جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

عناصر دینی در مطالعات اسطوره شناختی ایرانی(2)



      عناصر دینی در مطالعات اسطوره شناختی ایرانی(2)
جبار رحمانی
بخش دوم

تدوین یک چارچوب نظری: اسطوره و نظام اساطیری به مثابه نظام فرهنگی
همانطور که ذکر شداز نظر رویکردهای جدید انسان‏شناسی، اسطوره نه یک توهم یا معلول عامل دیگر، بلکه واقعیتی قائم به ذات و دارای ضرورتی درونی برای وجود خویش می‏باشد. در میان نظریات اسطوره، سه عامل اصلی مورد تاکید وجود دارد که عبارتند از: معنا، تقدس و کنش در اسطوره است.
مهمترین مساله نظریات اسطوره، تبیین معنای اساطیر بوده است. نکته مهم در اینجاست که عمده تلاشهای کلاسیک برای آن بود که معنای اسطوره را تابعی از عوامل بیرونی بدانند، طبیعت، ناخودآگاه، مناسک و ... (ر.ک: باستید 1370 و segal 1998). اما نکته‏ای که استروس به پیروی از ریچارد واگنر بیان می کند، بسیار راهگشاست: اسطوره به همراه موسیقی، قدرت انتقال معنا و پیامی را دارند که زبان روزمره و عادی فاقد آنست (weiner,1994:594). اسطوره به مثابه یک زبان با نظام نمادینی که ساختاری زبانی دارد، مهمترین رسالتش انتقال معنا در یک فرآیند ارتباطی است. به همین سبب هم کاسیرر در شرح آرای شلینگ به این مساله اشاره می‏کند که مساله مورد توجه ”معنایی است که اسطوره برای آگاهی انسان دارد و قدرتی است که بر آگاهی انسان اعمال می‏کند“ (1378: 46). این معنا، اعتبارش بر وجودش مبتنی است و تالی امر دیگری محسوب نمی‏شود.
از سوی دیگر ویژگی‏ مهم دوم در اساطیر، وجه قدسی آگاهی آنهاست. وجه قدسی و دلالت قدسی اساطیر، وجه ممیزه اصلی آن از سایر اشکال روایت فرهنگی است(Kluckhohn:315 in Segal:1998). به همین سبب ارجاع به ماورا‏لطبیعه و ایجاد معنای ماورائی و معنوی یکی از مهمترین ویژگی‏های کارکرد معنابخشی و تفسیر امور در اساطیر است. به عبارت دیگر یکی از مهمترین و اصلی ترین ویژگی ها و کارکردهای اساطیر، ایجاد تجربه معنایی استعلایی و قدسی امور است. از  کاسیرر (1378) و به پیروی از او الیاده (1386) و حتی مالینوفسکی (Malinowski, 176 in Lambek: 2002) و سایر محققان از جمله گالستر و هرسیون (ر.ک: segal,1998) نیز به این موضوع اشاره کرده‏اند. کاسیرر به خوبی وجه معنابخشی و وجه قدسی اساطیر را بیان کرده است. کاسیرر اسطوره را یک نوع فرم سمبلیک میداند.ازنظر او فرم سمبلیک به ”هرگونه انرژی روح اطلاق می‏شود که از طریق آن محتوای ذهنی معنا با نشانه‏ای محسوس و ملموس مرتبط می‏گردد ... انرژی روح به معنی عمل تفسیر است، چه این تفسیر، یافتن معنا باشد و چه معنا بخشی (1378: در 3 مقدمه مترجم) واز این طریق روح به خودآگاهی و تجلی می رسد. او خصلت اساسی محتوای اسطوره‏ای ـ دینی را مقدس بودن می‏داند. لذا این ویژگی قدسی است که عملکرد معنایی اساطیر را ایجاد می‏کند. مصادیق این آگاهی تقدس بخش، از پیش معین و ثابت نیستند، بلکه ”هر محتوایی هر قدر هم بی‏مقدار باشد، می‏تواند بطور ناگهانی از قداست قسمت برد“. لذا در اساطیر تمامی واقعیت و همه رویدادها، بر پایه تقابل بنیادی مقدس و غیرمقدس تقسیم‏بندی می‏شوند و دراین تقسیم‏بندی معنایی اساطیری خودشان را پیدا می‏کنند، معنایی که آنها از همان آغاز دارا نبوده‏اند، بلکه انرا بر اثر این شکل از تامل و مکاشفه یا شاید بتوان گفت اشراق اسطوره‏ای بدست آورند“ (قبلی،‏2-162). این ویژگی است که تمامی غنا و دینامیسم شکلهای اسطوره‏ای را ایجاد می‏کند (قبلی، 147). وجه قدسی اساطیر و منطق تقسیم امور به مقدس و نامقدس، پیامد خاصی را دارد، نکته مهم در اینجاست که ادیان نیز خصلت بنیادی‏شان همین تقسیم جهان به مقدس و نامقدس است. دورکیم نیز مقدس و نامقدس را وجه اصلی این می‏داند که دو سپهر از هستی و واقعیت را در ارتباطی متقابل و پیوسته با یکدیگر شکل می‏دهند (دورکیم، 1383: 49). این وجه اشتراک اسطوره و دین، از یکسو ناشی از همپوشانی این دو در حوزه‏های یکدیگر است و از سوی دیگر ناشی از آنکه اساطیر لب و لباب آگاهی دینی را بیان می‏کنند. این را به عنوان یک فرضیه می‏توان مطرح کرد که اساطر شرح و تبیین اصول دین در حوزه‏ها و مثالهای مختلف و برای رویدادهای مختلف هستند. برای مثال در ادیان ابراهیمی، توحید یکی از ابعادش، خالق بودن خداست، که این بعد در اساطیر خلقت و آفرینش بطور مبسوط و با جزئیات شرح داده شده تا معنای قدسی خالق بودن خدا را به مخاطب مومن انتقال دهند.
در بعد معرفتی و آگاهی، اسطوره، عموماً تمایل به این دارد که اساطیر را صرفاً در عرصه آگاهی و معرفت مورد بحث قرار دهند. اما بحث کاسیرر در باب فرم سمبلیک اساطیری، بطور ضمنی وجوه مختلف امر اسطوره‏ای را بیان می‏کند. کاسیرر (1378) در جای جای کتابش از مفاهیمی از جمله ”آگاهی اساطیری“، ”شهود اساطیر“ ، ”اشراق اساطیری“، ”تفکر اساطیری“، ”احساس اساطیری ”و تخیل اساطیری“ بحث می‏کند و هرکدام از آنها به نحو مقتضی برای روشن کردن فرم سمبلیک اساطیری به کار می‏برد.
وجه سوم اساطیر، ارتباط آنها با کنش است. اسطوره، صرفاً در حیطه آگاهی و احساس عمل نمی‏کند، بلکه مهمتر از همه، به عرصه عمل و کنشگری پیوند می‏خورد و در اینجاست که می‏تواند به سازماندهی زندگی بپردازد. اسطوره‏ها عملاً خطوط راهنمایی برای کنش هستند، آنها شرحی از گذشته‏اند و راهنمایی برای کنش در آینده هستند(Kuper,1999:176)، لذا عملاً بحث مالینوفسکی در باب اینکه اساطیر نوعی نیروی فرهنگی و منشوری برای کنش هستند. به خوبی بیانگر پیوند سطح انتزاعی اساطیر (توضیح در باب ازل و جهان ماورا) با سطح روزمره و کنش عادی افراد است (ر.ک: Lambek, 2002: 177-8). از اینجا می‏توان به وجه بسیار مهمی در اساطیر پی برد، اینکه اساطیر از یکسو بسیار استعلایی و انتزاعی هستند  از سوی دیگر به کنش پیوند می‏خورند، به عبارت دیگر روایت‏های اساطیری، واقعیت را در ارتباط با نمونه‏های ازلی و معنوی معنادار می‏کنند و بخاطر وجه مقدس بودن، این توانایی را دارند که معنایی را که حامل آن هستند، بر افراد وارد کنند و آنها را به کنش وا دارند. این پیوند معنای انتزاعی به کنش از خلال ویژگی تقدس و تجربه امر قدسی از خلال آگاهی اسطورهای در اساطیر بوجود می‏آید. این وجه مشابه مفهوم نظام فرهنگی گیرتزاست که در ادامه بدان خواهیم پرداخت.
به خاطر این سه مولفه معنا تقدس و کنش در اساطیر و منطق عملکرد آنها ( از انتزاعی و استعلایی‏ترین روایت‏ها تا روزمره‏ترین کنش (مثل شخم زدن، آتش روشن کردن و ...) است که مردم‏شناسی تاکیدش بر واقعیت زنده اساطیر است. در اینصورت می‏توان صحت تبیین‏ها و فرضیه‏ها را با رجوع به مفسران و مجریان اساطیر وارسی کرد و از سوی دیگر سیالیت معنا در اساطیر بخاطر سیالیت اساطیر به مثابه نظام‏های بازنمایی و نظام‏های نمادین برحسب شرایط اجتماعی و نوع استفاده کنشگران از آنهاست (ر.ک: smith, 2002: 63)، پیش فرض ضمنی اسطوره‏شناسی باستان‏گرا را که به دنبال معنای واحد در اساطیر است را به نقد می‏کشد. و این سیاسیت به هماه جاری و زنده بودن واقعیت اسطوهر‏ای، فهم و تفسیر آنها کاملاً زمینه‏مند می‏کند. برای همین هم مردم‏شناسی نظریه‏پردازی اساطیری‏اش را با ارجاع به جوامع زنده و البته مطالعه تطبیقی میراث باستانی مکتوب و ... انجام داده است.
به نظر می‏رسد که مطالعات اسطوره‏شناختی عمدتاً موضعی و با ارجاع به اساطیر خاص بوده است. تقسیم اساطیر به اساطیر طبیعی / فرهنگی با اساطیر آفرینش، منشاء، خلقت و .... (ر.ک: مقدمه مترجم به هینلز 1385) ناشی از همین رویکرد است. این ارجاعات به اسطوره‏های خاص، پیامدهای زیادی در صورتبندی و نتایج نظریات داشته است(ر.ک segal:1998). استروس نکته‏ای را در فهم اساطیر بیان می‏کند که در اینجا به خوبی راهگشاست. از نظر او معنای اسطوره را در ارتباط با سایر اساطیر باید فهمید و اساطیر در کنار یکدیگر، معنای خود را بدست می‏آورند. (Smith, 2002) و حتی در جای دیگری به این اشاره می‏کند که هرگونه تفسیر اسطوره، حتی تفاسیر علمی نوعی روایت جدید از همان اسطوره است (Kuper, 2004: 204) . نکته اصلی اینجاست که در یک جامعه و برای مردم اسطوره‏ها نه تک تک، بلکه در کنار یکدیگر و به مثابه یک سیستم عمل می‏کنندبه همین سبب می‏بایست از نظام اساطیری در یک فرهنگ صحبت کرد، نظامی که روایت‏های اسطوره‏ی مختلف، در بخشهای مختلف فرهنگ و جامعه زندگی آنها را سامان می‏دهند، وجه تمایز فرهنگها هم در اساطیر خاصشان نیست بلکه در نظام حاکم بر این اساطیر است. و به تبع سوسور که معتقد است در یک زبان به مثابه نظامی از واژه‏ها هر واژه در ارتباط با تمایز و از سایر واژه‏ها معنا پیدا می‏کند (Smith,2001:99) می‏توان گفت اساطیر نیز در ارتباط با هم معنا پیدا می‏کنند. و این نظام اساطیری است که اساطیر خاص را قادر می‏کند حیات داشته باشند و در یک فرهنگ عمل کنند. نکته مهم در اینجاست که در اساطیر مبنایی (اساطیر اصلی و مرکزی یک فرهنگ) مجموعه کارکردهایی که در طبقه‏بندی رایج اساطیر طبیعی/ فرهنگی/ افرینش و .. هستند، همزمان انجام می‏شود. ویژگی مهم در این رویکرد سیستمی به اساطیر، اینست که در این شبکه به هم پیوسته، همه اساطیر در سطح یکسانی نیستند، بلکه سلسله مراتبی میان اساطیر در این نظام وجود دارد که بر مبنای آن می‏توان از اساطیر مرکزی اصلی و اساطیر حاشیه‏ای و .... یاد کرد. این موقعیت اساطیر در یک نظام اساطیری، امر ثابتی نیست، بلکه بسته به شرایط جامعه و تحولات تاریخی فرهنگی این سلسله مراتب تغییر می‏کند. و البته این سلسله مراتب نیز بازنمای بسیار مناسبی برای فهم یک فرهنگ است که در مطالب بعد بدان خواهم پرداخت.
این تحول سلسله مراتب اساطیر و مناسک مبتنی است بر شرایط جامعه، دورکیم در باب مناسک و اساطیر پیرامون افراد می‏گوید: ”کافی است جامعه شیفته کسی شود که تصور می‏کند حامل گرایشهای اصلی دست‏اندرکار در وجود جامعه و وسایل دسترسی به آن گرایشها و ارضای آنهاست. آن شخص بی‏درنگ بی‏بدیل خواهد شد و جنبه‏ای الهی پیدا خواهند کرد“ (دورکیم، 1383: 91). البته دورکیم این فرآیند خلق شخصیت‏های مقدس و اساطیری را در مورد اندیشه‏ها و تفکرات نیز بیان می‏کند (قبلی). این الوهیت یافتگی و استعلایی شدن افراد، اندیشه‏ها و ... بواسطه فرم سمبلیک اساطیری و از زبان اساطیر بیان می‏شود.
تا اینجا دو نکته مهم در باب رویکرد مردم‏شناختی به اساطیر بیان شد؛ اول، نظام بودن اساطیر، به این معنی که در هر جامعه‏ای اساطیر به مثابه نظام اساطیری وجود دارند و لذا اسطوره‏ها در ارتباط با یکدیگر در کنار هم در جامعه و فرهنگ حضور دارند، عمل می‏کنند، و نکته دوم عملکرد اساطیر در دو سطح معنایی استعلائی و ماورائی، یعنی در کیهان‏شناسی از یکسو و سطح کنش خرد روزمره و اخلاق عملی جامعه از سوی دیگر، می‏باشد. این دو وجه، همانطور که قبلاً هم اشاره شده بود، بسیار شبیه رویکرد گیرتز در مقاله "دین به مثابه نظام فرهنگی"(1973) است.
از نظر گیرتز نظام فرهنگی از طریق نظم منطقی ـ معنایی تکمیل و منسجم شده و عمل می‏کند (Geertz, 1973: 93) او این مفهوم را با اتکا به مفهوم فرهنگ بیان کرده است، از نظر گیرتز فرهنگ و نظام فرهنگی حاصل و حافظ کنشهای اعضای جامعه است، که مردم از طریق آن دنیای خودشان را در سطوح‏شناختی و عاطفی معنادار می‏کنند (قبلی). گیرتز بحثی را که در باب دین می‏کند، عملاً بر حوزه اساطیر اصلی و مقدس یک جامعه هم قابل انطباق است. از نظر او دین به منزله بخشی از فرهنگ، با نمادهای مقدس و کارکردهای آنها سروکار دارد "تا روحیات آدمها، یعنی آهنگ خصلت و کیفیت زندگی، سبک اخلاقی و زیبایی‏شناختی و حالت زندگی آنها را با جهان‏بینی‏شان، یعنی همان تصویری که از واقعیت عملکرد اشیاء دارند، و فراگیرترین اندیشه‏های آنها در باب نظم (کیهان) ترکیب کند“ (Geertz,1973:89-90).
لازم به ذکر است که این بحث گیرتز بیشتر در باب نظام اساطیری مرکزی و مقدس یک فرهنگ که عمدتاً همپوشانی بالایی با باورهای دینی آن جامعه دارند، قابل انطباق است، زیرا بخشی از روایت‏های اساطیری که بنا به تحول جامعه، هم وجه قدسی‏شان بسیار کاهش یافته و هم در حاشیه نظام اساطیری کلان جامعه قرار گرفته‏اند، چندان انطباقی با این الگوی گیرتز ندارند. از سوی دیگر دین یا نظام اساطیری به مثابه نظام فرهنگی، پیامد دیگری که دارد اینست که از این منظر لازم نیست و نباید هم دین یا اساطیر، بر مبنای تبیین علی تحلیل شوند، تا عللی را فراسوی آنها جستجو کنیم، بلکه مقصود اصلی گیرتز اینست که امر فرهنگی، یک امر تفسیری است و در تحلیل فرهنگ، ما درگیر شکافتن لایه‏های معنایی آن هستیم و انسانشناسی نیز در این حیطه نوعی علم تفسیری و در جستجوی معنی  است (فکوهی، 1381: 256) سالینز نیز با شرح ایده گیرتز در باب فرهنگ به مثابه یک نظام نمادین، این را مطرح می‏کند که نظام اساطیری هر جامعه‏ای، جوهر خلاصه شده کیهان‏شناسی مذهبی آن جامعه است که همانند دین، و یا فرهنگ در کل، کارکردهای دوگانه آنها را (ارائه تصویری در باب جهان و قواعدی برای کنش و عمل در آن) انجام می‏دهد(kuper,1999: 176). در کل می توان گفت بنا به داده های انسان شناختی میتوان گفت که اساطیر بصورت نظام اساطیری در یک جامعه به مثابه نظام فرهنگی، کارشان تفسیر جهان و جهت دهی به کنش های کنشگران آن جامعه است. البته ارتباط نظام اساطیری با مناسک و مکانیسم های عملکرد اسطوره ها از خلال مناسک بحثی است فراتر از این نوشتار که مجال دیگری را می طلبد. لذا در این نوشتار بیشتر به اسطوره ها پرداخته شد.

پایان بخش دوم – ادامه دارد