستش وقتی از مرز ایران وارد شدم، کسی ازم چنین درخواستی نداشت. اما بعداً فهمیدم مشکل کجاست. اینها هم از مرزبانان تاجیکستان یاد گرفته‌اند. چون آنها از همه رشوه می‌گیرند. یک پنج دالر (دلار)ی بهش دادم. گویا زیاد بود و دیگران کمتر می‌دادند. چون خیلی خوشحال شد و سریع همه وسایلم را خودش چید توی کوله و بعد هم کلی راهنمایی‌ام کرد برای گذشتن از مرز و چگونگی برخورد با مأموران تاجیکی. یک صراف هم که آنجا بود را صدا کرد تا کمی سامانی (پول تاجیکستان) بهم بدهد. آخر سر هم کلی عذرخواهی کرد که ازم شیرینی گرفته بود. از آنجا وارد یک سالن دیگر شدم که گذرنامه‌ام را مهر خروج زد و به این ترتیب از خاک افغانستان بیرون رفته و وارد خاک تاجیکستان شدم. اولین برخوردهایی که با ماموران مرزی تاجیکستان داشتم، باعث شد دلم برای افغانستان و صفا و سادگی مردمش تنگ شود و احساس غربت به سراغم بیاید. احساسی که در طول چند روز سفرم در افغانستان با آن بیگانه بودم.

افغانستان را ترک کردم به این امید که روزی دوباره برگردم تا از زرنج که از مراکز عیاران بوده دیدن کنم؛ تا «سفر قندهار» بروم؛ تا از آرامگاه بیرونی و سلطان محمود غزنوی در غزنی که پایتخت فرهنگی جهان اسلام است دیدن کنم؛ تا دره پنج‌شیر را از نزدیک ببینم؛ تا بروم و در میان مردمان نورستان پژوهشی مردمنگارانه و طولانی انجام دهم؛ تا گنبدهای زیبای چخچران را بنگرم؛ و از همه مهمتر، به آرزوی دیرینه‌ای که دارم و آن، پیاده رفتن از هرات به بلخ است و دیدن ولایتهای بادغیس، فاریاب و جوزجان در این مسیر، جامه عمل بپوشانم. خدایا تا آن روز که امیدوارم نزدیک باشد، امنیت را به این سرزمین و مرمانش بازگردان!

پایان!

moghaddames@gmail.com

بخش نخست این سفرنامه با عنوان «چرا افغانستان».

بخش دوم: «ورود به هرات یا کلیاتی درباره افغانستان».

بخش سوم: «هرات و افغانستان در گذر تاریخ».

بخش چهارم: «بادبادک بازهای هرات».

بخش پنجم: «فضای باز اجتماعی افغانستان».

بخش ششم: هرات، شهر عارفان

بخش هفتم: بازار و خرید شب عید

بخش هشتم: یک شبانه‌روز بازداشت به جرم جاسوسی

بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز، گردشگری فردا

بخش دهم: غلغله‌های خاموش بامیان

بخش یازدهم: در محاصره طالبان

بخش دوازدهم: کابل: پایتختی باستانی

بخش سیزدهم: کابل: شهر گورکانیان

بخش چهاردهم: مزارشریف نماد همبستگی شیعه و سنی

بخش پانزدهم: بلخ: مرکز تمدنهای زردشتی، بودایی و اسلامی

بخش شانزدهم: خدانگهدار سرزمین رویایی