جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا

متون فمینیستی 1 : دربارۀ برابری دو جنس (1673)



      متون فمینیستی 1 : دربارۀ برابری دو جنس (1673)

(تصویر: دختر شیرفروش اثر یوهانس وورمر 1660)

مقدمه: در دوران اولیه اروپای مدرن، هم زنان و هم مردان در بحث های مربوط به "مساله زن" شرکت داشتند. اغلب مردان عالم زن را جنس فرودست به لحاظ بدنی و عقلی می دانستند که به وسیله خداوند و طبیعت به انجام وظایف زنانه گماشته شده بود. نویسنده فرانسوی، فرانسوا پولن دولابار این سنت را زیر پای گذاشت و منکر این اصل شد که جنس یک فرد تعیین کننده ظرفیت یادگیری اوست. دولابار که شدیدا تحت تاثیر آرای عقل گرایانه فیلسوف علم، رنه دکارت، قرار داشت، دکترین‌های کاتولیک را زیر سوال برد و در جستجوی تبیین هایی منطقی برای توضیح شرایط زنان برآمد. او مانند کریستین دوپیزان اعتقاد داشت که سنت های اجتماعی، و نه ظرفیت ذاتی، مانع از رشد فکری زنان می شوند. چون مغز " فاقد جنس است"، زنان هم مانند مردان از حق یادگیری و پیگیری مطالعات علمی و ادبی، برخوردارند. دولابار در طی دهه 1670 و در حالی که برای دستیابی به مقام کشیشی مطالعه می کرد، سه مقاله در مورد برابری دو جنس و تحصیلات زنان نوشت. او بعدها از عدم مدارای کاتولیکی دلزده شد و به ژنو نقل مکان کرد. در آنجا به کالوینیسم گروید، ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. عقاید او که در زمان حیاتش از محبوبیت چندانی برخوردار نبود، در قرن بیستم و به واسطه این گفته نظریه پرداز فمینیست، سیمون دوبوار، احیا شد که بیولوژی سرنوشت نیست.

درباره برابری دو جنس
به آسانی می توانیم ببینیم که تفاوت میان دو جنس محدود به بدن است، چون بدن تنها بخشی است که در تولیدمثل به کار می رود. اما ذهن چون عمدتاٌ رضایت خود { از امری} را اعلام می دارد و این کار را در مورد همۀ افراد به یک شکل انجام می دهد، می توانیم نتیجه بگیریم که فاقد جنس است.
ذهن، که به شکلی مستقل عمل می کند در تمامی انسانها برابر و دارای ماهیتی مشابه است و قادر به هر نوع تفکری می باشد. برای درک مفاهیم کوچک همانقدر فکر لازم است که برای درک مفاهیم بزرگ؛ برای تفکر در مورد یک کرم همانقدر فکر لازم است که برای تفکر در مورد یک فیل. هر کس که ماهیت نور و گرمای یک شعله را درک کند، ماهیت خورشید را نیز درک می کند.زمانی که فردی به تفکر در مورد مسائل ذهنی عادت کند، به اندازۀ اشیا مادی که از طریق حواس شناخته می شوند، درکی روشن از آنها خواهد داشت. تفاوت میان مغز یک مرد بی نزاکت و نادان و مردی فرهیخته و روشنفکر، مشابه تفاوت ذهن یک فرد در ده سالگی و چهل سالگی است. بنابراین به نظر می رسد که تفاوت بیشتری بین ذهن دو جنس {مرد و زن} نیز وجود ندارد، می توانیم بگوییم که این تفاوت ربطی به جنس ندارد. بیشتر از بدن، مشخصا تحصیلات، مراعات مذهبی و تاثیرات محیطی ما، دلائل طبیعی و قابل درک برای همه تفاوت های موجود میان انسان ها هستند.
خداوند خود ذهن یک زن را همانند ذهن یک مرد و بر طبق قوانینی مشابه به بدن او متصل ساخته است. احساسات، امیال و اراده پاسدار این وحدت هستند و از آنجا که کارکرد ذهن در دو جنس تفاوتی با هم ندارد، ذهن در هر دو جنس از توانایی هایی واحد برخوردار است.
این موضوع آشکار تر می شود اگر سر را در نظر بگیریم که تنها اندام دانش و تنها مکان کارکرد ذهن است. جدیدترین تحقیق آناتومیک نشان می دهد که در این مورد هیچ تفاوتی میان زن و مرد وجود ندارد؛ مغز یک زن درست عین مغز ماست. ادراکات حسی به شیوه ای مشابه در آنجا دریافت و جمع می شوند و ذخیره آنان برای {تشکیل} تخیل و حافظه هیچ تفاوتی ندارد. زنان مانند ما با گوش هایشان می شنوند، با چشم هایشان می بینند و با زبان هایشان می چشند. در صورت بندی اندام ها در میان دو جنس هیچ تفاوتی وجود ندارد جر اینکه زن ها معمولاٌ حساس ترند که نوعی برتری است. ابژه های بیرونی به یک شکل بر آنان تاثیر می گذارند: نور از طریق چشم ها، صدا از طریق گوش ها. بنابراین چه کسی آنان را منع می کند از اینکه عهده دارد مطالعه خویشتن و بررسی ماهیت ذهن شوند، از اینکه در مورد انواع مختلف تفکر و نحوه برانگیخته شدن آنها بوسیله حرکتهای بدنی خاصی سوال کنند، از اینکه به بررسی عقاید طبیعی خود در مورد خدا بپردازند و به امور معنوی توجه کنند، از اینکه به تفکرات خود ترتیبی ببخشند و علومی را درک کنند که ما متافیزیک می نامیم؟
از آنجا که آنان نیز صاحب چشم و دست هستند، آیا نمی توانند خود به تشریح پیکر انسان بپردازند، یا به تماشای دیگران در هنگام تشریح بنشینند؟ به این ترتیب آنان تقارن و ساختار اعضای بدن را مشاهده می نمایند و متوجه تفاوتهای اعضای مختلف بدن و روابط آنها با یکدیگر، ترکیب آنها ، حرکات و کارکردهای آنان و تغییرات ممکن در آنان، می شوند.چنین مشاهده ای می تواند آنان را قادر سازد تا راه های نگهداری این اعضا در وضعیتی سالم و راه های برگرداندن آنها به وضعیت اولیه در صورت بروز تغییر را بیابند. برای این کار تنها کافی است آنها ماهیت بدن های دیگری را که با بدن های خودشان در کنش متقابل است، بشناسند و خصوصیات و هر چیزی که آنان را قادر می سازد اثر خوب یا بدی بر بدن داشته باشند، را کشف کنند . این چیزها با استفاده از حواس فرد و تجربیات مختلفی که فرد توسط این حواس کسب می کند، آموخته می شوند و از آنجا که زنان کاملا قادر به انجام هر دو کار هستند، آنها نیز می توانند مانند ما فیزیک و پزشکی بیاموزند...
در مورد زنان ما، ما پس از رهنمودهایی مفصل علیه آنان، به جلوگیری از دسترسی آنان به علوم و خدمات اجتماعی نیز بسنده نکرده ایم، بلکه جلوتر رفته ایم و تصور کرده ایم که محرومیت آنان مبتنی بر ضعف های طبیعی است. هیچ چیز تخیلی تر از این عقیده نیست، چرا که چه به علوم نگاه کنیم و چه به قوای ذهنی ای که برای درک علوم از آنها استفاده می کنیم، در هر دوی آنان دو جنس با یکدیگر برابرند. یک راه و فقط یک راه برای ورود حقیقت، خوراک ذهن، به ذهن وجود دارد، همانطور که تنها یک راه برای ورود غذا به انواع شکم برای تغذیه بدن وجود دارد. به لحاظ جنبه های مختلفی از ذهن که آن را کمتر یا بیشتر مستعد یادگیری علوم می سازند، چنانچه صادقانه به حقایق بنگریم، ناچاریم قبول کنیم که همه مزیت ها از آن زنان است.
ما نمی توانیم مشاجره کنیم که مردانی که از درشت تر و سنگین ترند، احمق ترند و بالعکس افراد کوچک تر و حساس تر، باهوش ترند. تجربه من وسیع تر و یکسان تر از آن است که مجبور به یافتن دلائل بیشتر باشم. بنابراین، جنس زیبا، حالت لطیف تری از خود ماست، زنان باید اطمینان داشته باشند که چنانچه به یادگیری بپردازند، با ما برابر هستند.
پیش بینی می کنم که بسیاری از افراد تصور خواهند کرد من زیاده روی کرده ام و با عقاید من موافق نخواهند بود. نمی توانم در این مورد کاری انجام دهم. ما عمیقا فکر می کنیم که شرافت جنس ما مبتنی بر اول بودن در هر چیزی است، در حالیکه من باور دارم برای تحقق عدالت باید حقوق هر دو جنس احقاق شود.
همانا، همه ما، اعم از زن یا مرد، دارای حق برابری در مورد {کشف} حقیقت هستیم چون ذهن همه ما به شکلی برابر قادر به درک آن است، و چون هر دوی ما عکس العمل های مشابهی نسبت به ابژه هایی که بر بدن مان تاثیر می گذارند، نشان می دهیم. این حق {برخورداری} از دانش یکسان که بوسیله طبیعت به همه ما عطا شده، از این واقعیت سرچشمه می گیرد که همه ما به شکل یکسان به آن نیاز داریم. هیچ کس نیست که در آرزوی سعادت خویش- هدف تمام اعمال ما- نباشد. هیچ کس نمی تواند بدون دانش آشکار و ممتاز به سعادت دست یابد. همانطور که عیسی مسیح و سنت پل ما را امیدوار ساخته اند، این دانش همان چیزی است که سعادت ما را در زندگی اخروی مقدور می سازد...
بنابراین نباید امروزه ارزش زیادی برای اظهارات رایجی که از تفاوت وضعیت دو جنس سرچشمه می گیرند، قائل باشیم. اگر بخواهیم مردی را به خاطر فقدان شجاعت، قدرت تشخیص و ثبات مسخره کنیم، او را زن صفت می نامیم، مثل اینکه می خواهیم بگوییم که به اندازۀ یک زن ضعیف و ناتوان است. از طرفی دیگر اگر بخواهیم زنی صاحب شجاعت، قدرت یا هوش فوق العاده را تحسین کنیم، می گوییم که مردانه است. این اظهارات که بسیار تملق آمیزند هیچ ارتباطی به عقاید متعالی ما در مورد انسان ها ندارند، چون ما باور نداریم که آنها تقریب درستی از حقیقت باشند و حقیقت کذایی آنان به شکلی کورکورانه مبتنی بر طبیعت یا سنت است، بنابراین این اظهارات به کل شرطی و قراردادی اند. پیوند تقوا،ملایمت و صداقت با زنان به اندازه ای عمیق است که اگر جنس آنان در چنین وضعیت بی ارزشی نگه داشته نشده بود، هر مردی را به خاطر داشتن این صفات در حدی فوق العاده تحسین می کردیم و می گفتیم "او یک زن است"، البته اگر مردان تمایلی به قبول این نوع از زبان در گفتارشان داشته باشند.
به خاطر همه این ها، مردان نباید برای تمایز متوسل به قدرت فیزیکی شوند، وگر نه حیوانات از ما برترند و قوی ترین ما، برترین ماست. تجربه به ما نشان داده است که نیروهای حیوانی، انسان را برای هر کاری جر کارهای بدنی، نامناسب می سازند، در حالی که افرادی که از قدرت بدنی کمتری برخوردارند، معمولا باهوشترند. شایسته ترین فلاسفه و بزرگترین شاهزاده ها معمولاٌ بسیار حساس و نازک بین بوده اند، و بزرگترین کاپیتان ها از نبرد با سربازان بیچاره، لذت نمی برده اند. و کافی است کسی به یک دادگاه سر بزند تا ببیند که بزرگترین قضات در پی چشم و هم چشمی با قدرت دربانان دون پایه نیستند.
بنابراین این میزان تاکید بر ساختار بدن برای توجیه تفاوتهای میان دو جنس منطقی نیست، چون تفاوتهای ذهنی بسیار مهم ترند.

- این متن ترجمه است از:

François Poullain de la Barre. On the Equality of the Two Sexes. In Three Cartesian Feminist Treaties, Vivien Bosely, trans.Chicago: University of Chicago Press, 2002(pp.82-83, 90-91, 106-107)